وبلاگ پوشکی ها



وقتی برای اولین بار همراه مادرم با کارنامه دبستانم به مدرسه راهنمایی یا دبیرستان دوره اول وارد شدم برایم خیلی مبهم و سخت به نظر می رسید.
مثل یک بچه تازه متولد، حسابی ترسیده و بودم و کلی فرضیه برای خودم ساخته بودم که اینجا این طوری است و یا شاید هم آن طوری است.
وقتی همراه مادرم وارد دفتر معاون مدرسه راهنمایی شدیم،او کارنامه دبستانم را روی میز معاون گذاشت و معاون با حساسیت تمام شروع کرد به دیدن ریز نمراتم.
همه 20 بود منهای کلاس پنجمم که یک 18 در کارنامه داشتم و معدلم باز هم شده بود حدودا نزدیک 20.
معاون با ذوق و خوش رویی گفتاین که شاگرد زرنگ است،آفرین به این نمراتی که داری،خوش آمدی،ما دنبال همچین کسانی هستیم» بعدش هم شروع کردن به بررسی کپی شناسنامه ام و نام نویسی. . . .
بعد از دو ماه و یک هفته،ماه شروع مدرسه رسید و تازه من کلاس هفتمی شده بودم.
آن زمان تنها تفکرم این بود که هر آدمی از بچگی تا 8 سالگی،دقیقا مثل خودم،پوشک یا لاستیکی می شود و بعدش هم تنها زندگی می کند و اگر هم ازدواج کند،اتفاق خاصی برایش نمی افتد. نمیدانستم که دوست داشتن چیست.

تقریبا روند کلاس هایمان ادامه پیدا کرد و به آبان رسیدیم. در مدرسه راهنمایی ام،رسم این بود کلاس برای ورود به کلاس بیشتر صف تشکیل شود تا چیز دیگر،بنابرین ما زیاد  توی صف قرار میگرفتیم و گاهی با هم صحبت می کردیم.

من در همان ماه اول،یک دوست مثل خودم آرام و حسابی پیدا کردم که با او کاملا راحت بودم ولی هنوز چیزی از عشق و دوست داشتن واقعی نمیفهمیدم تا اینکه یک روز در صف چشمم به پسری افتاد که انگار قبلا توی آن مدرسه نبود و تازه آمده بود، او هم عاشق تقلید از خواننده ها از جمله خواننده های قدیمی مثل فرهاد بود.
چهره اش من را به یک احساس عجیب و غریب فرو میبرد و من تمام مدت نگاهم به او بود تا اینکه او هم آرام آرام فهمید که توجه ام به اوست.
او سعی کرد بیشتر مرا جذب خودش کند پس یک روز در هنگام ورود به کلاس، روبروی من قرار گرفت و بخشی از اول آهنگ جمعه ها از فرهاد را خواند (فقط این بخش اش را*بوی عیدی بوی توپ،بوی کاغذ رنگی . . . .*) و بعد هم به کلاس خودش رفت.

من دیگر توان دوست نشدن با او را نداشتم و میخواستم هر طور که شده با او آشنا بشوم و سرآخر هم این اتفاق افتاد.
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و من تصمیم گرفتم به او بگویم داداش و به خودش هم گفتم و پذیرفت.

این جا بود که برای اولین بار در زندگی من،معنای عشق و عاشقی و دوستی واقعی شکفت و این شکوفه بعد ها به رشد تکاملی و خاص خودش رسید و مثل یک درخت استوار،پایه و بنای زندگی من را ساخت.

درباره دوران دبیرستان شما چیزی نمیدانم ولی وقتی آن سه سال شیرین راهنمایی ام تمام شد، بویژه کلاس هشتمم،دوران دبیرستانم شروع شد که با راهنمایی دقیقا 180 درجه فرق داشت.
برخلاف آن لذت ها و علایقی که در راهنمایی داشتم و آن ارتباط ها و دوستی ها و خرمی ها و آن بچه های با احساس و با معرفت راهنمایی،دبیرستان سرشار از بی رحمی و تنهایی و بی معرفتی از سوی بچه هایش بود.
آن همه رفیق نزدیک و دوست داشتنی که کلاس هفتم و هشتم پیدا کرده بودم، دیگر خبری از آنها در دبیرستان نبود.
خلاصه خیلی تنها و ناامید شدم و وضعیت روانی بدی پیدا کردم.

این را همه میدانند،یک فرد abdl مثل من،یک نوع بیماری از لحاظ جنسی دارد که به آن بیماری پوشک خواهی هم می گویند و این افراد نباید تحت شرایط بد و ناامید کننده قرار گیرند چون دیر امید خود را باز می یابند ولی من در این شرایط قرار گرفتم و به شدت اذیت شدم.

بعد سه سال دبیرستان و گذراندن کلاس های دهم و یازدهم و دوازدهم و درس خواندن کنکور و دادن امتحان کنکور که سرشار از استرس بود،تازه روز هایی برایم آغاز شد که به ناامیدی و تنهایی ام عادت کرده بودم و ناله هم میکردم.
گاهی به خودم می گفتم؛چرا؟؟!! من با آن همه احساسات و مسائلی که دارم باید در چنین وضعی قرار بگیرم ولی جواب این چرا جز پژواکی نیست که خودش هم می گوید چرا چرا چرا  چ . . . .

الان که دانشجو هستم ولی همچنان یادم می آید از آن شب مهمانی و پوشک و توپ بازی تا دوره دبستانم و اتفاقات این دوران و تا  لذت دوران راهنمایی و تلخی دبیرستان!!!!
لذت هایم غرق در سیاهی شد.

وقتی 13 ساله بودم و کلاس هفتم،خواهرم تازه به دنیا آمده بود و مادرم مثل بچگی خودم،بیشتر لاستیکی اش می کرد و گاهی هم پوشک.
من هم کنجکاو از احساس او دوست داشتم با او هم سن شوم و دوباره بچه بشوم ولی مادرم میگفت تو جای پدرش هستی . . . .»
ولی من اصرار داشتم و میگفتم که باید مثل خواهر کوچکم لاستیکی شوم و بعدش هم با او بازی کنم.

این اصرار من باعث شد که آخر سر خودم دست به کار شوم و یک روز که در خانه تنها بود،یکی از لاستیکی های خواهرم را بردارم و یک کهنه هم داخلش بگذارم و خودم را خیلی خوشگل و فانتزی پوشک کنم.

این خاطره به قدری برایم شیرین و لذت بخش است که یکی از بهترین اتفاقات دوران نوجوانی من است.

این خاطره ها حالا تنها چیزی است که آرامم می کند،فکر به این اتفاقات لذت بخش و تکرار نشدنی.
الان 18 ساله ام و خیلی تنها هستم،به قدری که حتی احساس می کنم خدایی هم ندارم تا با او درد و دل کنم، همه ی دوستانم را از دوره راهنمایی را از دست دادم و الان رویای من داشتن یک رفیق مثل خودم است،نمیدانم ممکن است یا نه ولی من باید یک دوست آن هم مثل خودم ABDL داشته باشم تا درکم کند.

شما که این نوشته ها را می خوانید،اگر این طور هستید، یعنی تنها هستید و درکم می کنید، هیچ اشکالی ندارد که با من آشنا شوید یا دوست!

من فقط جیمیلم و تلگرامم این جاست.
zooplay95@gmail.com
@mathteacher0011

وبلاگم تو بلاگفاست و اگه دوست دارید برید و ببینید،این مطالب رو توی قالب بهتری نوشتم.

http://memories2.blogfa.com/


 

 

هنوز هم وقتی در جامعه قرار میگیرم،با آن ناسازگاری مردم بد فرهنگ این کشور، باز هم دنبال یک چیز می گردم البته نه همیشه،گاهی.

مردم این کشور،فرهنگ قدیمی گذشته یعنی پرخاش را همچنان حفظ کرده اند و چیزی به نام زیبایی و دوست داشتن و لذت بردن نمی فهمند، این از جایی نمایان است که در رویارویی با حوادث و اتفاقات بجای کمک،به یکدیگر خیانت می کنند.

چند وقت پیش شنیدم که توی پوشک بچه،مواد شیمیایی عقیم سازی ریخته شده است که البته های ما آن را تقصیر امریکا انداختند و دوباره شعار مرگ بر امریکا سر دادن.

نمیدانم چه کسی مقصر واقعی است؟! و به من هم مربوط نیست ولی اگر بنا به احتمال امریکا این کار را نکرده باشد،حکم آنها چیست؟

 

 

شاید خیانتی دیگر از ملت عرب فرهنگ خاورمیانه ایی ها باشد! شاید هم نه خاور دور!!

 

هنوز هم وقتی بیرون از خانه قدم میگذارم،گاهی اوقات چشمم می رود به سمت اشکال برجسته و مستطیلی شکل که از زیر لباس بیرون،در کودکان آن هم روی باسن شان نمایان است.

وقتی چنین صحنه ایی را میبینم،اولین کاری که می کنم این است، به خودم می گویم،به قدش نگاه کن،چند ساله به نظر می رسد؟

 البته جدیدا دختر ها هم وقتی ساپورت می کنند و بیرون می روند،باسن شان به نظر مستطیلی و برجسته می رسد،نکند آنها هم پوشک می شوند؟؟

نمیدانم!!!!

 


کودکی خودم چگونه بود؟

 

شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.

 

وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.

آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاستیکی می کرد ولی گاهی هم پوشک میشدم مثلا مهمانی رفتنی یا شب قبل خواب و هر زمان خاص این طوری.

 

بعد چند وقت، مادرم تصمیم گرفت که دیگر مرا پوشک نکند پس صدایم کرد و من به اتاقش رفتم و به من گفت هر وقت جیش داشتی،قول میدهی که به توالت بروی، توالت کجاست؟» من هم به سمت در توالت که نزدیک در اتاق ما بود، اشاره کردم و گفتم آنجا است».

بعد این قول، مادرم شلوارم را پایین کشید و لاستیکی ام را که تمیز و خشک بود و تازه بسته بود را باز کرد و از بین پا هایم بیرون کشید و بعد هم شلوارم را بالا کشید.

ولی این پایان داستان پوشک شدن من در کودکی نیست.

 

مدتی بعد که تقریبا اواخر  5 سالگی ام بود و به مهمانی رفته بودیم و آن هم خانه ی عمه ام،من مشغول بازی کردن با پسر عمه ام بود که بازی ما طولانی شد و در آخر او با توپ به سر من زد و من هم داشتم از بازی کردن با او لذت می بردم،شروع کردم به خندیدن و این خندیدن چند دقیقه طول کشید.

در هنگام خندیدن،حس کردم کسی توی شلوارم دارد آب میریزد و شلوارم خیس می شود پس دست گذاشتم بر جلوی شلوارم و فهمیدم،بله،کسی نیست که آب بریزد،خودم هستم که دارم توی شلوارم جیش می کنم پس خنده ام را بریدم و جدی شدم.

خیره شدم به روبرویم و ساکت ساکت شدم، در اینجا پسر عمه ام بعد از چند لحظه با تعجب نگاه کردن من،گفتبینداز دیگر،چرا پس وایستادی؟؟» من هم به روی خودم نیاوردم و بازی را ادامه دادم.

چند دقیقه بعد،مادرم و عمه ام به اتاق آمدند تا با هم صحبت کنند،بعد از نشستن در یک گوشه،مادرم چشمش افتاد به جلوی شلوارم که خیس بود و گفتیک دقیقا صبر کن،. . . .» آمدم به طرفم و گفتاین چی است؟»

من کمی مکث کردم و به دروغ گفتمرفتم آب بخورم که ریخت روی شلوارم».

مادرم کاملا فهمیده بود که من جیش کرده ام پس به من نگاهی عمیق کرد و خودش از اتاق رفت بیرون و پسر عمه ام را نیز برد.

وقتی به اتاق بازگشت،دیدم یک چیز سفید و تا شده که کمی هم حجیم است و مستطیل شکل دستش است،آمدم طرفم و من را به آرامی هل داد تا بیفتم روی تخت اتاق و مرا بخواباند.

 

من تازه فهمیدم که می خواهد پوشکم کند پس شروع کردم به جیغ زدن و لگد انداختن ولی بی فایده بود.

شلوارم را کامل درآورد و با یک دست جفت پا هایم را بالا داد طوری که باسنم به طور کامل از تخت جدا شد ، در این حال حس کردم یک چیز به زیرم رفت و تا کمرم هم آمد.

بعد پا هایم را پایین آورد و احساس کردم چیز دیگری، باسنم را قلقلک می دهد، پا هایم را از زانو خم کرد تا باز شوند و جلوی پوشک را بالا آورد و گذاشت روی شکمم و خواست چسب های پوشک را ببندد.

با هر صدای خس چسب های پوشک به طرفی نگاه می کردم و همچنان مقاومت که بی فایده هم بود.

 

وقتی بعد از این مدت،دوباره پوشک شدم،اول دست هایم را گذاشتم روی جلوی پوشک و کمی گلایه کردم ولی کمی نگذشت که بلند شدم و خودم شلوارم را پوشیدم و رفتم سراغ ادامه بازی . . . .

 

توی راه بازگشت از مهمانی،فراموش کرده بودم که من پوشک هستم بنابرین توی راه کلی شادی کردم ولی وقتی خانه رسیدیم با اکتشاف مادرم کلی جیش کرده بودم توی پوشکم.

این داستان تا 8 سالگی من طول کشید و ادامه داشت.

 

الان من خیلی دوست دارم که دوباره پوشک بشوم ولی دورانش تمام شده است.

خاطرات کودکی من اینگونه است،شما چطور؟

 


این نوشته توسط مالک این وبلاگ ثبت شده و قصد دارد در این پست به شما بگوید این وبلاگ است یا وب سایت!!

چندین سایت وبلاگ نویسی در شبکه اینترنت از جمله خارجی و داخلی وجود دارد ولی آنها با هدفی مشخص ایجاد شده اند و هر کدام ویژگی هایی دارند که با هم متفاوت است.
بعضی وبلاگر ها توانایی ساخت وبلاگ هایی شبیه وب سایت را به مخاطب می دهد یعنی این سایت وبلاگ ساز توانایی تشکیل وب سایت زیر مجموعه خود یا آندر سایت را دارد ولی برخی هم نه و فقط وبلاگ را پست می کنند و تمام.
سایت وبلاگ سازی بیان که خودم هم سایتم را رایگان در آن ایجاد کردم توانایی ایجاد آندر سایت را برای مخاطبان ایجاد کرده و بسیار قدرتمند در این زمینه پیشرو است یعنی شما سایت خود را درست می کنید و کلی مطلب و موضوع در آن آپلود می کنید.
آدرس سایت شما به شکل https://نام کاربری.blog.ir در آن به نمایش در می آید.
سایت وبلاگر بلاگفا،تمامی موضوعات را پشت سر هم در پارت هایی مجزا برایتان پست می کند و مدیر وبلاگ آن ها را مشاهده خواهد کرد.
کسانی که وبلاگ را به گوگل معرفی کنند،دیگر مخاطبان هر بخش یا پارت را جدا گانه و به تنهایی مشاهده می کنند مثلا من مخاطب وقتی موضوعی را در یک وبلاگ بلاگفا سرچ کنم،هر بخش توسط گوگل به تنهایی و در یک پیشنهاد نمایش داده می شود که نام پیشنهاد عناوین و هد های وبلاگ است.
البته کار با بلاگفا و تغییر قالب وبلاگ و معرفی به موتور های جست و جو گر در آن کار ساده ایی است نسبت به بقیه وبلاگ ها.
این را هم بگویم که وبلاگ در سایت وبلاگر بیان نیاز به معرفی به موتور جست و جو گر ندارد و چون وبلاگ شبیه سایت عمل می کند،گوگل خودکار آن را شناسایی می کند و اول تر از همه در پیشنهاد هایش به مخاطبان نمایش می دهد.
قدرت کد های وبلاگر بیان از همه وبلاگر ها برتر است.
حالا که یاد گرفتید وبلاگر ها کدام اند،بیایید زود تر خودتان را در آنها معرفی کنید و به زودی دوست پیدا کنید.
باید از راه های ارتباطی خود و نوشتن آنها در وبلاگ خود غافل نشوید چون در دوست یابی مهم است،منظورم این است که راه ارتباطی باید دقیق و کارآمد باشد مثلا به جای چیز خصوصی مثل شماره تلفن،ایدی اینستا یا تلگرامتان را بگذارید یا وبلاگ دیگر را لینک کنید.
ممنون از توجه تان


امروزه شاید بعضی خانواده ها خیلی پر جمعیت نباشند یا کار زیادی نداشته باشند،بعضی خانواده ها هم اصلا با بچه و دوست داشتن و این موضوعات مخالف اند که همان هایی اند که در اعتقادات سیاه غرق شده اند.
اما آنهایی که بچه دارند یا بزرگسال پوشکی دارند بدانند دیگر پوشک خریدن کار سختی نیست چون به راحتی با مراجعه به سایت دیجی کالا می توانید تمامی لوازم آرایشی و بهداشتی به خصوص آنهایی که خصوصی اند را تهیه کنید.
راه بهتر هم اینست که برنامه فروشگاه اینترنتی دیجی کالا را روی اندروید یا ایوس نصب کنید و براحتی هر چی دوست داشتید سفارش بدهید و مبلغ را با کارت بانکی یا به روش اینترنتی یا پرداخت در محل با کارت بانکی بپردازید.
پیک دیجی کالا مرسوله را درب منازل تحویل می دهد و درب موسسات یا ساختمان های غیر مسی و اداری امکان تحویل ندارد.
کالا سفارش داده شده بسته بندی می شود و وابسته به نوع تحویل بسته بندی اش متفاوت است مثلا کالایی که در گوشه نماد و تصویرش در سایت عکس کامیون سبز باشد، ارسال سریع است که قبل ساعات تعیین شده در سفارشتان،در پاکت پلاستیکی تحویل داده می شود و آنهایی که آی کامیون قرمز است همان ارسال عادی است، کالاهایی که مربوط به فروشگاه های دیگر بجز دیجی کالا است با قیمت پایین تر ولی در بازه زمانی تعیین شده توسط شما در هنگام سفارش درون بسته بندی جعبه دیجی کالا تحویل شما می دهند.
پیک دیجی کالا را اکسپرس می نامند و شامل پست نیست و این پیک 9500 تومان هزینه ارسال به همراه هزینه کالا سفارشی را در بر دارد.
لازم به ذکر است برای سفارش از دیجی کالا باید در سایتش حساب کاربری داشته باشید و مشخصات حسابتان مطابق شناسنامه باشد چون بعضی مامورین تحویل مرسوله هنگام دادن سفارشتان،از شما شناسنامه یا کپی شناسنامه و یا کارت شناسایی می خواهند.
البته نگران نباشید چون در این باره سخت گیری وجود ندارد.


کلاس ششم ابتدایی که بودم فقط با یک نفر از همکلاسی هایم در حد خاطره گویی معاشرت می کردم و خاطرات زیبایی از زبان او شنیده ام که یکی را می خواهم تعریف کنم.
او درباره بچگی خودش برایم تعریف کرد و گفت: وقتی بچه تر بودم مادرم بهم میگفت تو باید ریاضی دان شوی و زندگی خوبی را برای خودت بسازی و من هم فکرم این بود که اگر ریاضی بفهمم دیگر زندگی ام بهشت می شود.
تمام وقتم را صرف فهم ریاضی میکردم و هدفم همین بود،البته پدرم یکی اهل دین بود و همه اش در حال نماز بود و خیلی هم تندخو و بد اخلاق بود.
او فکر اش عجیب بود و دیدگاه اشتباهی درباره زندگی و خانواده داشت مثلا میگفت بچه نباید کاری را خودش انجام دهد چون سنش کم است یا باید تنبیه بدنی شود باز هم بخاطر سن اش و بچگی اش.
مادرم هم او را تایید میکرد.
آنقدر پیش ریاضی رفتم و به علاقه ریاضی کاوش کردم تا سر از کتاب های برنامه نویسی مادرم در دوران دبیرستان درآوردم و به برنامه نویسی علاقه مند شدم.
با نمایش علاقه ام به پدر و مادرم،آنها بویژه پدرم به من بیشتر بی مهری کردند و پدرم دائما در حال کتک زدن من بود یا سرم فریاد میکشید و بهم ناسزا می گفت که البته از بچگی با چنین رفتاری از او روبرو بودم ولی آن روز ها بد تر شده بود.
او معتقد بود بچه سن اش کم است و حق ندارد نخبه برنامه نویس شود ولی مادر کمی تشویقم می کرد آن هم در غیاب پدرم.
چند بار کد های ساده از برنامه نویسی که برایم قابل فهم بود را به پدرم با خوشحالی نشان دادم و گفتم ببین بابا،این ها را من یاد گرفته ام ولی او به من تندی کرد آن هم از ایراد های جزئی مثلا چرا این گوشه از ورقه را خالی گذاشتی؟؟
هر بار هم من بدون دانستن دلیل پرخاش آنها به گریه و نا امیدی می افتادم.
او می گفتم پدرم مرا از اول به دلیل اعتقاد اشتباه اش که میگفت بچه که نفهمید و
لجبازی کرد باید کتک بخورد،از بچگی دو سالگی ام تا همین حال در مواقعی مرا کتک میزند و به این دلیل من احساس می کنم بچگی نکرده ام.
خیلی دلم به حالش سوخت،پدرش عجب آدمی بود،مگر بچه زدن دارد!!
آن لحظه بود که به خودم گفتم اگر من جای خدا بود،به عده ایی سرطان میدادم،به عده ایی نا توانی و عده ایی هم مرگ.
این است نتیجه نفوذ دین به بخش های دیگر زندگی که باعث از هم گسستگی آن می شود.
حال حکایت دین اسلام هم این چنین است،در این دین خدا بنده را امتحان میکند و او را در سختی قرار میدهد و در طول زندگی فرد این عمل تکرار میشود،میتوان گفت آن دیگر زندگی نیست و عذابی بیش نیست.
وقتی اسلام با دستور جنگ و مخالفت با دشمنان وارد ت شود،می گوید ت باید ضد دشمنان و غیر اسلامی ها باشد چون آنها کافر اند ولی نمی گوید اگر قدرت دست آنها بود چه؟
اگر با مخالفت با آنها،مردم یک کشور به فقر و بیچارگی بیفتند چه؟
این است دلیل جدایی دین از ت چون ت وابسته به دین حتما جایی می لنگد و ناقص می ماند.
در حقیقت خدا در این دین حکم پدری را دارد که بچه را که همان مثال از بنده است به سختی می اندازد به نیت امتحان کردن بچه،مثلا بچه را کتک میزند برای آزمایش.
اگر شما آن بچه بودید چه می کردید؟
در دین مسیحیت، خدا همان پدری مهربان است که بندگان را دوست دارد و حاضر به سعادتمند کردن و خوشی و خرمی آنها است.

در کشور ما از زمان ظهور انقلاب اسلامی تا حال شاهد تغییرات خوبی بوده اییم ولی اگر تفکراتمان را بعد از انقلاب تا حال اصلاح میکردیم تا حالا پیشرفتمان چند صد برابر میشد.
همه میدانیم که قدرت دست کشور های غربی است و بهترین فرهنگ و اقتصاد را دارند و توانمندی بالا تر از ما را صاحب اند پس چرا با فرهنگ غربی میجنگیم؟مگر فرهنگ بدی است؟
مگر روشن فکر بودن،مهربان بودن،دوست داشتن،محدود نبودن،راحت زندگی کردن،لذت بردن،رفاه داشتن بد است؟؟
درباره آن دوستم هم باید بگویم که دوران کتک خوردن و ظلم دیدن او از پدرش تمام شد ولی الان از حال او به تازگی آگاه شدم که رابطه بسیار سردی با اطرافیان و رابطه بدی با والدینش بویژه با پدرش دارد و دوچار مشکلات و کمبود های روانی است.
باید به پدرانی که این مدلی بچه را تربیت میکنند بگویم که خسته نباشید،شما در حال کندن چاهی هستید که خودتان و خانواده تان از جمله فرزندان با هر بار بیل زدن شما بیشتر پایین میروید و راه نجاتی وجود نخواهد داشت.
هر چقدر تا حالا این روش را ادامه دادید،دیگر قابل جبران نیست.

در انتهای این بحث باید بگویم
آدم نفهم باشد ولی مثل بعضی ها نباشد.

البته هدفم از این بحث آوردن مثال درباره دین و ت بود و تمرکز روی خانواده و پدر دوستم نبود ولی خواستم یک خاطره هم گفته باشم.
شمایی که این مطلب را میخوانید،باید در صفحات دیگر وبلاگ حتما خوانده باشید،هر کس یک اعتقادی دارد و نمی توان گفت این اعتقاد اشتباه است و آن درست پس اگر احساس میکنید که مطالبم در این صفحه نادرست است پیشنهاد می کنم دیگر به این وبلاگ نیایید.


در طول روز شاید با افراد زیادی برخورد کنید و یا شاید روز هایی هم نه و احساس تنهایی یا بی کاری کنید، به هر حال  باید توجه کنید هر ادمی که  با  او روبرو  می شوید ،چه با روی خندان و چه با روی اندوهگین،دنبال نگریستن فقط به چهره او نباشید یا فقط به تیپ و ظاهر او توجه نکنید.

در گذشته نه چندان دور مثلا دهه 60، بیشتر به دلیل مدرک تحصیلی ازدواج صورت می گرفت یا عشق و عاشقی ظاهری بود به دلیل اینکه در ازدواج،مهریه یک نوع راه زورگویی ن به مردان محسوب میشد،الان هم عشق ها ظاهری اند ولی ظاهری داریم تا ظاهری.

امروز بیشتر عشق ها ظاهری و فقط یا بیشتر برای چهره شخص یا هیکل او و موارد این گونه است و مهریه هم همچنان کار خود را ادامه می دهد.

 

فراموش نکنید،باید لقمه اندازه دهانتان بردارید یعنی علاوه بر چهره و هیکل و تحصیلات،رفتار شخص و جو خانوادگی او را نیز در نظر بگیرید و این ها را باید با خود  مطابق دهید.

وما هر مرد دکتر یا مهندس و هر زن زیبا و خوش هیکل نمی تواند برای شما متناسب باشد،باید ورژن سازگارش را بیابید.

خیلی اوقات آن چیز که سرنوشت است به دلیل اصرار ما ها اتفاق نمیفتد و باعث پشیمانی و پژمردگی روحی ما می شود.

 

گفته اند هر نگاه یک فرصت است،به هر چیز که می نگرید نسبت به بی تفاوت  نباشید،آن چیز قصد صحبت کردن با شما را دارد و شاید آینده نزدیک را به شما نشان دهد.heartheart

 

امید

 

در ادامه این پست و مطلب،قصد دارم کمی از این حس و حال نامناسب در بیایید پس این را هم  ببینید.

دریافت
عنوان: معین عزیز
حجم: 8.24 مگابایت
توضیحات: مجنون برای عشق باش
 


اگر به افرادی که در جامعه مثل کوچه یا خیابان محله تان یا حتی افراد دیگر محله ها دقت کنید،مشاهده می کنید که شکل ظاهری،رفتار،فکر،طرز نگاه به زندگی در آنها با هم متفاوت است چرا؟؟

دلایل زیادی دارد،یکی از آنها را در یکی از صفحات همین وبلاگ گفتم،خانواده است.خانواده در حقیقت سازنده شخصیت روانی و بعد بقیه ابعاد شخصیت مثلا اجتماعی و رفتاری و . . . . است.

 

خود فرد هم در سازندگی خود نقش دارد مثلا بعضی افراد تنبل اند و این دست خانواده آنها نیست چون خود انگیزه ایی ندارند و حاضر به فعالیت نیستند.

بخش دیگر وابسته به جامعه است مثل مدرسه،کوچه و محله،مردمی که میان آنهاست و دوستان قدیمی و جدید اوکه چگونه با او رفتار می کنند،من خودم دوران دبیرستان خیلی سخت و تلخی داشتم و به قدری نا امید بودم که حاضر بودم خودم را دار بزنم.

 

روح و روان انسان تحت تاثیر جوی است که در آن قرار گرفته مثلا یک آدم در میان مردم شاد و آزاد قرار گیرد حتما آدم موفق و خوش رفتاری بار خواهد آمد ولی آن افرادی که در جا هایی با محدودیت ناشی از اعتقادات سیاه و غلط مردم آن جا قرار دارند،پژمرده تر و نا امید تر و حتی پرخاشگر تر اند.

 

بیایید از همین الان خودمان را اصلاح کنیم،نا امیدی را کنار بگذاریم و به سمت آینده حرکت کنیم،دست از اعتقادات غلط و محدودیت های ناشی از آن بر داریم و بجای سخت کردن راه در پیش،آن را ساده نگاه داریم.

دین مسیحیت یکی از ادیان زیبا و شریف یکتا پرستی است،این دین به دلیل مرز قائل بودنش در زندگی در همه زمینه ها وارد نشده و فقط بخش هایی را کامل می کند که انسان در آنها ناتوان است.

این یعنی عدم تندروی در دین که کار بسیار درستی است و مانع زدگی از دین می شود.

یکی از آیه های کتاب مقدس انجیل به آن موضوع که (هر کجا آزادی بیشتر است،گناه کمتر است) اشاره دارد که بسیار روشن و مشخص است.

 

آخرین مطلب فرهنگ سازی است،فرهنگ پرخاش و خشونت و افکار نادرست مثل اینکه دعوا بکن و هر کی خورد آن باید کنار بکشد،نوعی عقب ماندگی فرهنگی است که میزان پیشرفت یک کشور را کند می کند.


سام

تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.
والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.
یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.
به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ادراری اش حتی تا این سن هم او پوشک می شود،گاهی مادرش پوشکش می کند و گاهی هم خودش.

یکی از شب هایی که والدین سام تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بودند تا یک شب زیبا دورهم داشته باشند،سام مثل همیشه پوشک پایش بود ولی شلوار نداشت تا بپوشد و خبر نداشت که مهمان ها آمده اند پس خیلی با احتیاط برای اینکه والدینش او را نبینند،از اتاقش بیرون آمد و در حالی که جفت دست هایش را جلوی پوشک گرفته بود،آرام آرام به سمت راه پله آمد و در آنجا را باز کرد.
مهمان ها که همه غریبه بودند و روی پله ها ولو شده بودند،با صدا در به آن خیره شدند و بعد از باز شدن در چشمشان به سام افتاد که آنها را نگاه می کرد و پوشک پایش بود.
همگی شروع کردند به خندیدن و بعضی هم گفتند(او پسر پوشکی است)
سام از این برخورد خیلی ناراحت شد و سریع برگشت و به سمت اتاق دوید،در اتاقش را باز کرد و بعد از تو رفتنش،در را کوبید و شروع کرد به گریه کردن.
به شدت گریه می کرد و دست هایش را دوباره روی جلوی پوشکش گذاشت و در حال گریه کردن به خودش گفت(این ها همه فکر بود،تصور بود . . . .)
در اینجا بود که چند بار جمله را تکرار کرد و همزمان احساس می کرد بدنش درون پوشک می سوزد،دستش را از روی پوشک برداشت و دید دوباری از ناراحتی شدید کلی توی پوشکش جیش کرده است و پوشکش زرد و آویزان شده است.
این بار گفت(اوه،نه!!) و نا امید تر شد و در حالی که به در اتاقش تکیه داده بود،سرش را پایین انداخت و همان جا جلوی در نشست و زانویش را بغل کرد و به فکر فرو رفت و خوابش برد.
چند دقیقه بعد بیدار شد و دید حتی پشت پوشکش هم خیس است،انگار تو دریا نشسته است.
بلند شد و دست گذاشت پشت پوشکش تا آویزان نشود و از اتاقش بیرون آمد و آرام آرام به سمت حمام که در همان راهرو قرار داشت رفت،به آهستگی در را باز کرد و دید برادر بزرگش در حال مسواک زدن است.
این دفعه او اقتدار را برای خود نگه داشت و دست به سینه شد و اخم کرد و با پوشک آویزانش به برادرش گفت(من باید برم حمام،زود باش برو بیرون)
برادرش با صدایی که گویی دهانش پر کف است گفت(دارم مسواک میزنم)بعد نگاه انداخت به پوشک سام که آویزان و زرد است و گفت(البته فکر کنم یک کار هایی کردی،درست است؟)و به او لبخندی زد.
سام عصبانی تر شد و گفت (برو بیرون، . . . .) و به داخل رفت و او را از آنجا بیرون انداخت تا حمام کند.


تا حالا با دیگر صفات شخصیت و ارتباط انسانی در دیگر صفحات وبلاگ آشنا شده ایم.
در این پست قصد دارم ویژگی دیگر شخصیتی انسان را معرفی کنم و این ویژگی بسیار زیبا و نامحدود است.
دوست داشتن نیاز همه ی انسان ها است و بدون آن امکان زندگی کردن و لذت بردن وجود ندارد.
خیلی از انسان ها در حال زندگی کردن بدون دوست داشتن هستند و حتما از چنین زندگی ایی رضایت ندارند،البته باید باور کنید بعضی انسان ها عاطفه و احساس و وجدان ندارند و این دلایل مختلفی دارد.
مهم ترین دلیل این مدل،شاید ژن باشد،نمیدانم،فقط این را میدانم که این آدم ها معمولا حسود و بدخواه دیگران اند و ظلم و بدی کردن به دیگران برایشان عادی است و همیشه حق را با خود میبینند.
برخی دیگر از آدم ها هم دقیقا در خانواده هایی که چنین آدم های بی وجدانی در آنها وجود دارد،بزرگ شده اند و تحت تاثیر ظلم آنها شاید منزوی یا بد رفتار شده باشند،پس باید دقت کنید هر انسان با خوی تند نمیتواند در لیست سیاه شما در رابطه قرار گیرد،چه بسا آدم هایی که بی تقصیر این چنین شده اند.

به نظر من این انسان های بی وجدان حق زندگی کردن ندارند و باید همیشه از زبانشان آویزان باشند و در آتش قرار گیرند و بسوزند تا اثری از آنها نماند.
این را میتوان گفت،کودکانی که در خانواده با اقتدار در تربیت به خصوص درباره والدین ،بزرگ شده اند تا درصد بالا در آینده دارای رفتار متعادل هستند و انسان سالمی خواهند شد.
البته همیشه این گونه نیست،گاهی کار هایی که در دوران کودکانی انجام می شود،آینده را تغییر می دهد حتی اگر والدین هم مقتدر در تربیت باشند.
بر عکس همین مورد،بیشتر کودکانی که توسط والدین سخت گیر و ناتوان در تربیت رشد می کنند،در آینده انسانی آسیب دیده بار می آیند،گاهی هم همت خود فرد به او کمک می کند.

خلاصه مطلب این است که والدین سخت گیر،آنهایی که رفتار بچگانه در سنین نوجوانی با فرزندشان دارند و والدینی که فرزندشان را تنبیه بدنی می کنند،روش بسیار غلطی را در تربیت در پیش گرفته اند.

این را هم بگویم که بعضی والدین اعتقاد دارند خودشان بهتر میدانند چه کنند در تربیت فرزند و ادعای خود را با هیچ چیز تغییر نمی دهند،بد نیست کمی از این ادعا فاصله بگیرید و روش خود را با روش دیگران مقایسه کنید،شاید روش تان اشتباه باشد.

دوست داشتنی بودن یک هنر است و یک هنر ارزشمند و زیبا است،ای کاش همه آدم های نقطه نقطه جهان،این هنر را داشتند.
اگر همه این چنین بودند،هیچ تاریکی باقی نمیماند و همه ی ملت ها در خرمی به سر می بردند.
این عامل فرهنگ سازی و پیشرفت هم می تواند باشد،عامل مهمی هم هست.

در دین شریف مسیحیت،این هنر یک الگو است.

 

شرمنده،عکس برای این پست نداشتیم،همان عکسی که قبلا گذاشته بودیم را دوباره این جا هم گذاشتیم.


در این پست درباره فرهنگ و مقایسه فرهنگ ها به شکل خیلی ساده بحث می کنیم.
در صفحات دیگر وبلاگ درباره عوامل موثر بر رشد یک ملت و یک کشور صحبت کردیم و در اینجا درباره یکی دیگر از آن عوامل بحث می کنیم.
یکی از موارد مهم در پیشرفت یک کشور،فرهنگ آن کشور است که اول باعث ایجاد ساختار ارتباطی آن کشور با دنیا می شود چون مردم هر نقطه از جهان،متاثر از فرهنگی که دارند با دیگر مردم ارتباط برقرار می کنند و رابطه تجاری و ی خود را با این ارتباط شکل می دهند که در آینده این روابط شرایط مردم را در آنجا مشخص می کند.
کشور هایی با فرهنگ های گوناگون وجود دارد مثلا کشور های غربی مثل اروپا و آمریکا،فرهنگ غربی را که همه با آن آشنا هستیم،به عنوان فرهنگ کشور خود پذیرفته اند.
این فرهنگ شامل مجموعه ایی از رفتار ها و بازخورد های درست و سنجیده است و تعادل را در همه زمینه ها حفظ کرده اند،اینکه رفاه در این کشور ها برقرار است و پیشرفت زیادی کرده اند نشانه درست بودن و متعادل  بودن فرهنگ آنها است.
این فرهنگ از مدت ها پیش در این کشور ها شکل گرفته و حال آن را به عنوان سبک زندگی خود میدانند و قبل تر از آن که این فرهنگ شکل بگیرد،اروپایی ها مثل روستایی های ما زندگی می کردند.
کشور ما ایران،دارای فرهنگ دینی و اسلامی است و این مورد یک سری نقص هایی را برای مردم کشور ایجاد می کند مثلا در قدیم فارس ها و ایرانیان،اعراب را مردمی نادان و جاهل میپنداشتند و خود، آیین زرتشت را قبول کرده بودند که تمامی دستورات دین اسلام را به نحوی در خود گنجانده بود.
در عصری که اعراب دختران را زنده به گور می کردند و رابطه خویشاوندی را قطع می کردند و یکدیگر را میکشتند و گوشت سوسمار غذایشان بود،مردم فارس با آیینی همانند اسلام،بسیار پاکیزه و درست زندگی میکردند و فرهنگ زیبا و غنی داشتند.
حال سوال اینجا است،ما اسلام را داشتیم پس چرا دوباره آن را از اعراب پذیرفتیم؟؟
تنها تغییری که با پذیرفتن دین اسلام از اعراب در ایران میان مردم فارسی شکل گرفت،تغییر فرهنگ کهن ایرانی بود،فرهنگی زیبا و غنی به فرهنگی عربی تغییر ماهیت داد.
امروز هم مشاهده میکنید که مردم نسبت به گذشته بی وجدان تر هستند و خیانت می کنند و بسیار تند خو هستند و به دلیل محدودیت های فراوان، بسیار شکست پذیر از لحاظ فکری اند و بر عکس گناه و فساد در کشور ما بیداد می کند به دلیل پذیرفتن دین اسلام از سوی اعراب است.
مگر آیین زرتشت که علاوه بر داشتن دستورات پاکیزگی همانند اسلام و عدم تندروی و دخالت در زمینه هایی که ممکن است مشکل ساز در ت یک کشور شود،چه ایرادی داشت که مردم فرهنگ عربی را پذیرفتند؟؟
سوال دیگر من این جاست،ما می گوییم زبان و فرهنگ انگلیسی و آمریکایی و غربی که جزو زبان و فرهنگ های خارجی است،بیگانه محسوب می شوند و مردم باید زبان و فرهنگ فارسی را پاس دارند ولی زبان عربی را در مدارس تدریس می کنند و مردم را به آن دعوت می کنند،چرا؟؟؟؟
مگر زبان عربی و فرهنگ آنها بیگانه نیست؟
مگر عرب هستیم؟؟

دین اسلام دین یکتا پرستی است که خداوند آن را در عربستان ظاهر کرد تا کمکی باشد به مردم آنجا و بعد به مردم دیگر نقاطی که مانند مردم عربستان اند و هر جور حساب کنیم، اگر چه دین اسلام بزرگ است ولی فرهنگ اسلامی یک فرهنگی عربی است و فرهنگ عربی یک فرهنگ ناسازگار با ما  است،می توانید آن را در زندگی و رفتار معتقدان سر سخت اسلام ببینید.

نکته آخر این است که فرهنگ امروز مردم غرب در حقیقت این گونه نبوده پس نشان میدهد که آنها دوچار تغییر فرهنگ شده اند،چیزی که بیشتر ملت ها با آن روبرو شده اند و هر فرهنگی که در آینده شکل گرفته حتما  کامل تر و پیشرفته تر از فرهنگ های قبلی است پس فرهنگ غربی  نوعی فرهنگ نوین است،چه اشکالی دارد فرهنگ یک کشور  نوین باشد؟

درباره کشور های شرقی مثل چین باید گفت برخی از آنها مراحل متعددی از تکامل فرهنگی سیر کرده اند و در هر مرحله هم اصلاحاتی صورت گرفته،مثلا بعد از اعلام  رسمی جمهوری خلق چین از  سوی رهبر اش یعنی مائو اقداماتی برای شناسایی مخالفان خود انجام داد،چندی بعد به دلیل برخورد سخت مائو با شهردار پکن که جزو  مخالفان بود و چند اقدام دیگر،اعتراضات مردمی شدت گرفت و یکی از مسئولانی که توسط  رهبر انتخاب شده بود، با نوشتن یک کتابچه با جلد سرخ تصمیم به انتقال سخنان رهبر به مردم داشت ولی هیچ تاثیری  در کاهش معترضان نداشت.
سرانجام چینی که قبلا تحت نفوذ غرب بود با مشاهده ناکامی آمریکا در جنگ ویتنام در برابر کمونیست ها،به طور  سری و پنهان با او توافق کرد.

راستی هنوز هم جواب سوالات خودم را جویا هستم،چه کسی میداند؟؟


سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.
مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.
سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.
سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
بعد صبحانه،سام تصمیم گرفت که جلوی تلوزیون بنشیند و فیلم سینمایی تماشا کند پس مثل عادت همیشگی اش،طوری که دو زانو خود را بغل کند روی مبل نشست و کف یکی از پا هایش را گذاشت روی پای دیگر.
کنترل را برداشت و مشغول دیدن تلوزیون شد تا اینکه مادرش با یک شلوار کوچک آمد و به سام نشانش داد و گفت:اگر گفتی وقت چی است؟
سام سریع از جایش بلند شد و به سمت مادرش دوید تا شلوار کوچک را بگیرد و گفت: یک دقیقه صبر کن،آن چیست؟ وقتی شلوار را گرفت گفت: یعنی باید آن را بپوشم و خرید بروم؟؟
ولی آن مال بچگی های من است!! اندازه ام نمی شود بعد نگاهی به پوشکش انداخت که کمی هم باد کرده بود و گفت: به خصوص با این پوشک که پایم است.
مادرش لبخند زد و گفت:پس بیا لباس دخترانه بپوش.
سام دوباره اخم کرد و گفت:چرا دخترانه؟
مادرش گفت: بیا پس امتحان کنیم و سام را به اتاق خودش برد و یک لباس دخترانه زرد را به او نشان داد ولی سام گفت: من هیکلم شبیه دختر ها نیست!!نمی خواهم!!
مادرش هم عصبانی شد و گفت:باید بپوشی،فعلا لباس نداری.
سام گفت:باشد،بعدا به خرید می روم،فعلا خسته ام!!
مادرش از رفتار سام خیلی ناراحت شد،او فکر اش درباره رفتار بچگانه با سام اشتباه است.


من تنها هستم یعنی نه اینکه هیچ برادر یا خواهری نداشته باشم،نه بلکه یک خواهر دارم و الان تقریبا 9 ساله است و کلاس دوم دبستان.
وقتی 13 ساله بودم فکر میکردم چه خوب میشد من یک داداش داشتم و دقیقا مثل هم بودیم و همدیگر را دوست داشتیم مثلا وقتی به دنیا آمد، من هم مثل او که پوشک است،پوشک شوم و بعدش هم دقیقا یک لباس بپوشیم و یک جور راه برویم و یک جور غذا بخوریم ولی همه چی طبق فکر های من پیش نرفت و خواهر دار شدم.
البته الان کامل کامل تنها نیستم بلکه یک داداش خیالی توی ذهنم دارم که فقط شب ها با او خوابم می برد طوری که بغلش کرده ام.
او هم مثل من 18 ساله است،من و این داداش خیالی یک مامان هم داریم ولی باز هم از نوع خیالی اش که جفت مان را دوست دارد و به ما میرسد و پوشکمان میکند و ما هم حسابی دوستش داریم.
این مامان خیالی گاهی هم بدون خواست ما می آید و نگاهی به داخل پوشک هایمان می اندازد که خراب کاری کرده ایم یا نه و اگر جوابش بله باشد،باز هم بدون خواست ما،ما را به اتاق می برد تا عوض مان کند و ما هم کلی در این هنگام گریه می کنیم و میگوییم نه،داریم بازی میکنیم.
البته همیشه چنین نیست،گاهی هم با خنده به اتاق می رویم و با خنده باز می شویم و عوض می شویم.
گاهی خودم تنها یا داداشم تنها به بیرون از خانه می رود مثلا برای خرید که وقتی بازمیگردم یا او بازمیگردد دلمان برای هم خیلی تنگ میشود و اول رسیدنمان همدیگر را بغل میکنیم.
حتی خیلی اوقات لب های هم را می بوسیم یا می خوریم و خیلی اوقات که مامان سرش شلوغ است،به یکی از ما داداش ها می گوید که ببین داداشت توی پوشکش چیکار کرده؟،اگر خرابکاری کرده خودت ببر تو اتاق و عوضش کن.
بعضی هفته ها مامان به ما دو تا میگوید فردا میخواهم پوشکتان نکنم و فقط یک روز باز هستید، ما هم می گوییم هورا، فردا پوشک نمیشویم!!
او بهترین داداش دنیاست،اگر دنیا شبیه قلب من باشد، نصف اش برای داداشی است و وقتی داداشی را در آغوش میگیرم این قلب کامل می شود.
راستی این را یادم رفت بگویم،چه مامانی داریم ما دو تا!! بله،او هم بهترین مامان دنیا است و جفت ما را گاهی بغل می کند.
این ها همه خیالی است و متاسفانه واقعی نیست،چه اشکالی دارد گاهی با خیالات خود بر زندگی سخت غلبه کنیم و از فرض و خیال به موفقیت در واقعیت برسیم؟؟
به نظر جالب می آید . . . .نه!!
یادم نمیرود در آن شبی که ابر ها گریه میکردند و من و تو روی ماه نشسته بودیم،من فقط بخشی از شب را توانستم تکیه به تو بدهم و بیدار بمانم و بالاخره خوابم برد ولی تو تا صبح بیدار ماندی و من تکیه داده بودم به تو،تو چه میکردی!!،با قلبی خسته در آن شب داشتی دنبال قلبی دیگر برای من می گشتی تا آن را بدهی به من،عزیزم،وقتی از سختی های زندگی خسته شدم و خوابم برد،بر تو تکیه می کنم و تو تکیه گاه خستگی های من هستی،در ادامه ی این عذاب ها به خوابی عمیق فرو می روم و تو بیدار هستی و تا آخر این شب دنبال قلب شکسته می گردی.
اما من چه خواب میبینم!!
خواب تو را که همچنان بیدار هستی.
ناگهان در آن شب ماه لبخند زد و گفت: دنبال قلب نگرد،من می شوم قلب شکسته ات!!


این نوشته توسط مالک این وبلاگ ثبت شده و قصد دارد در این پست به شما بگوید این وبلاگ است یا وب سایت!!

چندین سایت وبلاگ نویسی در شبکه اینترنت از جمله خارجی و داخلی وجود دارد ولی آنها با هدفی مشخص ایجاد شده اند و هر کدام ویژگی هایی دارند که با هم متفاوت است.
بعضی وبلاگر ها توانایی ساخت وبلاگ هایی شبیه وب سایت را به مخاطب می دهد یعنی این سایت وبلاگ ساز توانایی تشکیل وب سایت زیر مجموعه خود یا آندر سایت را دارد ولی برخی هم نه و فقط وبلاگ را پست می کنند و تمام.
سایت وبلاگ سازی بیان که خودم هم سایتم را رایگان در آن ایجاد کردم توانایی ایجاد آندر سایت را برای مخاطبان ایجاد کرده و بسیار قدرتمند در این زمینه پیشرو است یعنی شما سایت خود را درست می کنید و کلی مطلب و موضوع در آن آپلود می کنید.
آدرس سایت شما به شکل https://نام کاربری.blog.ir در آن به نمایش در می آید.
سایت وبلاگر بلاگفا،تمامی موضوعات را پشت سر هم در پارت هایی مجزا برایتان پست می کند و مدیر وبلاگ آن ها را مشاهده خواهد کرد.
کسانی که وبلاگ را به گوگل معرفی کنند،دیگر مخاطبان هر بخش یا پارت را جدا گانه و به تنهایی مشاهده می کنند مثلا من مخاطب وقتی موضوعی را در یک وبلاگ بلاگفا سرچ کنم،هر بخش توسط گوگل به تنهایی و در یک پیشنهاد نمایش داده می شود که نام پیشنهاد عناوین و هد های وبلاگ است.
البته کار با بلاگفا و تغییر قالب وبلاگ و معرفی به موتور های جست و جو گر در آن کار ساده ایی است نسبت به بقیه وبلاگ ها.
این را هم بگویم که وبلاگ در سایت وبلاگر بیان نیاز به معرفی به موتور جست و جو گر ندارد و چون وبلاگ شبیه سایت عمل می کند،گوگل خودکار آن را شناسایی می کند و اول تر از همه در پیشنهاد هایش به مخاطبان نمایش می دهد.
قدرت کد های وبلاگر بیان از همه وبلاگر ها برتر است.
حالا که یاد گرفتید وبلاگر ها کدام اند،بیایید زود تر خودتان را در آنها معرفی کنید و به زودی دوست پیدا کنید.
باید از راه های ارتباطی خود و نوشتن آنها در وبلاگ خود غافل نشوید چون در دوست یابی مهم است،منظورم این است که راه ارتباطی باید دقیق و کارآمد باشد مثلا به جای چیز خصوصی مثل شماره تلفن،ایدی اینستا یا تلگرامتان را بگذارید یا وبلاگ دیگر را لینک کنید.

 

 

ممنون از توجه تان


وقتی برای اولین بار همراه مادرم با کارنامه دبستانم به مدرسه راهنمایی یا دبیرستان دوره اول وارد شدم برایم خیلی مبهم و سخت به نظر می رسید.
مثل یک بچه تازه متولد، حسابی ترسیده و بودم و کلی فرضیه برای خودم ساخته بودم که اینجا این طوری است و یا شاید هم آن طوری است.
وقتی همراه مادرم وارد دفتر معاون مدرسه راهنمایی شدیم،او کارنامه دبستانم را روی میز معاون گذاشت و معاون با حساسیت تمام شروع کرد به دیدن ریز نمراتم.
همه 20 بود منهای کلاس پنجمم که یک 18 در کارنامه داشتم و معدلم باز هم شده بود حدودا نزدیک 20.
معاون با ذوق و خوش رویی گفتاین که شاگرد زرنگ است،آفرین به این نمراتی که داری،خوش آمدی،ما دنبال همچین کسانی هستیم» بعدش هم شروع کردن به بررسی کپی شناسنامه ام و نام نویسی. . . .
بعد از دو ماه و یک هفته،ماه شروع مدرسه رسید و تازه من کلاس هفتمی شده بودم.
آن زمان تنها تفکرم این بود که هر آدمی از بچگی تا 8 سالگی،دقیقا مثل خودم،پوشک یا لاستیکی می شود و بعدش هم تنها زندگی می کند و اگر هم ازدواج کند،اتفاق خاصی برایش نمی افتد. نمیدانستم که دوست داشتن چیست.

تقریبا روند کلاس هایمان ادامه پیدا کرد و به آبان رسیدیم. در مدرسه راهنمایی ام،رسم این بود کلاس برای ورود به کلاس بیشتر صف تشکیل شود تا چیز دیگر،بنابرین ما زیاد  توی صف قرار میگرفتیم و گاهی با هم صحبت می کردیم.

من در همان ماه اول،یک دوست مثل خودم آرام و حسابی پیدا کردم که با او کاملا راحت بودم ولی هنوز چیزی از عشق و دوست داشتن واقعی نمیفهمیدم تا اینکه یک روز در صف چشمم به پسری افتاد که انگار قبلا توی آن مدرسه نبود و تازه آمده بود، او هم عاشق تقلید از خواننده ها از جمله خواننده های قدیمی مثل فرهاد بود.
چهره اش من را به یک احساس عجیب و غریب فرو میبرد و من تمام مدت نگاهم به او بود تا اینکه او هم آرام آرام فهمید که توجه ام به اوست.
او سعی کرد بیشتر مرا جذب خودش کند پس یک روز در هنگام ورود به کلاس، روبروی من قرار گرفت و بخشی از اول آهنگ جمعه ها از فرهاد را خواند (فقط این بخش اش را*بوی عیدی بوی توپ،بوی کاغذ رنگی . . . .*) و بعد هم به کلاس خودش رفت.

من دیگر توان دوست نشدن با او را نداشتم و میخواستم هر طور که شده با او آشنا بشوم و سرآخر هم این اتفاق افتاد.
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و من تصمیم گرفتم به او بگویم داداش و به خودش هم گفتم و پذیرفت.

این جا بود که برای اولین بار در زندگی من،معنای عشق و عاشقی و دوستی واقعی شکفت و این شکوفه بعد ها به رشد تکاملی و خاص خودش رسید و مثل یک درخت استوار،پایه و بنای زندگی من را ساخت.

درباره دوران دبیرستان شما چیزی نمیدانم ولی وقتی آن سه سال شیرین راهنمایی ام تمام شد، بویژه کلاس هشتمم،دوران دبیرستانم شروع شد که با راهنمایی دقیقا 180 درجه فرق داشت.
برخلاف آن لذت ها و علایقی که در راهنمایی داشتم و آن ارتباط ها و دوستی ها و خرمی ها و آن بچه های با احساس و با معرفت راهنمایی،دبیرستان سرشار از بی رحمی و تنهایی و بی معرفتی از سوی بچه هایش بود.
آن همه رفیق نزدیک و دوست داشتنی که کلاس هفتم و هشتم پیدا کرده بودم، دیگر خبری از آنها در دبیرستان نبود.
خلاصه خیلی تنها و ناامید شدم و وضعیت روانی بدی پیدا کردم.

این را همه میدانند،یک فرد abdl مثل من،یک نوع بیماری از لحاظ جنسی دارد که به آن بیماری پوشک خواهی هم می گویند و این افراد نباید تحت شرایط بد و ناامید کننده قرار گیرند چون دیر امید خود را باز می یابند ولی من در این شرایط قرار گرفتم و به شدت اذیت شدم.

بعد سه سال دبیرستان و گذراندن کلاس های دهم و یازدهم و دوازدهم و درس خواندن کنکور و دادن امتحان کنکور که سرشار از استرس بود،تازه روز هایی برایم آغاز شد که به ناامیدی و تنهایی ام عادت کرده بودم و ناله هم میکردم.
گاهی به خودم می گفتم؛چرا؟؟!! من با آن همه احساسات و مسائلی که دارم باید در چنین وضعی قرار بگیرم ولی جواب این چرا جز پژواکی نیست که خودش هم می گوید چرا چرا چرا  چ . . . .

الان که دانشجو هستم ولی همچنان یادم می آید از آن شب مهمانی و پوشک و توپ بازی تا دوره دبستانم و اتفاقات این دوران و تا  لذت دوران راهنمایی و تلخی دبیرستان!!!!
لذت هایم غرق در سیاهی شد.

وقتی 13 ساله بودم و کلاس هفتم،خواهرم تازه به دنیا آمده بود و مادرم مثل بچگی خودم،بیشتر لاستیکی اش می کرد و گاهی هم پوشک.
من هم کنجکاو از احساس او دوست داشتم با او هم سن شوم و دوباره بچه بشوم ولی مادرم میگفت تو جای پدرش هستی . . . .»
ولی من اصرار داشتم و میگفتم که باید مثل خواهر کوچکم لاستیکی شوم و بعدش هم با او بازی کنم.

این اصرار من باعث شد که آخر سر خودم دست به کار شوم و یک روز که در خانه تنها بود،یکی از لاستیکی های خواهرم را بردارم و یک کهنه هم داخلش بگذارم و خودم را خیلی خوشگل و فانتزی پوشک کنم.

این خاطره به قدری برایم شیرین و لذت بخش است که یکی از بهترین اتفاقات دوران نوجوانی من است.

این خاطره ها حالا تنها چیزی است که آرامم می کند،فکر به این اتفاقات لذت بخش و تکرار نشدنی.
الان 18 ساله ام و خیلی تنها هستم،به قدری که حتی احساس می کنم خدایی هم ندارم تا با او درد و دل کنم، همه ی دوستانم را از دوره راهنمایی را از دست دادم و الان رویای من داشتن یک رفیق مثل خودم است،نمیدانم ممکن است یا نه ولی من باید یک دوست آن هم مثل خودم ABDL داشته باشم تا درکم کند.

شما که این نوشته ها را می خوانید،اگر این طور هستید، یعنی تنها هستید و درکم می کنید، هیچ اشکالی ندارد که با من آشنا شوید یا دوست!

من فقط جیمیلم اینجاست.

zooplay95@gmail.com

 

وبلاگم تو بلاگفاست و اگه دوست دارید برید و ببینید،این مطالب رو توی قالب بهتری نوشتم.

http://memories2.blogfa.com/


این مطلب متعلق به مجله طب سنتی است و نوشته های زیر توسط یک مشاور و روانشناس ثبت شده است.

 

بار ها برای خود من پیش آمده که والدینی با فرزندشان رفتار تند و خشنی دارند یا خیال می کنند که برای تربیت فرزند باید حتما به او پرخاش کنند یا او را تنبیه فیزیکی کنند.
باید این را بگویم که خود من هم کنجکاو شدم تا ببینم آینده این فرزندان چگونه می شود و چه شخصیتی پیدا خواهند کرد پس از نمونه همین مورد در فامیل برای تجربه و آزمایش های روانشناسی استفاده کردم.

پسری را در فامیل داشتیم که تقریبا نسبت دور با ما داشت ولی بار دیده بودم در کودکی با او رفتار بسیار بدی از سوی والدینش صورت می گرفت از نوع تنبیه فیزیکی و پرخاش.
حتی بار ها که تنها بود و من پیش او رفتم با همان زبان کودکانه خود به من میگفت که این پدر و مادر رفتار بسیار تندی با من دارند و من به شدت اذیت می شوم.
حتی چندین بار به صورت غیر مستقیم به من اعلام کرد که تا حالا هیچ لذتی از کودکی و خردسالی نبرده به دلیل رفتار والدینش.

اتفاقا این خانواده که اشاره می کنم از لحاظ وضعییت مالی و رفاه،بسیار مرفه و خوب بود طوری که هیچ کمبودی در زمینه توان مالی در آن ها نمیدیدم.
بعد از 10 سال ، دوباره قرار شد به درخواست خود پسرک ، همدیگر را ملاقات کنیم که او برای من نامه ایی در زمینه ارائه مشکلات آن زمان خود بنویسد و به من بدهد.

وقتی بعد از این همه مدت او را دیدم،خیلی تغییر کرده بود،یک جوان با ریخت آشفته و لباس های خیلی ساده که به شدت خجالتی و منزوی به نظر می رسید.

به او سلام کردم و ازش خواستم تا نامه ایی که نوشته است را به من بدهد،او گفت که نامه را می دهد به آن شرط که جوابش یعنی راهنمایی های من هم به شکل نامه و نوشته باشد.
من پذیرفتم و نامه را گرفتم و شروع کردم به خواندن،چه نوشته بود.

خلاصه این نامه اش را بگویم،می گفت کودکی نکرده و در حال حاضر خیلی دوست دارد دوباره آن را از اول شروع کند،لذت کودکی و عواطفش نابود شده و پی در پی شکست خورده است،می گفت اعتماد به نفس ندارد که حتی یک رفیق برای خود داشته باشد،حتی از دوران دبیرستانش هم می گفت به اصرار والدینش به مدرسه ایی رفته که در آنجا اول در تحصیل افت کرده و بعد هم در زمینه های دیگر،حتی نوشته بود تمرکز خوبی ندارد و این را اثبات کرده بود از آنجایی که قبل امتحان به شدت مطالعه می کرده ولی نمره خوبی کسب نمی کرده.
از زندگی اش اصلا راضی نبود،حتی از خدایش هم گلایه داشت،به والدینش کم توجهی می کرد و رفتار مناسبی با آنها نداشت مثلا سر میز غذا با آنها یک جا نمی نشست و همیشه در اتاقش تنها بود.
خودش نوشته بود که قید همه چیز را زده است،دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست و حوصله هیچ کاری را ندارد.

البته من کمی از سر و وضعش تشخیص دادم  چه حالی دارد ولی یک سری چیز ها را خیلی برایم عجیب بود که در نامه اش خواندم.

شما والدینی که حرف بقیه را قبول ندارید و خیال دارید روش فعلی خودتان که شبیه این چیزی که گفتم، درست و کامل است باید بدانید که آثار روش اشتباهتان حتی تا همین حالا،غیر قابل جبران است و بهتر است ادامه ندهید چون بخشی از آسیب هایی که به فرزندتان می زنید به خودتان می رسد.


این داستان،ترجمه شده به فارسی یک داستان خارجی در سال 2015 است؛

 

خیلی طولانی بود، اما او هرگز آن زمان را فراموش نکرد. مهم نیست که چه اتفاقی می افتد، همیشه در یک لحظه بر می گردد.

در آن زمان، طبق تقویم باستانی، او شش سال و پنج ماه داشت. مهم نیست که آنها تا کجا سفر کرده اند یا به کجا اقامت گشته اند، مردم آن سنت های قدیمی را حفظ کرده بودند. آرندا همیشه این موضوع را جالب می دانست که \"ماه ها\" طعنه آمیز بودند، با توجه به اینکه در آن کجا بودند، اما با این وجود همچنان به عنوان نقاط عطف مفید باقی مانده اند.

اقوام بسیاری از خانواده وی برای اجتماع معمول جمع شده بودند، که بیشتر شامل وعده های غذایی بزرگ، صداهای بلند و نوشیدنی فراوان بود. بعد از جشن اصلی بود که دریافت که دیگر نمی تواند در برابر وسوسه وسوسه کردن خودش در راز خود مقاومت کند. بقیه پسرعموهایش در حیاط پشتی بیرون بودند و در بازیهای کودکانه جهش می کردند. بزرگترها به بهانه های محجبه ای که بچه ها نیاز به تماشای آنها داشتند از آنها پیروی کرده بودند. همانطور که معلوم شد - هرچند که تعجب بزرگی برای کسی نبود.

آرندا به اتاق خوابش یده بود. او به خاطر راحتی آرام اتاق و صدای بلند صدای صدای دور را به خاطر آورد. متأسفانه، او به طریقی تقریباً سعادت خالص آن چند دقیقه را فراموش کرده بود، هرچند که اتفاق ناگوار که در پی آن رخ داد احتمالاً مقصر بود. نمی توانست بیش از ده دقیقه بعد باشد که خواهر بزرگترش وارد اتاق شد. Hindsight فاش کرد که دلسرد کردن علاقه به تابو او در اتاق خواب مشترکشان، ایده وحشتناک بوده است. او هنوز هم می تواند تصویر کند

خواهرش در درگاه ایستاده بود، نگاهی از شوک و انزجار در چهره اش. آرندا برای ترسیدن از گفتن چیزی یا حتی حرکت دادن عضله ترسیده بود. او گرفتار شده بود

با تمام وجود چهار پا، او هیچ کاری برای پنهان کردن آنچه انجام می داد نمی تواند انجام دهد، زیرا لباس هایی که می پوشید فقط شامل یک پیراهن کوچک، یک جفت فازی جوراب زانو و یک پوشک کاملاً آلود است. در آن لحظه ترسناک، پوشک او حتی مرطوب تر شده بود، اما این بزرگترین نگرانی او نبود. او فوراً آن ساعت را شناخته بود.

او بلافاصله می دانست که خواهرش به او می گوید چون این کاری است که همیشه با همه چیز انجام می داد، اما چنین نکرد. در عوض، او بی سر و صدا در را بست و از راه دور رفت. آرندا در آن زمان فکر کرده بود که به زودی و پدرشان دوباره ظاهر می شود، اما او چنین نکرده است. هیچ کس هرگز چیزی نگفت، بنابراین ظاهراً او هرگز به آنها نگفته بود. آرندا خیلی ترسیده بود حتی طوری که نمی توانست از خواهرش سؤال کند،بنابراین موضوع در سکوت کامل افتاد. راز او امن بود.

راز او در امان ماند، فقط به دلیل جرات نکردن ،به کس دیگری چیزی نمی گفت. او هرگز احساس نمی کرد که می تواند به کسی اعتماد کند که بتواند چنین علاقه تابو را به اشتراک بگذارد. پاییز همیشه زمان خاصی از سال بود، حتی اگر آنها مدتها از ریشه اصلی آن را فراموش کرده بودند. زمان تغییر بود. زمانی برای ریختن کینه های قدیمی و آشکار کردن شادی های جدید.
امسال، در حین تغییر سالانه برگها - یکی دیگر از سنت های ماندگار - آرنتا امیدوار بود که بالاخره شجاعت کافی را برای آشکار کردن راز خود برای دوست پسر خود ایجاد کند. او احساس کرد که مستحق دانستن است، فارغ از اینکه آیا دانش صرفاً پذیرفته شود، یا با خشونت روبرو شود.

هوم دور عمیق، ملودیک و قوی. لرزش آشنا، اگر تنها برای چند لحظه، توجه همه را جلب کند، مثل همیشه و همیشه. بومیان و جهانیان خارج از کشور نیز نتوانستند حسی را که در میان آنها لمس کرده است نادیده بگیرند. بیشتر سرها به سمت او چرخیده بودند. نسیم به زودی می رسد کسانی که با وقوع ساعتی آشنا هستند، شاد و نگران می شوند.
اما بدون در نظر گرفتن، در اندکی بیش از یک دقیقه، هوا با حرکت چرخه های نیمکره تحت فشار قرار می گیرد.

کودکان و بزرگسالان به طور یکسان، بادبادک ها و سایر بازی های خود را در پارک های سراسر جهان آماده می کنند. قدم ها سبک تر می شود زیرا همه راه را فقط با خوشحالی رقصیدند و از روی چشم انداز ،شادی می کردند.

بالا سر آنها ، چیزی بخش اعظم آسمان را پوشانده است. الگوی پیچیده آن از نوارهای قرمز و سفید بی پایان که در فاصله اطرافش می چرخد تشکیل شده.

آرندا دراز کشید. فرش او را با هر حرکتی که انجام می داد ماساژ می داد. در اطراف او صداهای آرامش و هیجان قرار داشت. همانطور که انتظار می رفت ، مثل همیشه ، نسیم گرم ، هوای خنک را دور می کرد.
او با حیرت به آن چیز در آسمان بالای سرش خیره شد و با تعجب از اینکه چگونه هرگز تهدید به سقوط او نکرده بود ، شگفت زده شد. اگرچه در حقیقت ، بیشتر احتمال داشت که او را به هرج و مرج چرخان خود بکشاند. طوفان های شدید و وزش باد همیشه برای او جذابیت داشت.
او غالباً تعجب می کرد که چگونه چنین چیزی کشنده می تواند منشأ آسایش همه آنها باشد. او مدتها پیش در مدرسه آموخته بود که مشتری تقریباً به طور کامل بنزین است. لایه ای از لایه های ابر و طوفان. در مقابل ، دنیای آنها هیچ یک از اینها نبود.
آراندا از وزش باد لرزید و باد بر پوست صاف او زد. همیشه ترجیح می داد منتظر بماند ، تا اینکه دیر برسد. البته این باعث می شود اوقات کمی برای استراحت و لذت بردن از تعطیلات آخر هفته به خودش اختصاص دهد. بعد از چند ثانیه، نفس می کشد. بلافاصله ، اثر او را گرفت و او کمی استراحت کرد.
او دست آزاد خود را در میان الیاف مخملی گذاشت و انگشتانش را بین آن ها کرد یک سر و صدا توجه او را جلب کرد و او نشست. در نزدیکی ، یک کودک خردسال گریه می کرد. . پس از چند لحظه فکر کردن،علتش را فهمید، یک پسر بچه - شاید پنج یا شش ساله - افتاده بود. با قضاوت از صحنه ، به نظر می رسید که وی با برخی از کودکان دیگر مسابقه داده است.
او اکنون روی زمین نشسته بود و چند کودک دیگر نیز در اطراف او جمع بودند. یک زن میانسال - احتمالاً مادرش - به سمت او هجوم می آورد و یکی از بچه ها را هل داد،وقتی نزدیک تر شد، به سمت پسر بچه روی زمین رفت و با حرکاتی ، او پسر را بالا کشید و او را بر روی شانه خود گذاشت ، و در تلاش برای آرام کردن او به آرامی چیز هایی می گفت.

بچه های دیگر بی سر و صدا دور شدند. دیری نگذشت که آنها همبازی افتاده خود را فراموش کرده بودند و به زودی بازی های زنجیره ای را انجام می دادند. حتی آرندا تحت تأثیر قرار گرفت زیرا جهش های هماهنگ آنها چهار بچه را در یک زمان را زیر نظر داشت. هیچکدام از آنها با هم برخورد نمی کردند
ظاهراً کودک خفته هم در آغوش آن زن میانسال  بیدار شده بود ، زیرا در آن لحظه آرنا شروع به شنیدن صدای کوچک دیگری کرد که گریه آرام داشت. این زن که هنوز پسر را در یک بازو نگه داشته بود ، به امید قدم زدن کودک ، به کار خود بازگشت تا از بچه کوچک نگهداری کند، گریه فروکش کرد. دختر کوچک در قدم زدن شروع به لرزیدن کرد. او در تلاش بود تا بنشیند ، او بیشتر از همه تلاش کرد ، سعی کرد خودش را بزرگ نشان دهد.

آرندا ایستاد، آه بلند کشید. هربار که آن را می دید ، فقط حسادت و شرم را احساس می کرد. سرزنش شخصی او را آزار میداد، اوه ، چقدر آرزو داشت تمیز شود ، و آشکارا آرزوی درونی خود را نشان داد. یک روز ، او می دانست که باید به کسی بگوید ، اما او نمی تواند شجاعت پیدا کند. او واقعاً می خواست به لوی ، دوست پسرش بگوید ، زیرا او احتمالاً می فهمید ، اما او می ترسید که اگر این کار را انجام دهد چه اتفاقی عجیبی بیفتد. آنها تفاهم خوبی داشتند و او نمی خواست آن را با گفتن یک راز به او خراب کند.
گرما بین پاهای او پخش می شود و شبیه به آب گرم قبل از جذب شدن به پوستش هجوم می آورد. او احساس کرد که بند کمربند لباسش سفت شده است ، و هنگام واکنش به حجم رطوبت ،ساق پا هایش را صاف می کنند. با نگاهی به اطراف ، مطمئن شد که هیچ کس به دنبالش نیست، او نیز موفق شده است که کاملا پوشک خودش را خیس کند.

وقتی روی صندلی پارک مینشیند،احساس می کند که بادکنکی پر از آب گرم در بین پاهایش،اجازه خوب بستن آن ها را به او نمی دهد.
بعد از نیم ساعت انتظار کشیدن،بالاخره دوست پسرش لوی می رسد و با او سلام می کند گرم صحبت کردن می شود و این گفت و گو دو ساعت طول می کشد.
هر دقیقه ایی که میگذرد،آرندا احساس می کند شرایط سخت می شود و پوشکش بیشتر حجم دار می شود تا اینکه در اواخر گفت و گوی خود،صورتش کمی سرخ می شود و اشک هایش آرام آرام از گوشه چشمانش جاری می شود.
او باید عوض شود،اما چگونه؟

 

 

کانال تلگرامی سایت برای شما

@diaper_abdl_pooshak

این کانال برای افراد abdl ساخته شده است،دیدن کنید.

 


سام با خوشحالی در حال حاضر شدن بود و در حالی که داشت پیراهن زیبایش را به تن می کرد،مادرش به اتاق آمد و به او گفت: بیا پوشکت را هم ببندم تا رفیقت نیامده.
سام خوابید روی تخت تا مادرش پوشکش کند.
بعد اینکه مادرش کارش را انجام داد و چسب های پوشک را زد، به سام گفت بیا،این شلوارک را بپوش. و شلوارک را به سام داد تا بپوشد.
چندی نگذشت که زنگ خانه به صدا در آمد و خود سام که کمی بخاطر موضوع پوشک شدنش خجالت می کشید،در اتاقش همان جا روی تخت نشست و مثل همیشه،مادرش در را باز کرد و به رفیقش خوشامد گویی کرد.

رفیق سام به اتاقش وارد شد و به او سلام کرد و همینجا در هنگامی که سام به او جواب سلام داد و حالش را پرسید،چشمش به برجستگی کوچک پشت باسن سام که سفید بود و از شلوارکش کمی بیرون زده بود،افتاد و به او گفت: چی پوشیدی؟
سام که فهمید او پوشکش را دیده،گفت:هیچی،بیا بنشین ایکس باکس بزنیم.

رفیقش در ادامه سعی کرد تا با همین موضوع سر به سر سام بگذارد پس کاری کرد که خودش و سام به جنب و جوش و شلوغ کردن پرداختند و این سر و صدا به شدت برای مادر سام آزار دهنده بود پس مادرش به اتاق بازگشت و به جفت آنها گفت:پسر ها لطفا ساکت باشید.
ولی آنها بار دیگر این کار را تکرار کردند و این دفعه رفیق سام از فرصت سوء استفاده کرد و یواشکی در حالی که سام حواسش نبود،دست انداخت و شلوارکش را درآورد و پوشکش معلوم شد.

در این هنگام،سام شروع کرد به داد زدن سر رفیقش که چرا این کار را کردی و مادرش در آشپزخانه از صدای شلوغ کردنشان آزرده شده بود که صدای پسرش را شنید و سریع به اتاقش رفت.
اول گفت:مگه نمی گویم شلوغ نکنید!، چرا لجبازی می کنید؟
بعد این حرفش،نگاهش به سام افتاد که در گوشه ایی بدون شلوار و با پوشکش در حالی که زانویش را مثل همیشه بغل کرده،نشسته و گریه می کند.
در این هنگام مادر سام،عصبانی تر شد و جلو رفت تا دست رفیق سام را بگیرد و بعدش هم او را به اتاق دیگر خانه برد و هلش داد تا روی تخت بیفتد.

سریع رفت و کشویی که درونش پوشک های سام بود را باز کرد و یکی از آنها را برداشت و به سوی رفیقش رفت.
او مقاومت می کرد و فریاد میزد ولی مادر سام جفت پا هایش را بلند کرد و او را در یک دقیقه پوشک کرد.
وقتی رفیق سام هم پوشک شد،سریع سرش را بلند کرد و به مادر سام گفت: تو نباید این کار را بکنی.
رفیق سام بلند شد و نگاهی به خود انداخت که پوشک شده است و گفت:اوه،خدای من،من که پوشکی نیستم،چرا پوشک شدم؟
در همین حال که مادر سام پشت رفیق سام ایستاده بود،با دستش محکم به باسن رفیق سام و پشت پوشکش زد و گفت:حالا تو هم مثل سام  ، پوشک هستی،شاید درکش کنی،درست است؟؟

رفیق سام با عصبانیت و کمی خجالت و با چهره سرخ به مادر سام نگاه کرد.

این داستان واقعی است و اگر دوست دارید کلی از این داستان ها بخوانید،بیایید کانال تلگرامی ما

@diaper_abdl_pooshak

 

این تصاویر شبیه اتفاقات داستان بالا هستند ولی اسم اشخاص داخل تصویر را پیدا نکردیم.

لالاییییسس

 

بیایید کانال تلگرامی سایت تا بیشتر از این داستان های ویژه افراد ABDL بشنوید


سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.
مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.
سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.
سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
بعد صبحانه،سام تصمیم گرفت که جلوی تلوزیون بنشیند و فیلم سینمایی تماشا کند پس مثل عادت همیشگی اش،طوری که دو زانو خود را بغل کند روی مبل نشست و کف یکی از پا هایش را گذاشت روی پای دیگر.
کنترل را برداشت و مشغول دیدن تلوزیون شد تا اینکه مادرش با یک شلوار کوچک آمد و به سام نشانش داد و گفت:اگر گفتی وقت چی است؟
سام سریع از جایش بلند شد و به سمت مادرش دوید تا شلوار کوچک را بگیرد و گفت: یک دقیقه صبر کن،آن چیست؟ وقتی شلوار را گرفت گفت: یعنی باید آن را بپوشم و خرید بروم؟؟
ولی آن مال بچگی های من است!! اندازه ام نمی شود بعد نگاهی به پوشکش انداخت که کمی هم باد کرده بود و گفت: به خصوص با این پوشک که پایم است.
مادرش لبخند زد و گفت:پس بیا لباس دخترانه بپوش.
سام دوباره اخم کرد و گفت:چرا دخترانه؟
مادرش گفت: بیا پس امتحان کنیم و سام را به اتاق خودش برد و یک لباس دخترانه زرد را به او نشان داد ولی سام گفت: من هیکلم شبیه دختر ها نیست!!نمی خواهم!!
مادرش هم عصبانی شد و گفت:باید بپوشی،فعلا لباس نداری.
سام گفت:باشد،بعدا به خرید می روم،فعلا خسته ام!!
مادرش از رفتار سام خیلی ناراحت شد،او فکر اش درباره رفتار بچگانه با سام اشتباه است.

 

 

این ها،تصاویر کارتونی شبیه به داستان است:

 

 

تصاویر این داستان کامل نیست.!        اتناسیب

بیایید کانال تلگرامی وبلاگ تا کلی داستان و عکس بخوانید و ببینید،لینک کانال هم این هست.

@diaper_abdl_pooshak


سام

تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.
والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.
یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.
به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ادراری اش حتی تا این سن هم او پوشک می شود،گاهی مادرش پوشکش می کند و گاهی هم خودش.

یکی از شب هایی که والدین سام تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بودند تا یک شب زیبا دورهم داشته باشند،سام مثل همیشه پوشک پایش بود ولی شلوار نداشت تا بپوشد و خبر نداشت که مهمان ها آمده اند پس خیلی با احتیاط برای اینکه والدینش او را نبینند،از اتاقش بیرون آمد و در حالی که جفت دست هایش را جلوی پوشک گرفته بود،آرام آرام به سمت راه پله آمد و در آنجا را باز کرد.
مهمان ها که همه غریبه بودند و روی پله ها ولو شده بودند،با صدای در به آن خیره شدند و بعد از باز شدن در چشمشان به سام افتاد که آنها را نگاه می کرد و پوشک پایش بود.
همگی شروع کردند به خندیدن و بعضی هم گفتند(او پسر پوشکی است)
سام از این برخورد خیلی ناراحت شد و سریع برگشت و به سمت اتاق دوید،در اتاقش را باز کرد و بعد از تو رفتنش،در را کوبید و شروع کرد به گریه کردن.
به شدت گریه می کرد و دست هایش را دوباره روی جلوی پوشکش گذاشت و در حال گریه کردن به خودش گفت(این ها همه فکر بود،تصور بود . . . .)
در اینجا بود که چند بار جمله را تکرار کرد و همزمان احساس می کرد بدنش درون پوشک می سوزد،دستش را از روی پوشک برداشت و دید دوباره از ناراحتی شدید کلی توی پوشکش جیش کرده است و پوشکش زرد و آویزان شده است.
این بار گفت(اوه،نه!!) و نا امید تر شد و در حالی که به در اتاقش تکیه داده بود،سرش را پایین انداخت و همان جا جلوی در نشست و زانویش را بغل کرد و به فکر فرو رفت و خوابش برد.
چند دقیقه بعد بیدار شد و دید حتی پشت پوشکش هم خیس است،انگار تو دریا نشسته است.
بلند شد و دست گذاشت پشت پوشکش تا آویزان نشود و از اتاقش بیرون آمد و آرام آرام به سمت حمام که در همان راهرو قرار داشت رفت،به آهستگی در را باز کرد و دید برادر بزرگش در حال مسواک زدن است.
این دفعه او اقتدار را برای خود نگه داشت و دست به سینه شد و اخم کرد و با پوشک آویزانش به برادرش گفت(من باید برم حمام،زود باش برو بیرون)
برادرش با صدایی که گویی دهانش پر کف است گفت(دارم مسواک میزنم)بعد نگاه انداخت به پوشک سام که آویزان و زرد است و گفت(البته فکر کنم یک کار هایی کردی،درست است؟)و به او لبخندی زد.
سام عصبانی تر شد و گفت (برو بیرون، . . . .) و به داخل رفت و او را از آنجا بیرون انداخت تا حمام کند.


بازی به یاد ماندنی

هلن یک دختر بازیگوش بود و بیشتر دوست داشت با وسایل بازی پسرانه و چیز هایی مثل خانه سازی و . . مشغول بازی کردن شود.
او به قدری در هنگام بازی کردن،حواسش به کارش بود که همه چیز را فراموش می کرد حتی دست شویی رفتن و به همین دلیل خیلی اتفاق میفتاد که هنگام بازی،خودش را خیس کند و این مورد باعث شده بود که مادرش،بعد از گرفتن هلن از پوشک در سن سه سالگی،دوباره بعد از یک و سال نیم،یعنی  در چهار سالگی هلن،او را پوشک کند.
هلن در خانواده ایی بود که خیلی اهل رفت و آمد و مهمانی بودند و اتفاقا بیشتر اعضای فامیل هم مثل خانواده آنها،بچه داشتند ولی با سن های مختلف.
بعضی بزرگ تر مثلا 14 ساله و بعضی کوچک تر و بعضی هم همسن هلن.

تقریبا هلن نزدیک به شش سال داشت که در روزی از روز های گرم تابستان به مهمانی دعوت شده بودند، مهمانی خانه پسر دایی هلن که دقیقا همسن هلن بود.
قبل حاضر شدن خانواده،مامان هلن او را به اتاق برد و مثل همیشه پوشکش کرد و ساق شلواریش را پایش کرد و یک پیراهن و یک دامن صورتی و زیبا تنش کرد و او را حاضر کرد تا در مهمانی هم خوب جلوه کند و هم مشکلی پیش نیاید.
خودش و پدرش هم از قبل حاضر شده بودند تا به مهمانی بروند.

در راه،هلن در ماشین، صندلی عقب نشسته بود و داشت با ماشین اسباب بازیی که خیلی دوستش داشت، بازی می کرد و مثل همیشه غرق در بازی کردن بود که ناگهان احساس کرد صندلی ماشین کمی گرم تر شده است.
دستش را روی صندلی گذاشت ولی دید که صندلی ماشین،انگار همان طور که قبلا بود،ثابت است،فقط آن جایی که خودش نشسته گرم شده است.
بالاخره با کمی فکر کردن،فهمید که باز هم در حین بازی کردن،درون پوشکش جیش کرده برای همین از ترس اینکه مامانش،او را جلوی دایی و زندایی اش عوض نکند،هیچ چیزی نگفت و به بازی کردن ادامه داد.
 
کمی نگذشت که بالاخره به مقصد رسیدند و از ماشین پیاده شدند تا زنگ در را بزنند و شروع مهمانی.
زنگ به صدا در آمد و اولین کسی که از خوشحالی به سمت آیفون دوید تا جواب دهد،پسر دایی هلن بود و بعد او پدر و مادرش.
بعد از اینکه هلن و پدر و مادرش وارد شدند،میزبان ها از آنها به گرمی استقبال کردند و به آنها اجازه دادند کمی بنشینند و از مهمان پذیرایی کنند.
آرین(پسر دایی هلن) با پدر و مادرش هم روبروی مهمان نشستند و مشغول صحبت کردن شدند.
در اینجا دوباره اتفاق دیگری درون پوشک هلن افتاد،بله،دوباره جیش کرد و پوشکش کمی حجیم تر شد.
خود هلن که همان اول فهمید جیش کرده، نگاهی عمیق به دایی اش انداخت و به او خیره شد.
دایی اش وقتی دید که هلن به او خیره شده،به او گفت: چیزی بخور عزیزم،چه قدر خوشگل و ناز شدی هلن؟
هلن با صدای نازکی که از روی شرم باشد گفت:مرسی

در این،آرین بلند شد و به اتاقش رفت و با یک توپ بزرگ بازگشت و به هلن گفت: می آیی به اتاقم تا با هم بازی کنیم؟؟
هلن پذیرفت و به اتاق رفتند تا بازی را شروع کنند و بعد شروع بازی هم خیلی زیاد غرق بازی کردن بودند.
صدای خنده بچه ها همراه صدای توپی که به در و دیوار کوبیده میشد،از اتاقشان شنیده میشد، هلن با شادی تمام توپ را به سمت آرین پرتاب می کرد و آرین هم به سمت هلن.
در یک لحظه که هلن بالا پرید تا توپ را بگیرد،اتفاق سوم هم درون پوشکش به واقعیت پیوست.
در اینجا بود که وقتی هلن بعد از پرش در حال خندیدن بود،دوباره خیره شد ولی این بار به چهره پسر دایی و خنده اش را کمتر و آرام تر کرد ولی قطع نکرد و همچنان لبخند روی لبش بود.
بعد از چند ثانیه،دوباره توپ را به سمت آرین پرت کرد و ادامه بازی.
دو ساعت از آمدن مهمان ها گذشته بود و والدین هلن مشغول گفت و گو با والدین آرین بودند و بچه ها هم با هم بازی می کردند،حتی نوع بازی آنها هم تغییر کرد،ماشین بازی و دنبال بازی و . . . .
اتفاق های پشت سر هم درون پوشک هلن باعث شده بود پوشکش به شدت حجیم شود و حتی تحمل آن همه جیش یک جا برای هلن سخت شده بود ولی از ترس به رویش نمی آورد و با آن شرایط دنبال آرین می دوید و آرین دنبالش
در یک لحظه،پایش به لبه فرش گیر کرد و به آهستگی با زانو زمین خورد ، طوری که دامنش کنار رفت و پوشک و برجستگی اش از روی ساق شلواری هلن معلوم شد و آرین آن را دید.
این باعث شد که آرین به فکر فرو رود و با خود بگوید: دختر شش ساله که نی نی نیست،پس آن چی بود که من دیدم؟ پوشک که حتما نبود!! . . . .
مامان هلن که مشغول گفت و گو با مامان آرین بود،از بیرون اتاق هلن و پسر دایی اش را تحت نظر داشت،وقتی دید هلن در هنگام بازی،تقریبا پا هایش را کمی از زانو به سمت همدیگر خم کرده،فهمید که وضعییت درون پوشک دخترش خراب است پس به مامان آرین گفت؛ببخشید،یک لحظه،من یک کاری دارم،الان می آیم و بلند شد و سریع به اتاق رفت و جلوی آرین ،دامن هلن را بالا زد و داخل پوشکش را نگاه کرد،این در حالی بود که آرین داشت می دید و در اینجا او مطمئن شد که درست دیده،برجستگی روی باسن هلن که از روی ساق شلواریش مشخص بود،پوشک است.

آرین خیلی عجیب نگاه می کرد،وقتی مامان هلن داخل پوشک هلن را دید،سریع او را بغل کرد و روی تخت اتاق آرین گذاشت و همانجا ساق را از پایش در آورد و چسب های پوشکش را باز کرد تا عوضش کند.
هلن هم نق میزد ولی مادرش با آوردن کیفش که درون آن دستمال مرطوب و پوشک هلن بود،کارش را آغاز کرد.

وقتی مادر هلن،جفت پاهایش را بالا داده بود تا پوشک را زیر هلن بگذارد و او را ببندد،هلن به آرین گفت:صبر کن،الان می آیم ادامه بازی،مثلا تو و من پلیس.
آرین که داشت همه چیز را زنده تماشا می کرد با حالتی گفت:باششه

کمی نگذشت که پوشک از لای پا های هلن عبور کرد و دور کمرش با چسب های آبی رنگ اش بسته شد و مامان هلن همان جا سریع ساق را پایش کرد و دامنش را پایین داد و به هلن گفت:ادامه بازی خوش!!

هلن بلند شد و دوباره بازی را شروع کردند،در هنگام بازی آرین با خود می گفت؛او دختر است،طبیعی است که پوشک می شود،من پسر هستم،نباید پسر ها پوشک شوند،ولی خبر نداشت چه در پیش رویش است.

مامان هلن دوباره روی مبل روبروی مامان آرین نشست و مامان آرین گفت:چی شده بود؟؟
مامان هلن:هیچ چی،پوشک هلن را عوض می کردم.
مامان آرین با تعجب گفت:پوشک هلن؟؟ مگه هلن را پوشک می کنی؟
مامان هلن؛اره،چون اگر پوشک نباشد،خودش را خیس می کند.
در این جا مامان آرین کمی به فکر فرو رفت و بعد چند ثانیه،چیزی را بهانه کرد و گفت:اتفاقا آرین هم چند بار شب در خواب خودش را خیس کرد،ولی من پوشکش نکردم.
مامان هلن:چرا؟ اشکالی ندارد! پوشکش کنی خیالت راحت تر است.
و ادامه صحبت . . . .
یعنی مامان آرین راضی شده بود که آرین را پوشک کند،مثل یک بیماری،واگیر دار بود،آرین هم قرار بود مثل هلن،پوشکی شود.

بعد از نیم ساعت گفت و گوی نه،مامان آرین بلند شد و گفت:ببخشید و رفت به اتاق بچه ها و در کمد وسایل آرین را باز کرد و یکی از پوشک های خود آرین که در زمان خردسالی،برایش خیلی بزرگ بود ولی آن موقع اندازه اش میشد را خیلی یواش طوری که  هیچ کس نفهمد،برداشت.
آرین و هلن با هم قایم موشک بازی می کردند و هلن پشت تخت طوری که آرین او را نبیند،قایم شده بود.
مامان آرین گفت:پسرم،یک دقیقه بیا،یک کاری باهات دارم!

آرین جلو آمد و گفت:بله مامان در اینجا مامانش شلوارش را پایین کشید،آرین متعجب شد و وقتی مامانش می خواست شرتش را هم در بیاورد،فهمید که او را می خواهد پوشک کند،پس داد زد: نه،نمی خوام.

مامانش،شرت آرین را کشید ولی او با دستش،ش را گرفته بود و همینکه آمد بدود و فرار کند،مامان با دست دیگر ش را گرفت و آرین زمین خورد و از پایش در آمد.
بدون بلند شد و شروع کرد دویدن و از اتاق خارج شد و جلوی مامان هلن از دست مامان خودش فرار می کرد.
مامان هلن هم می خندید.
بالاخره بعد از چند دقیقه فرار و مقاومت،مامان آرین،او را روی مبلی که مهمان ها روی آن مینشستند،انداخت و با گرفتن جفت پا هایش،راه فرار را بر او بست، آرین که دیگر نمی توانست کاری کند،شروع کرد به گریه کردن و داد زدن و تکان های شدید و در آخر هم پوشک شد.

هلن هم در اول این اتفاق،پشت تخت بود ولی بعد از شنیدن داد های آرین،جلو آمد و همه چیز را دید.

آرین با پیراهن کج و پوشک، بدون شلوار به سمت هلن رفت و اشک هایش را از صورتش پاک کرد و گفت: بیا ادامه بازی . . . .

ادامه کودکی آرین هم شبیه کودکی هلن شد،او هم پوشک میشد،همه جا،در مهمانی و خرید و حتی خانه و قبل خواب.


وقتی برای اولین بار همراه مادرم با کارنامه دبستانم به مدرسه راهنمایی یا دبیرستان دوره اول وارد شدم برایم خیلی مبهم و سخت به نظر می رسید.
مثل یک بچه تازه متولد، حسابی ترسیده و بودم و کلی فرضیه برای خودم ساخته بودم که اینجا این طوری است و یا شاید هم آن طوری است.
وقتی همراه مادرم وارد دفتر معاون مدرسه راهنمایی شدیم،او کارنامه دبستانم را روی میز معاون گذاشت و معاون با حساسیت تمام شروع کرد به دیدن ریز نمراتم.
همه 20 بود منهای کلاس پنجمم که یک 18 در کارنامه داشتم و معدلم باز هم شده بود حدودا نزدیک 20.
معاون با ذوق و خوش رویی گفتاین که شاگرد زرنگ است،آفرین به این نمراتی که داری،خوش آمدی،ما دنبال همچین کسانی هستیم» بعدش هم شروع کردن به بررسی کپی شناسنامه ام و نام نویسی. . . .
بعد از دو ماه و یک هفته،ماه شروع مدرسه رسید و تازه من کلاس هفتمی شده بودم.
آن زمان تنها تفکرم این بود که هر آدمی از بچگی تا 8 سالگی،دقیقا مثل خودم،پوشک یا لاستیکی می شود و بعدش هم تنها زندگی می کند و اگر هم ازدواج کند،اتفاق خاصی برایش نمی افتد. نمیدانستم که دوست داشتن چیست.

تقریبا روند کلاس هایمان ادامه پیدا کرد و به آبان رسیدیم. در مدرسه راهنمایی ام،رسم این بود کلاس برای ورود به کلاس بیشتر صف تشکیل شود تا چیز دیگر،بنابرین ما زیاد  توی صف قرار میگرفتیم و گاهی با هم صحبت می کردیم.

من در همان ماه اول،یک دوست مثل خودم آرام و حسابی پیدا کردم که با او کاملا راحت بودم ولی هنوز چیزی از عشق و دوست داشتن واقعی نمیفهمیدم تا اینکه یک روز در صف چشمم به پسری افتاد که انگار قبلا توی آن مدرسه نبود و تازه آمده بود، او هم عاشق تقلید از خواننده ها از جمله خواننده های قدیمی مثل فرهاد بود.
چهره اش من را به یک احساس عجیب و غریب فرو میبرد و من تمام مدت نگاهم به او بود تا اینکه او هم آرام آرام فهمید که توجه ام به اوست.
او سعی کرد بیشتر مرا جذب خودش کند پس یک روز در هنگام ورود به کلاس، روبروی من قرار گرفت و بخشی از اول آهنگ جمعه ها از فرهاد را خواند (فقط این بخش اش را*بوی عیدی بوی توپ،بوی کاغذ رنگی . . . .*) و بعد هم به کلاس خودش رفت.

من دیگر توان دوست نشدن با او را نداشتم و میخواستم هر طور که شده با او آشنا بشوم و سرآخر هم این اتفاق افتاد.
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و من تصمیم گرفتم به او بگویم داداش و به خودش هم گفتم و پذیرفت.

این جا بود که برای اولین بار در زندگی من،معنای عشق و عاشقی و دوستی واقعی شکفت و این شکوفه بعد ها به رشد تکاملی و خاص خودش رسید و مثل یک درخت استوار،پایه و بنای زندگی من را ساخت.

درباره دوران دبیرستان شما چیزی نمیدانم ولی وقتی آن سه سال شیرین راهنمایی ام تمام شد، بویژه کلاس هشتمم،دوران دبیرستانم شروع شد که با راهنمایی دقیقا 180 درجه فرق داشت.
برخلاف آن لذت ها و علایقی که در راهنمایی داشتم و آن ارتباط ها و دوستی ها و خرمی ها و آن بچه های با احساس و با معرفت راهنمایی،دبیرستان سرشار از بی رحمی و تنهایی و بی معرفتی از سوی بچه هایش بود.
آن همه رفیق نزدیک و دوست داشتنی که کلاس هفتم و هشتم پیدا کرده بودم، دیگر خبری از آنها در دبیرستان نبود.
خلاصه خیلی تنها و ناامید شدم و وضعیت روانی بدی پیدا کردم.

این را همه میدانند،یک فرد abdl مثل من،یک نوع بیماری از لحاظ جنسی دارد که به آن بیماری پوشک خواهی هم می گویند و این افراد نباید تحت شرایط بد و ناامید کننده قرار گیرند چون دیر امید خود را باز می یابند ولی من در این شرایط قرار گرفتم و به شدت اذیت شدم.

بعد سه سال دبیرستان و گذراندن کلاس های دهم و یازدهم و دوازدهم و درس خواندن کنکور و دادن امتحان کنکور که سرشار از استرس بود،تازه روز هایی برایم آغاز شد که به ناامیدی و تنهایی ام عادت کرده بودم و ناله هم میکردم.
گاهی به خودم می گفتم؛چرا؟؟!! من با آن همه احساسات و مسائلی که دارم باید در چنین وضعی قرار بگیرم ولی جواب این چرا جز پژواکی نیست که خودش هم می گوید چرا چرا چرا  چ . . . .

الان که دانشجو هستم ولی همچنان یادم می آید از آن شب مهمانی و پوشک و توپ بازی تا دوره دبستانم و اتفاقات این دوران و تا  لذت دوران راهنمایی و تلخی دبیرستان!!!!
لذت هایم غرق در سیاهی شد.

وقتی 13 ساله بودم و کلاس هفتم،خواهرم تازه به دنیا آمده بود و مادرم مثل بچگی خودم،بیشتر لاستیکی اش می کرد و گاهی هم پوشک.
من هم کنجکاو از احساس او دوست داشتم با او هم سن شوم و دوباره بچه بشوم ولی مادرم میگفت تو جای پدرش هستی . . . .»
ولی من اصرار داشتم و میگفتم که باید مثل خواهر کوچکم لاستیکی شوم و بعدش هم با او بازی کنم.

این اصرار من باعث شد که آخر سر خودم دست به کار شوم و یک روز که در خانه تنها بود،یکی از لاستیکی های خواهرم را بردارم و یک کهنه هم داخلش بگذارم و خودم را خیلی خوشگل و فانتزی پوشک کنم.

این خاطره به قدری برایم شیرین و لذت بخش است که یکی از بهترین اتفاقات دوران نوجوانی من است.

این خاطره ها حالا تنها چیزی است که آرامم می کند،فکر به این اتفاقات لذت بخش و تکرار نشدنی.
الان 18 ساله ام و خیلی تنها هستم،به قدری که حتی احساس می کنم خدایی هم ندارم تا با او درد و دل کنم، همه ی دوستانم را از دوره راهنمایی را از دست دادم و الان رویای من داشتن یک رفیق مثل خودم است،نمیدانم ممکن است یا نه ولی من باید یک دوست آن هم مثل خودم ABDL داشته باشم تا درکم کند.

شما که این نوشته ها را می خوانید،اگر این طور هستید، یعنی تنها هستید و درکم می کنید، هیچ اشکالی ندارد که با من آشنا شوید یا دوست!

من فقط جیمیلم اینجاست.

zooplay95@gmail.com

 

وبلاگم تو بلاگفاست و اگه دوست دارید برید و ببینید،این مطالب رو توی قالب بهتری نوشتم.

http://memories2.blogfa.com/


 

 

هنوز هم وقتی در جامعه قرار میگیرم،با آن ناسازگاری مردم بد فرهنگ این کشور، باز هم دنبال یک چیز می گردم البته نه همیشه،گاهی.

مردم این کشور،فرهنگ قدیمی گذشته یعنی پرخاش را همچنان حفظ کرده اند و چیزی به نام زیبایی و دوست داشتن و لذت بردن نمی فهمند، این از جایی نمایان است که در رویارویی با حوادث و اتفاقات بجای کمک،به یکدیگر خیانت می کنند.

چند وقت پیش شنیدم که توی پوشک بچه،مواد شیمیایی عقیم سازی ریخته شده است که البته های ما آن را تقصیر امریکا انداختند و دوباره شعار مرگ بر امریکا سر دادن.

نمیدانم چه کسی مقصر واقعی است؟! و به من هم مربوط نیست ولی اگر بنا به احتمال امریکا این کار را نکرده باشد،حکم آنها چیست؟

 

 

شاید خیانتی دیگر از ملت عرب فرهنگ خاورمیانه ایی ها باشد! شاید هم نه خاور دور!!

 

هنوز هم وقتی بیرون از خانه قدم میگذارم،گاهی اوقات چشمم می رود به سمت اشکال برجسته و مستطیلی شکل که از زیر لباس بیرون،در کودکان آن هم روی باسن شان نمایان است.

وقتی چنین صحنه ایی را میبینم،اولین کاری که می کنم این است، به خودم می گویم،به قدش نگاه کن،چند ساله به نظر می رسد؟

 البته جدیدا دختر ها هم وقتی ساپورت می کنند و بیرون می روند،باسن شان به نظر مستطیلی و برجسته می رسد،نکند آنها هم پوشک می شوند؟؟

نمیدانم!!!!

 


کودکی خودم چگونه بود؟

 

شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.

 

وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.

آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاستیکی می کرد ولی گاهی هم پوشک میشدم مثلا مهمانی رفتنی یا شب قبل خواب و هر زمان خاص این طوری.

 

بعد چند وقت، مادرم تصمیم گرفت که دیگر مرا پوشک نکند پس صدایم کرد و من به اتاقش رفتم و به من گفت هر وقت جیش داشتی،قول میدهی که به توالت بروی، توالت کجاست؟» من هم به سمت در توالت که نزدیک در اتاق ما بود، اشاره کردم و گفتم آنجا است».

بعد این قول، مادرم شلوارم را پایین کشید و لاستیکی ام را که تمیز و خشک بود و تازه بسته بود را باز کرد و از بین پا هایم بیرون کشید و بعد هم شلوارم را بالا کشید.

ولی این پایان داستان پوشک شدن من در کودکی نیست.

 

مدتی بعد که تقریبا اواخر  5 سالگی ام بود و به مهمانی رفته بودیم و آن هم خانه ی عمه ام،من مشغول بازی کردن با پسر عمه ام بود که بازی ما طولانی شد و در آخر او با توپ به سر من زد و من هم داشتم از بازی کردن با او لذت می بردم،شروع کردم به خندیدن و این خندیدن چند دقیقه طول کشید.

در هنگام خندیدن،حس کردم کسی توی شلوارم دارد آب میریزد و شلوارم خیس می شود پس دست گذاشتم بر جلوی شلوارم و فهمیدم،بله،کسی نیست که آب بریزد،خودم هستم که دارم توی شلوارم جیش می کنم پس خنده ام را بریدم و جدی شدم.

خیره شدم به روبرویم و ساکت ساکت شدم، در اینجا پسر عمه ام بعد از چند لحظه با تعجب نگاه کردن من،گفتبینداز دیگر،چرا پس وایستادی؟؟» من هم به روی خودم نیاوردم و بازی را ادامه دادم.

چند دقیقه بعد،مادرم و عمه ام به اتاق آمدند تا با هم صحبت کنند،بعد از نشستن در یک گوشه،مادرم چشمش افتاد به جلوی شلوارم که خیس بود و گفتیک دقیقا صبر کن،. . . .» آمدم به طرفم و گفتاین چی است؟»

من کمی مکث کردم و به دروغ گفتمرفتم آب بخورم که ریخت روی شلوارم».

مادرم کاملا فهمیده بود که من جیش کرده ام پس به من نگاهی عمیق کرد و خودش از اتاق رفت بیرون و پسر عمه ام را نیز برد.

وقتی به اتاق بازگشت،دیدم یک چیز سفید و تا شده که کمی هم حجیم است و مستطیل شکل دستش است،آمدم طرفم و من را به آرامی هل داد تا بیفتم روی تخت اتاق و مرا بخواباند.

 

من تازه فهمیدم که می خواهد پوشکم کند پس شروع کردم به جیغ زدن و لگد انداختن ولی بی فایده بود.

شلوارم را کامل درآورد و با یک دست جفت پا هایم را بالا داد طوری که باسنم به طور کامل از تخت جدا شد ، در این حال حس کردم یک چیز به زیرم رفت و تا کمرم هم آمد.

بعد پا هایم را پایین آورد و احساس کردم چیز دیگری، باسنم را قلقلک می دهد، پا هایم را از زانو خم کرد تا باز شوند و جلوی پوشک را بالا آورد و گذاشت روی شکمم و خواست چسب های پوشک را ببندد.

با هر صدای خس چسب های پوشک به طرفی نگاه می کردم و همچنان مقاومت که بی فایده هم بود.

 

وقتی بعد از این مدت،دوباره پوشک شدم،اول دست هایم را گذاشتم روی جلوی پوشک و کمی گلایه کردم ولی کمی نگذشت که بلند شدم و خودم شلوارم را پوشیدم و رفتم سراغ ادامه بازی . . . .

 

توی راه بازگشت از مهمانی،فراموش کرده بودم که من پوشک هستم بنابرین توی راه کلی شادی کردم ولی وقتی خانه رسیدیم با اکتشاف مادرم کلی جیش کرده بودم توی پوشکم.

این داستان تا 8 سالگی من طول کشید و ادامه داشت.

 

الان من خیلی دوست دارم که دوباره پوشک بشوم ولی دورانش تمام شده است.

خاطرات کودکی من اینگونه است،شما چطور؟

 


در این پست قصدم این است که شما را با روش های صحیح رفتاری با اطرافیان و منافعی که از این رفتار دارید،  آشنا کنم.
در اول باید بگویم که از رفتار خام در جامعه امروزی به شدت بپرهیزید چون دیگر عصر این جور رفتار ها به پایان رسیده است.

سعی کنید انعطاف پذیر فکر کنید یعنی با شوخی دیگران ناراحت نشوید و بپذیرید که این شوخی ممکن است از هر نوعی باشد پس فیدبک یا عکس العمل مناسبی نشان دهید.
در عین حال باید با افرادی که اشتباه می کنند و متوجه اشتباهشان نمی شوند، کاملا جدی و قاطعانه برخورد کنید طوری که از شما حساب ببرند ولی اگر کسی مرتکب خطایی شد و میدانستید که واقعا پشیمان است، باید بخششی ویژه کنید تا همین یک اثر مثبت بر روی او باشد.

این را توی پست های قبلی گفته ام،سعی کنید دوست داشتنی باشید،امروز یکی از مهم ترین ملاک ها برای ارتباط، کشش به سمت کسی است که جذابیت داشته باشد و در غیر این صورت کمتر با شما، کسی صمیمی می شود.
دوست داشتنی بودن در حالی که به نکات ریزی اشاره می کند ولی آنقدر هم سخت نیست که نتوانید اینگونه باشید؛
اینکه شما لاغر و خوش اندام باشید،اینکه خوش تیپ باشید و اهل رسیدگی به خود باشید چه ظاهر و چه فیزیک خودتان و اینکه صحبت کردن شما به طریقی نوین و جذاب باشد و نه لوس و نفرت برانگیز و اینکه تحت تاثیر اخلاق دیگران نباشید ، همه در دوست داشتنی بودن شما موثرند.

متاسفانه در جامعه فعلی کشور ایران، به دلیل عقب ماندگی فرهنگی و نفوذ اعتقادات دینی و غیر دینی عرب، مردم در شرایط بدی قرار دارند و دولت یکی از موظفان برای رسیدگی به این وضع است ولی بجای این کار، چنین اعتقاداتی را تشدید می کند.
در نتیجه همین، شاید با آدم هایی بسیار تند خو و بد اخلاق و با برخورد بسیار نامناسب روبرو شوید ولی نباید از آنها الگو بگیرید و فقط با خود آنها مثل خود شان رفتار کنید.

امروز همه اگر مانند آیینه نباشند، ضرر می کنند چون تقریبا همه منتظر فرصتی هستند تا شما را سوار بشوند و این ممکن است در کمال خوش برخوردی و ظاهر مظلوم برخی افراد اتفاق بیفتد.

برخی در فکر مهاجرت اند، این فکر بسیار خوب و سازنده است بخصوص برای خانواده و فرزندان شما ولی توجه کنید که اگر الان نمی توانید این کار را انجام، عجله نکنید و تصمیم به پناهندگی نگیرید چون عواقب بدی را پیش رو خواهید داشت.

رفتار فقط باید برای شما تبدیل به یک عادت شود.

 

کانال تلگرامی

@diaper_abdl_pooshak


این داستان،ترجمه شده به فارسی یک داستان خارجی در سال 2015 است؛

 

خیلی طولانی بود، اما او هرگز آن زمان را فراموش نکرد. مهم نیست که چه اتفاقی می افتد، همیشه در یک لحظه بر می گردد.

در آن زمان، طبق تقویم باستانی، او شش سال و پنج ماه داشت. مهم نیست که آنها تا کجا سفر کرده اند یا به کجا اقامت گشته اند، مردم آن سنت های قدیمی را حفظ کرده بودند. آرندا همیشه این موضوع را جالب می دانست که \"ماه ها\" طعنه آمیز بودند، با توجه به اینکه در آن کجا بودند، اما با این وجود همچنان به عنوان نقاط عطف مفید باقی مانده اند.

اقوام بسیاری از خانواده وی برای اجتماع معمول جمع شده بودند، که بیشتر شامل وعده های غذایی بزرگ، صداهای بلند و نوشیدنی فراوان بود. بعد از جشن اصلی بود که دریافت که دیگر نمی تواند در برابر وسوسه وسوسه کردن خودش در راز خود مقاومت کند. بقیه پسرعموهایش در حیاط پشتی بیرون بودند و در بازیهای کودکانه جهش می کردند. بزرگترها به بهانه های محجبه ای که بچه ها نیاز به تماشای آنها داشتند از آنها پیروی کرده بودند. همانطور که معلوم شد - هرچند که تعجب بزرگی برای کسی نبود.

آرندا به اتاق خوابش یده بود. او به خاطر راحتی آرام اتاق و صدای بلند صدای صدای دور را به خاطر آورد. متأسفانه، او به طریقی تقریباً سعادت خالص آن چند دقیقه را فراموش کرده بود، هرچند که اتفاق ناگوار که در پی آن رخ داد احتمالاً مقصر بود. نمی توانست بیش از ده دقیقه بعد باشد که خواهر بزرگترش وارد اتاق شد. Hindsight فاش کرد که دلسرد کردن علاقه به تابو او در اتاق خواب مشترکشان، ایده وحشتناک بوده است. او هنوز هم می تواند تصویر کند

خواهرش در درگاه ایستاده بود، نگاهی از شوک و انزجار در چهره اش. آرندا برای ترسیدن از گفتن چیزی یا حتی حرکت دادن عضله ترسیده بود. او گرفتار شده بود

با تمام وجود چهار پا، او هیچ کاری برای پنهان کردن آنچه انجام می داد نمی تواند انجام دهد، زیرا لباس هایی که می پوشید فقط شامل یک پیراهن کوچک، یک جفت فازی جوراب زانو و یک پوشک کاملاً آلود است. در آن لحظه ترسناک، پوشک او حتی مرطوب تر شده بود، اما این بزرگترین نگرانی او نبود. او فوراً آن ساعت را شناخته بود.

او بلافاصله می دانست که خواهرش به او می گوید چون این کاری است که همیشه با همه چیز انجام می داد، اما چنین نکرد. در عوض، او بی سر و صدا در را بست و از راه دور رفت. آرندا در آن زمان فکر کرده بود که به زودی و پدرشان دوباره ظاهر می شود، اما او چنین نکرده است. هیچ کس هرگز چیزی نگفت، بنابراین ظاهراً او هرگز به آنها نگفته بود. آرندا خیلی ترسیده بود حتی طوری که نمی توانست از خواهرش سؤال کند،بنابراین موضوع در سکوت کامل افتاد. راز او امن بود.

راز او در امان ماند، فقط به دلیل جرات نکردن ،به کس دیگری چیزی نمی گفت. او هرگز احساس نمی کرد که می تواند به کسی اعتماد کند که بتواند چنین علاقه تابو را به اشتراک بگذارد. پاییز همیشه زمان خاصی از سال بود، حتی اگر آنها مدتها از ریشه اصلی آن را فراموش کرده بودند. زمان تغییر بود. زمانی برای ریختن کینه های قدیمی و آشکار کردن شادی های جدید.
امسال، در حین تغییر سالانه برگها - یکی دیگر از سنت های ماندگار - آرنتا امیدوار بود که بالاخره شجاعت کافی را برای آشکار کردن راز خود برای دوست پسر خود ایجاد کند. او احساس کرد که مستحق دانستن است، فارغ از اینکه آیا دانش صرفاً پذیرفته شود، یا با خشونت روبرو شود.

هوم دور عمیق، ملودیک و قوی. لرزش آشنا، اگر تنها برای چند لحظه، توجه همه را جلب کند، مثل همیشه و همیشه. بومیان و جهانیان خارج از کشور نیز نتوانستند حسی را که در میان آنها لمس کرده است نادیده بگیرند. بیشتر سرها به سمت او چرخیده بودند. نسیم به زودی می رسد کسانی که با وقوع ساعتی آشنا هستند، شاد و نگران می شوند.
اما بدون در نظر گرفتن، در اندکی بیش از یک دقیقه، هوا با حرکت چرخه های نیمکره تحت فشار قرار می گیرد.

کودکان و بزرگسالان به طور یکسان، بادبادک ها و سایر بازی های خود را در پارک های سراسر جهان آماده می کنند. قدم ها سبک تر می شود زیرا همه راه را فقط با خوشحالی رقصیدند و از روی چشم انداز ،شادی می کردند.

بالا سر آنها ، چیزی بخش اعظم آسمان را پوشانده است. الگوی پیچیده آن از نوارهای قرمز و سفید بی پایان که در فاصله اطرافش می چرخد تشکیل شده.

آرندا دراز کشید. فرش او را با هر حرکتی که انجام می داد ماساژ می داد. در اطراف او صداهای آرامش و هیجان قرار داشت. همانطور که انتظار می رفت ، مثل همیشه ، نسیم گرم ، هوای خنک را دور می کرد.
او با حیرت به آن چیز در آسمان بالای سرش خیره شد و با تعجب از اینکه چگونه هرگز تهدید به سقوط او نکرده بود ، شگفت زده شد. اگرچه در حقیقت ، بیشتر احتمال داشت که او را به هرج و مرج چرخان خود بکشاند. طوفان های شدید و وزش باد همیشه برای او جذابیت داشت.
او غالباً تعجب می کرد که چگونه چنین چیزی کشنده می تواند منشأ آسایش همه آنها باشد. او مدتها پیش در مدرسه آموخته بود که مشتری تقریباً به طور کامل بنزین است. لایه ای از لایه های ابر و طوفان. در مقابل ، دنیای آنها هیچ یک از اینها نبود.
آراندا از وزش باد لرزید و باد بر پوست صاف او زد. همیشه ترجیح می داد منتظر بماند ، تا اینکه دیر برسد. البته این باعث می شود اوقات کمی برای استراحت و لذت بردن از تعطیلات آخر هفته به خودش اختصاص دهد. بعد از چند ثانیه، نفس می کشد. بلافاصله ، اثر او را گرفت و او کمی استراحت کرد.
او دست آزاد خود را در میان الیاف مخملی گذاشت و انگشتانش را بین آن ها کرد یک سر و صدا توجه او را جلب کرد و او نشست. در نزدیکی ، یک کودک خردسال گریه می کرد. . پس از چند لحظه فکر کردن،علتش را فهمید، یک پسر بچه - شاید پنج یا شش ساله - افتاده بود. با قضاوت از صحنه ، به نظر می رسید که وی با برخی از کودکان دیگر مسابقه داده است.
او اکنون روی زمین نشسته بود و چند کودک دیگر نیز در اطراف او جمع بودند. یک زن میانسال - احتمالاً مادرش - به سمت او هجوم می آورد و یکی از بچه ها را هل داد،وقتی نزدیک تر شد، به سمت پسر بچه روی زمین رفت و با حرکاتی ، او پسر را بالا کشید و او را بر روی شانه خود گذاشت ، و در تلاش برای آرام کردن او به آرامی چیز هایی می گفت.

بچه های دیگر بی سر و صدا دور شدند. دیری نگذشت که آنها همبازی افتاده خود را فراموش کرده بودند و به زودی بازی های زنجیره ای را انجام می دادند. حتی آرندا تحت تأثیر قرار گرفت زیرا جهش های هماهنگ آنها چهار بچه را در یک زمان را زیر نظر داشت. هیچکدام از آنها با هم برخورد نمی کردند
ظاهراً کودک خفته هم در آغوش آن زن میانسال  بیدار شده بود ، زیرا در آن لحظه آرنا شروع به شنیدن صدای کوچک دیگری کرد که گریه آرام داشت. این زن که هنوز پسر را در یک بازو نگه داشته بود ، به امید قدم زدن کودک ، به کار خود بازگشت تا از بچه کوچک نگهداری کند، گریه فروکش کرد. دختر کوچک در قدم زدن شروع به لرزیدن کرد. او در تلاش بود تا بنشیند ، او بیشتر از همه تلاش کرد ، سعی کرد خودش را بزرگ نشان دهد.

آرندا ایستاد، آه بلند کشید. هربار که آن را می دید ، فقط حسادت و شرم را احساس می کرد. سرزنش شخصی او را آزار میداد، اوه ، چقدر آرزو داشت تمیز شود ، و آشکارا آرزوی درونی خود را نشان داد. یک روز ، او می دانست که باید به کسی بگوید ، اما او نمی تواند شجاعت پیدا کند. او واقعاً می خواست به لوی ، دوست پسرش بگوید ، زیرا او احتمالاً می فهمید ، اما او می ترسید که اگر این کار را انجام دهد چه اتفاقی عجیبی بیفتد. آنها تفاهم خوبی داشتند و او نمی خواست آن را با گفتن یک راز به او خراب کند.
گرما بین پاهای او پخش می شود و شبیه به آب گرم قبل از جذب شدن به پوستش هجوم می آورد. او احساس کرد که بند کمربند لباسش سفت شده است ، و هنگام واکنش به حجم رطوبت ،ساق پا هایش را صاف می کنند. با نگاهی به اطراف ، مطمئن شد که هیچ کس به دنبالش نیست، او نیز موفق شده است که کاملا پوشک خودش را خیس کند.

وقتی روی صندلی پارک مینشیند،احساس می کند که بادکنکی پر از آب گرم در بین پاهایش،اجازه خوب بستن آن ها را به او نمی دهد.
بعد از نیم ساعت انتظار کشیدن،بالاخره دوست پسرش لوی می رسد و با او سلام می کند گرم صحبت کردن می شود و این گفت و گو دو ساعت طول می کشد.
هر دقیقه ایی که میگذرد،آرندا احساس می کند شرایط سخت می شود و پوشکش بیشتر حجم دار می شود تا اینکه در اواخر گفت و گوی خود،صورتش کمی سرخ می شود و اشک هایش آرام آرام از گوشه چشمانش جاری می شود.
او باید عوض شود،اما چگونه؟

 

 

کانال تلگرامی سایت برای شما

@diaper_abdl_pooshak

این کانال برای افراد abdl ساخته شده است،دیدن کنید.

 


این مطلب متعلق به مجله طب سنتی است و نوشته های زیر توسط یک مشاور و روانشناس ثبت شده است.

 

بار ها برای خود من پیش آمده که والدینی با فرزندشان رفتار تند و خشنی دارند یا خیال می کنند که برای تربیت فرزند باید حتما به او پرخاش کنند یا او را تنبیه فیزیکی کنند.
باید این را بگویم که خود من هم کنجکاو شدم تا ببینم آینده این فرزندان چگونه می شود و چه شخصیتی پیدا خواهند کرد پس از نمونه همین مورد در فامیل برای تجربه و آزمایش های روانشناسی استفاده کردم.

پسری را در فامیل داشتیم که تقریبا نسبت دور با ما داشت ولی بار دیده بودم در کودکی با او رفتار بسیار بدی از سوی والدینش صورت می گرفت از نوع تنبیه فیزیکی و پرخاش.
حتی بار ها که تنها بود و من پیش او رفتم با همان زبان کودکانه خود به من میگفت که این پدر و مادر رفتار بسیار تندی با من دارند و من به شدت اذیت می شوم.
حتی چندین بار به صورت غیر مستقیم به من اعلام کرد که تا حالا هیچ لذتی از کودکی و خردسالی نبرده به دلیل رفتار والدینش.

اتفاقا این خانواده که اشاره می کنم از لحاظ وضعییت مالی و رفاه،بسیار مرفه و خوب بود طوری که هیچ کمبودی در زمینه توان مالی در آن ها نمیدیدم.
بعد از 10 سال ، دوباره قرار شد به درخواست خود پسرک ، همدیگر را ملاقات کنیم که او برای من نامه ایی در زمینه ارائه مشکلات آن زمان خود بنویسد و به من بدهد.

وقتی بعد از این همه مدت او را دیدم،خیلی تغییر کرده بود،یک جوان با ریخت آشفته و لباس های خیلی ساده که به شدت خجالتی و منزوی به نظر می رسید.

به او سلام کردم و ازش خواستم تا نامه ایی که نوشته است را به من بدهد،او گفت که نامه را می دهد به آن شرط که جوابش یعنی راهنمایی های من هم به شکل نامه و نوشته باشد.
من پذیرفتم و نامه را گرفتم و شروع کردم به خواندن،چه نوشته بود.

خلاصه این نامه اش را بگویم،می گفت کودکی نکرده و در حال حاضر خیلی دوست دارد دوباره آن را از اول شروع کند،لذت کودکی و عواطفش نابود شده و پی در پی شکست خورده است،می گفت اعتماد به نفس ندارد که حتی یک رفیق برای خود داشته باشد،حتی از دوران دبیرستانش هم می گفت به اصرار والدینش به مدرسه ایی رفته که در آنجا اول در تحصیل افت کرده و بعد هم در زمینه های دیگر،حتی نوشته بود تمرکز خوبی ندارد و این را اثبات کرده بود از آنجایی که قبل امتحان به شدت مطالعه می کرده ولی نمره خوبی کسب نمی کرده.
از زندگی اش اصلا راضی نبود،حتی از خدایش هم گلایه داشت،به والدینش کم توجهی می کرد و رفتار مناسبی با آنها نداشت مثلا سر میز غذا با آنها یک جا نمی نشست و همیشه در اتاقش تنها بود.
خودش نوشته بود که قید همه چیز را زده است،دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست و حوصله هیچ کاری را ندارد.

البته من کمی از سر و وضعش تشخیص دادم  چه حالی دارد ولی یک سری چیز ها را خیلی برایم عجیب بود که در نامه اش خواندم.

شما والدینی که حرف بقیه را قبول ندارید و خیال دارید روش فعلی خودتان که شبیه این چیزی که گفتم، درست و کامل است باید بدانید که آثار روش اشتباهتان حتی تا همین حالا،غیر قابل جبران است و بهتر است ادامه ندهید چون بخشی از آسیب هایی که به فرزندتان می زنید به خودتان می رسد.


تا حالا با دیگر صفات شخصیت و ارتباط انسانی در دیگر صفحات وبلاگ آشنا شده ایم.
در این پست قصد دارم ویژگی دیگر شخصیتی انسان را معرفی کنم و این ویژگی بسیار زیبا و نامحدود است.
دوست داشتن نیاز همه ی انسان ها است و بدون آن امکان زندگی کردن و لذت بردن وجود ندارد.
خیلی از انسان ها در حال زندگی کردن بدون دوست داشتن هستند و حتما از چنین زندگی ایی رضایت ندارند،البته باید باور کنید بعضی انسان ها عاطفه و احساس و وجدان ندارند و این دلایل مختلفی دارد.
مهم ترین دلیل این مدل،شاید ژن باشد،نمیدانم،فقط این را میدانم که این آدم ها معمولا حسود و بدخواه دیگران اند و ظلم و بدی کردن به دیگران برایشان عادی است و همیشه حق را با خود میبینند.
برخی دیگر از آدم ها هم دقیقا در خانواده هایی که چنین آدم های بی وجدانی در آنها وجود دارد،بزرگ شده اند و تحت تاثیر ظلم آنها شاید منزوی یا بد رفتار شده باشند،پس باید دقت کنید هر انسان با خوی تند نمیتواند در لیست سیاه شما در رابطه قرار گیرد،چه بسا آدم هایی که بی تقصیر این چنین شده اند.

به نظر من این انسان های بی وجدان حق زندگی کردن ندارند و باید همیشه از زبانشان آویزان باشند و در آتش قرار گیرند و بسوزند تا اثری از آنها نماند.
این را میتوان گفت،کودکانی که در خانواده با اقتدار در تربیت به خصوص درباره والدین ،بزرگ شده اند تا درصد بالا در آینده دارای رفتار متعادل هستند و انسان سالمی خواهند شد.
البته همیشه این گونه نیست،گاهی کار هایی که در دوران کودکانی انجام می شود،آینده را تغییر می دهد حتی اگر والدین هم مقتدر در تربیت باشند.
بر عکس همین مورد،بیشتر کودکانی که توسط والدین سخت گیر و ناتوان در تربیت رشد می کنند،در آینده انسانی آسیب دیده بار می آیند،گاهی هم همت خود فرد به او کمک می کند.

خلاصه مطلب این است که والدین سخت گیر،آنهایی که رفتار بچگانه در سنین نوجوانی با فرزندشان دارند و والدینی که فرزندشان را تنبیه بدنی می کنند،روش بسیار غلطی را در تربیت در پیش گرفته اند.

این را هم بگویم که بعضی والدین اعتقاد دارند خودشان بهتر میدانند چه کنند در تربیت فرزند و ادعای خود را با هیچ چیز تغییر نمی دهند،بد نیست کمی از این ادعا فاصله بگیرید و روش خود را با روش دیگران مقایسه کنید،شاید روش تان اشتباه باشد.

دوست داشتنی بودن یک هنر است و یک هنر ارزشمند و زیبا است،ای کاش همه آدم های نقطه نقطه جهان،این هنر را داشتند.
اگر همه این چنین بودند،هیچ تاریکی باقی نمیماند و همه ی ملت ها در خرمی به سر می بردند.
این عامل فرهنگ سازی و پیشرفت هم می تواند باشد،عامل مهمی هم هست.

در دین شریف مسیحیت،این هنر یک الگو است.

 

شرمنده،عکس برای این پست نداشتیم،همان عکسی که قبلا گذاشته بودیم را دوباره این جا هم گذاشتیم.


در این پست درباره فرهنگ و مقایسه فرهنگ ها به شکل خیلی ساده بحث می کنیم.
در صفحات دیگر وبلاگ درباره عوامل موثر بر رشد یک ملت و یک کشور صحبت کردیم و در اینجا درباره یکی دیگر از آن عوامل بحث می کنیم.
یکی از موارد مهم در پیشرفت یک کشور،فرهنگ آن کشور است که اول باعث ایجاد ساختار ارتباطی آن کشور با دنیا می شود چون مردم هر نقطه از جهان،متاثر از فرهنگی که دارند با دیگر مردم ارتباط برقرار می کنند و رابطه تجاری و ی خود را با این ارتباط شکل می دهند که در آینده این روابط شرایط مردم را در آنجا مشخص می کند.
کشور هایی با فرهنگ های گوناگون وجود دارد مثلا کشور های غربی مثل اروپا و آمریکا،فرهنگ غربی را که همه با آن آشنا هستیم،به عنوان فرهنگ کشور خود پذیرفته اند.
این فرهنگ شامل مجموعه ایی از رفتار ها و بازخورد های درست و سنجیده است و تعادل را در همه زمینه ها حفظ کرده اند،اینکه رفاه در این کشور ها برقرار است و پیشرفت زیادی کرده اند نشانه درست بودن و متعادل  بودن فرهنگ آنها است.
این فرهنگ از مدت ها پیش در این کشور ها شکل گرفته و حال آن را به عنوان سبک زندگی خود میدانند و قبل تر از آن که این فرهنگ شکل بگیرد،اروپایی ها مثل روستایی های ما زندگی می کردند.
کشور ما ایران،دارای فرهنگ دینی و اسلامی است و این مورد یک سری نقص هایی را برای مردم کشور ایجاد می کند مثلا در قدیم فارس ها و ایرانیان،اعراب را مردمی نادان و جاهل میپنداشتند و خود، آیین زرتشت را قبول کرده بودند که تمامی دستورات دین اسلام را به نحوی در خود گنجانده بود.
در عصری که اعراب دختران را زنده به گور می کردند و رابطه خویشاوندی را قطع می کردند و یکدیگر را میکشتند و گوشت سوسمار غذایشان بود،مردم فارس با آیینی همانند اسلام،بسیار پاکیزه و درست زندگی میکردند و فرهنگ زیبا و غنی داشتند.
حال سوال اینجا است،ما اسلام را داشتیم پس چرا دوباره آن را از اعراب پذیرفتیم؟؟
تنها تغییری که با پذیرفتن دین اسلام از اعراب در ایران میان مردم فارسی شکل گرفت،تغییر فرهنگ کهن ایرانی بود،فرهنگی زیبا و غنی به فرهنگی عربی تغییر ماهیت داد.
امروز هم مشاهده میکنید که مردم نسبت به گذشته بی وجدان تر هستند و خیانت می کنند و بسیار تند خو هستند و به دلیل محدودیت های فراوان، بسیار شکست پذیر از لحاظ فکری اند و بر عکس گناه و فساد در کشور ما بیداد می کند به دلیل پذیرفتن دین اسلام از سوی اعراب است.
مگر آیین زرتشت که علاوه بر داشتن دستورات پاکیزگی همانند اسلام و عدم تندروی و دخالت در زمینه هایی که ممکن است مشکل ساز در ت یک کشور شود،چه ایرادی داشت که مردم فرهنگ عربی را پذیرفتند؟؟
سوال دیگر من این جاست،ما می گوییم زبان و فرهنگ انگلیسی و آمریکایی و غربی که جزو زبان و فرهنگ های خارجی است،بیگانه محسوب می شوند و مردم باید زبان و فرهنگ فارسی را پاس دارند ولی زبان عربی را در مدارس تدریس می کنند و مردم را به آن دعوت می کنند،چرا؟؟؟؟
مگر زبان عربی و فرهنگ آنها بیگانه نیست؟
مگر عرب هستیم؟؟

دین اسلام دین یکتا پرستی است که خداوند آن را در عربستان ظاهر کرد تا کمکی باشد به مردم آنجا و بعد به مردم دیگر نقاطی که مانند مردم عربستان اند و هر جور حساب کنیم، اگر چه دین اسلام بزرگ است ولی فرهنگ اسلامی یک فرهنگی عربی است و فرهنگ عربی یک فرهنگ ناسازگار با ما  است،می توانید آن را در زندگی و رفتار معتقدان سر سخت اسلام ببینید.

نکته آخر این است که فرهنگ امروز مردم غرب در حقیقت این گونه نبوده پس نشان میدهد که آنها دوچار تغییر فرهنگ شده اند،چیزی که بیشتر ملت ها با آن روبرو شده اند و هر فرهنگی که در آینده شکل گرفته حتما  کامل تر و پیشرفته تر از فرهنگ های قبلی است پس فرهنگ غربی  نوعی فرهنگ نوین است،چه اشکالی دارد فرهنگ یک کشور  نوین باشد؟

درباره کشور های شرقی مثل چین باید گفت برخی از آنها مراحل متعددی از تکامل فرهنگی سیر کرده اند و در هر مرحله هم اصلاحاتی صورت گرفته،مثلا بعد از اعلام  رسمی جمهوری خلق چین از  سوی رهبر اش یعنی مائو اقداماتی برای شناسایی مخالفان خود انجام داد،چندی بعد به دلیل برخورد سخت مائو با شهردار پکن که جزو  مخالفان بود و چند اقدام دیگر،اعتراضات مردمی شدت گرفت و یکی از مسئولانی که توسط  رهبر انتخاب شده بود، با نوشتن یک کتابچه با جلد سرخ تصمیم به انتقال سخنان رهبر به مردم داشت ولی هیچ تاثیری  در کاهش معترضان نداشت.
سرانجام چینی که قبلا تحت نفوذ غرب بود با مشاهده ناکامی آمریکا در جنگ ویتنام در برابر کمونیست ها،به طور  سری و پنهان با او توافق کرد.

راستی هنوز هم جواب سوالات خودم را جویا هستم،چه کسی میداند؟؟


امروزه شاید بعضی خانواده ها خیلی پر جمعیت نباشند یا کار زیادی نداشته باشند،بعضی خانواده ها هم اصلا با بچه و دوست داشتن و این موضوعات مخالف اند که همان هایی اند که در اعتقادات سیاه غرق شده اند.
اما آنهایی که بچه دارند یا بزرگسال پوشکی دارند بدانند دیگر پوشک خریدن کار سختی نیست چون به راحتی با مراجعه به سایت دیجی کالا می توانید تمامی لوازم آرایشی و بهداشتی به خصوص آنهایی که خصوصی اند را تهیه کنید.
راه بهتر هم اینست که برنامه فروشگاه اینترنتی دیجی کالا را روی اندروید یا ایوس نصب کنید و براحتی هر چی دوست داشتید سفارش بدهید و مبلغ را با کارت بانکی یا به روش اینترنتی یا پرداخت در محل با کارت بانکی بپردازید.
پیک دیجی کالا مرسوله را درب منازل تحویل می دهد و درب موسسات یا ساختمان های غیر مسی و اداری امکان تحویل ندارد.
کالا سفارش داده شده بسته بندی می شود و وابسته به نوع تحویل بسته بندی اش متفاوت است مثلا کالایی که در گوشه نماد و تصویرش در سایت عکس کامیون سبز باشد، ارسال سریع است که قبل ساعات تعیین شده در سفارشتان،در پاکت پلاستیکی تحویل داده می شود و آنهایی که آی کامیون قرمز است همان ارسال عادی است، کالاهایی که مربوط به فروشگاه های دیگر بجز دیجی کالا است با قیمت پایین تر ولی در بازه زمانی تعیین شده توسط شما در هنگام سفارش درون بسته بندی جعبه دیجی کالا تحویل شما می دهند.
پیک دیجی کالا را اکسپرس می نامند و شامل پست نیست و این پیک 9500 تومان هزینه ارسال به همراه هزینه کالا سفارشی را در بر دارد.
لازم به ذکر است برای سفارش از دیجی کالا باید در سایتش حساب کاربری داشته باشید و مشخصات حسابتان مطابق شناسنامه باشد چون بعضی مامورین تحویل مرسوله هنگام دادن سفارشتان،از شما شناسنامه یا کپی شناسنامه و یا کارت شناسایی می خواهند.
البته نگران نباشید چون در این باره سخت گیری وجود ندارد.


کلاس ششم ابتدایی که بودم فقط با یک نفر از همکلاسی هایم در حد خاطره گویی معاشرت می کردم و خاطرات زیبایی از زبان او شنیده ام که یکی را می خواهم تعریف کنم.
او درباره بچگی خودش برایم تعریف کرد و گفت: وقتی بچه تر بودم مادرم بهم میگفت تو باید ریاضی دان شوی و زندگی خوبی را برای خودت بسازی و من هم فکرم این بود که اگر ریاضی بفهمم دیگر زندگی ام بهشت می شود.
تمام وقتم را صرف فهم ریاضی میکردم و هدفم همین بود،البته پدرم یکی اهل دین بود و همه اش در حال نماز بود و خیلی هم تندخو و بد اخلاق بود.
او فکر اش عجیب بود و دیدگاه اشتباهی درباره زندگی و خانواده داشت مثلا میگفت بچه نباید کاری را خودش انجام دهد چون سنش کم است یا باید تنبیه بدنی شود باز هم بخاطر سن اش و بچگی اش.
مادرم هم او را تایید میکرد.
آنقدر پیش ریاضی رفتم و به علاقه ریاضی کاوش کردم تا سر از کتاب های برنامه نویسی مادرم در دوران دبیرستان درآوردم و به برنامه نویسی علاقه مند شدم.
با نمایش علاقه ام به پدر و مادرم،آنها بویژه پدرم به من بیشتر بی مهری کردند و پدرم دائما در حال کتک زدن من بود یا سرم فریاد میکشید و بهم ناسزا می گفت که البته از بچگی با چنین رفتاری از او روبرو بودم ولی آن روز ها بد تر شده بود.
او معتقد بود بچه سن اش کم است و حق ندارد نخبه برنامه نویس شود ولی مادر کمی تشویقم می کرد آن هم در غیاب پدرم.
چند بار کد های ساده از برنامه نویسی که برایم قابل فهم بود را به پدرم با خوشحالی نشان دادم و گفتم ببین بابا،این ها را من یاد گرفته ام ولی او به من تندی کرد آن هم از ایراد های جزئی مثلا چرا این گوشه از ورقه را خالی گذاشتی؟؟
هر بار هم من بدون دانستن دلیل پرخاش آنها به گریه و نا امیدی می افتادم.
او می گفتم پدرم مرا از اول به دلیل اعتقاد اشتباه اش که میگفت بچه که نفهمید و
لجبازی کرد باید کتک بخورد،از بچگی دو سالگی ام تا همین حال در مواقعی مرا کتک میزند و به این دلیل من احساس می کنم بچگی نکرده ام.
خیلی دلم به حالش سوخت،پدرش عجب آدمی بود،مگر بچه زدن دارد!!
آن لحظه بود که به خودم گفتم اگر من جای خدا بود،به عده ایی سرطان میدادم،به عده ایی نا توانی و عده ایی هم مرگ.
این است نتیجه نفوذ دین به بخش های دیگر زندگی که باعث از هم گسستگی آن می شود.
حال حکایت دین اسلام هم این چنین است،در این دین خدا بنده را امتحان میکند و او را در سختی قرار میدهد و در طول زندگی فرد این عمل تکرار میشود،میتوان گفت آن دیگر زندگی نیست و عذابی بیش نیست.
وقتی اسلام با دستور جنگ و مخالفت با دشمنان وارد ت شود،می گوید ت باید ضد دشمنان و غیر اسلامی ها باشد چون آنها کافر اند ولی نمی گوید اگر قدرت دست آنها بود چه؟
اگر با مخالفت با آنها،مردم یک کشور به فقر و بیچارگی بیفتند چه؟
این است دلیل جدایی دین از ت چون ت وابسته به دین حتما جایی می لنگد و ناقص می ماند.
در حقیقت خدا در این دین حکم پدری را دارد که بچه را که همان مثال از بنده است به سختی می اندازد به نیت امتحان کردن بچه،مثلا بچه را کتک میزند برای آزمایش.
اگر شما آن بچه بودید چه می کردید؟
در دین مسیحیت، خدا همان پدری مهربان است که بندگان را دوست دارد و حاضر به سعادتمند کردن و خوشی و خرمی آنها است.

در کشور ما از زمان ظهور انقلاب اسلامی تا حال شاهد تغییرات خوبی بوده اییم ولی اگر تفکراتمان را بعد از انقلاب تا حال اصلاح میکردیم تا حالا پیشرفتمان چند صد برابر میشد.
همه میدانیم که قدرت دست کشور های غربی است و بهترین فرهنگ و اقتصاد را دارند و توانمندی بالا تر از ما را صاحب اند پس چرا با فرهنگ غربی میجنگیم؟مگر فرهنگ بدی است؟
مگر روشن فکر بودن،مهربان بودن،دوست داشتن،محدود نبودن،راحت زندگی کردن،لذت بردن،رفاه داشتن بد است؟؟
درباره آن دوستم هم باید بگویم که دوران کتک خوردن و ظلم دیدن او از پدرش تمام شد ولی الان از حال او به تازگی آگاه شدم که رابطه بسیار سردی با اطرافیان و رابطه بدی با والدینش بویژه با پدرش دارد و دوچار مشکلات و کمبود های روانی است.
باید به پدرانی که این مدلی بچه را تربیت میکنند بگویم که خسته نباشید،شما در حال کندن چاهی هستید که خودتان و خانواده تان از جمله فرزندان با هر بار بیل زدن شما بیشتر پایین میروید و راه نجاتی وجود نخواهد داشت.
هر چقدر تا حالا این روش را ادامه دادید،دیگر قابل جبران نیست.

در انتهای این بحث باید بگویم
آدم نفهم باشد ولی مثل بعضی ها نباشد.

البته هدفم از این بحث آوردن مثال درباره دین و ت بود و تمرکز روی خانواده و پدر دوستم نبود ولی خواستم یک خاطره هم گفته باشم.
شمایی که این مطلب را میخوانید،باید در صفحات دیگر وبلاگ حتما خوانده باشید،هر کس یک اعتقادی دارد و نمی توان گفت این اعتقاد اشتباه است و آن درست پس اگر احساس میکنید که مطالبم در این صفحه نادرست است پیشنهاد می کنم دیگر به این وبلاگ نیایید.


در طول روز شاید با افراد زیادی برخورد کنید و یا شاید روز هایی هم نه و احساس تنهایی یا بی کاری کنید، به هر حال  باید توجه کنید هر ادمی که  با  او روبرو  می شوید ،چه با روی خندان و چه با روی اندوهگین،دنبال نگریستن فقط به چهره او نباشید یا فقط به تیپ و ظاهر او توجه نکنید.

در گذشته نه چندان دور مثلا دهه 60، بیشتر به دلیل مدرک تحصیلی ازدواج صورت می گرفت یا عشق و عاشقی ظاهری بود به دلیل اینکه در ازدواج،مهریه یک نوع راه زورگویی ن به مردان محسوب میشد،الان هم عشق ها ظاهری اند ولی ظاهری داریم تا ظاهری.

امروز بیشتر عشق ها ظاهری و فقط یا بیشتر برای چهره شخص یا هیکل او و موارد این گونه است و مهریه هم همچنان کار خود را ادامه می دهد.

 

فراموش نکنید،باید لقمه اندازه دهانتان بردارید یعنی علاوه بر چهره و هیکل و تحصیلات،رفتار شخص و جو خانوادگی او را نیز در نظر بگیرید و این ها را باید با خود  مطابق دهید.

وما هر مرد دکتر یا مهندس و هر زن زیبا و خوش هیکل نمی تواند برای شما متناسب باشد،باید ورژن سازگارش را بیابید.

خیلی اوقات آن چیز که سرنوشت است به دلیل اصرار ما ها اتفاق نمیفتد و باعث پشیمانی و پژمردگی روحی ما می شود.

 

گفته اند هر نگاه یک فرصت است،به هر چیز که می نگرید نسبت به بی تفاوت  نباشید،آن چیز قصد صحبت کردن با شما را دارد و شاید آینده نزدیک را به شما نشان دهد.heartheart

 

امید

 

در ادامه این پست و مطلب،قصد دارم کمی از این حس و حال نامناسب در بیایید پس این را هم  ببینید.

دریافت
عنوان: معین عزیز
حجم: 8.24 مگابایت
توضیحات: مجنون برای عشق باش
 


اگر به افرادی که در جامعه مثل کوچه یا خیابان محله تان یا حتی افراد دیگر محله ها دقت کنید،مشاهده می کنید که شکل ظاهری،رفتار،فکر،طرز نگاه به زندگی در آنها با هم متفاوت است چرا؟؟

دلایل زیادی دارد،یکی از آنها را در یکی از صفحات همین وبلاگ گفتم،خانواده است.خانواده در حقیقت سازنده شخصیت روانی و بعد بقیه ابعاد شخصیت مثلا اجتماعی و رفتاری و . . . . است.

 

خود فرد هم در سازندگی خود نقش دارد مثلا بعضی افراد تنبل اند و این دست خانواده آنها نیست چون خود انگیزه ایی ندارند و حاضر به فعالیت نیستند.

بخش دیگر وابسته به جامعه است مثل مدرسه،کوچه و محله،مردمی که میان آنهاست و دوستان قدیمی و جدید اوکه چگونه با او رفتار می کنند،من خودم دوران دبیرستان خیلی سخت و تلخی داشتم و به قدری نا امید بودم که حاضر بودم خودم را دار بزنم.

 

روح و روان انسان تحت تاثیر جوی است که در آن قرار گرفته مثلا یک آدم در میان مردم شاد و آزاد قرار گیرد حتما آدم موفق و خوش رفتاری بار خواهد آمد ولی آن افرادی که در جا هایی با محدودیت ناشی از اعتقادات سیاه و غلط مردم آن جا قرار دارند،پژمرده تر و نا امید تر و حتی پرخاشگر تر اند.

 

بیایید از همین الان خودمان را اصلاح کنیم،نا امیدی را کنار بگذاریم و به سمت آینده حرکت کنیم،دست از اعتقادات غلط و محدودیت های ناشی از آن بر داریم و بجای سخت کردن راه در پیش،آن را ساده نگاه داریم.

دین مسیحیت یکی از ادیان زیبا و شریف یکتا پرستی است،این دین به دلیل مرز قائل بودنش در زندگی در همه زمینه ها وارد نشده و فقط بخش هایی را کامل می کند که انسان در آنها ناتوان است.

این یعنی عدم تندروی در دین که کار بسیار درستی است و مانع زدگی از دین می شود.

یکی از آیه های کتاب مقدس انجیل به آن موضوع که (هر کجا آزادی بیشتر است،گناه کمتر است) اشاره دارد که بسیار روشن و مشخص است.

 

آخرین مطلب فرهنگ سازی است،فرهنگ پرخاش و خشونت و افکار نادرست مثل اینکه دعوا بکن و هر کی خورد آن باید کنار بکشد،نوعی عقب ماندگی فرهنگی است که میزان پیشرفت یک کشور را کند می کند.


کودکی خودم چگونه بود؟

 

شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.

 

وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.

آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاستیکی می کرد ولی گاهی هم پوشک میشدم مثلا مهمانی رفتنی یا شب قبل خواب و هر زمان خاص این طوری.

 

بعد چند وقت، مادرم تصمیم گرفت که دیگر مرا پوشک نکند پس صدایم کرد و من به اتاقش رفتم و به من گفت هر وقت جیش داشتی،قول میدهی که به توالت بروی، توالت کجاست؟» من هم به سمت در توالت که نزدیک در اتاق ما بود، اشاره کردم و گفتم آنجا است».

بعد این قول، مادرم شلوارم را پایین کشید و لاستیکی ام را که تمیز و خشک بود و تازه بسته بود را باز کرد و از بین پا هایم بیرون کشید و بعد هم شلوارم را بالا کشید.

ولی این پایان داستان پوشک شدن من در کودکی نیست.

 

مدتی بعد که تقریبا اواخر  5 سالگی ام بود و به مهمانی رفته بودیم و آن هم خانه ی عمه ام،من مشغول بازی کردن با پسر عمه ام بود که بازی ما طولانی شد و در آخر او با توپ به سر من زد و من هم داشتم از بازی کردن با او لذت می بردم،شروع کردم به خندیدن و این خندیدن چند دقیقه طول کشید.

در هنگام خندیدن،حس کردم کسی توی شلوارم دارد آب میریزد و شلوارم خیس می شود پس دست گذاشتم بر جلوی شلوارم و فهمیدم،بله،کسی نیست که آب بریزد،خودم هستم که دارم توی شلوارم جیش می کنم پس خنده ام را بریدم و جدی شدم.

خیره شدم به روبرویم و ساکت ساکت شدم، در اینجا پسر عمه ام بعد از چند لحظه با تعجب نگاه کردن من،گفتبینداز دیگر،چرا پس وایستادی؟؟» من هم به روی خودم نیاوردم و بازی را ادامه دادم.

چند دقیقه بعد،مادرم و عمه ام به اتاق آمدند تا با هم صحبت کنند،بعد از نشستن در یک گوشه،مادرم چشمش افتاد به جلوی شلوارم که خیس بود و گفتیک دقیقا صبر کن،. . . .» آمدم به طرفم و گفتاین چی است؟»

من کمی مکث کردم و به دروغ گفتمرفتم آب بخورم که ریخت روی شلوارم».

مادرم کاملا فهمیده بود که من جیش کرده ام پس به من نگاهی عمیق کرد و خودش از اتاق رفت بیرون و پسر عمه ام را نیز برد.

وقتی به اتاق بازگشت،دیدم یک چیز سفید و تا شده که کمی هم حجیم است و مستطیل شکل دستش است،آمدم طرفم و من را به آرامی هل داد تا بیفتم روی تخت اتاق و مرا بخواباند.

 

من تازه فهمیدم که می خواهد پوشکم کند پس شروع کردم به جیغ زدن و لگد انداختن ولی بی فایده بود.

شلوارم را کامل درآورد و با یک دست جفت پا هایم را بالا داد طوری که باسنم به طور کامل از تخت جدا شد ، در این حال حس کردم یک چیز به زیرم رفت و تا کمرم هم آمد.

بعد پا هایم را پایین آورد و احساس کردم چیز دیگری، باسنم را قلقلک می دهد، پا هایم را از زانو خم کرد تا باز شوند و جلوی پوشک را بالا آورد و گذاشت روی شکمم و خواست چسب های پوشک را ببندد.

با هر صدای خس چسب های پوشک به طرفی نگاه می کردم و همچنان مقاومت که بی فایده هم بود.

 

وقتی بعد از این مدت،دوباره پوشک شدم،اول دست هایم را گذاشتم روی جلوی پوشک و کمی گلایه کردم ولی کمی نگذشت که بلند شدم و خودم شلوارم را پوشیدم و رفتم سراغ ادامه بازی . . . .

 

توی راه بازگشت از مهمانی،فراموش کرده بودم که من پوشک هستم بنابرین توی راه کلی شادی کردم ولی وقتی خانه رسیدیم با اکتشاف مادرم کلی جیش کرده بودم توی پوشکم.

این داستان تا 8 سالگی من طول کشید و ادامه داشت.

 

الان من خیلی دوست دارم که دوباره پوشک بشوم ولی دورانش تمام شده است.

خاطرات کودکی من اینگونه است،شما چطور؟

 


من الان 18 سال دارم و خیلی زمان لازم نیست بگذرد تا من 19 ساله بشوم ولی باید درباره الان خودم بگویم تا بدانید که خیلی اوقات انسان زندگی می کند اما ناقص.
خیلی اوقات به فکر فرو می روم و یک سفر دور دراز به بچگی خودم می کنم و یادم می آید تمام روز هایی که من اصلا دوست شان ندارم و وقتی آن زمان به اطراف خودم نگاه می کنم، می بینم که انگار من بچه نیستم،انگار نه انگار. . . .
همیشه گفته اند که آدم باید هر کاری را در زمان تعیین شده خودش انجام دهد و اگر زمانش دیر شود و بگذرد، دیگر نمی تواند آن کاری که باید انجام میداد را انجام دهد و شاید هم همین کندی و غفلت باعث ایجاد مشکل شود ولی خودم خبر ندارم که بچگی ام را پشت سر گذاشته ام و الان یک جوان هستم در حالی که هیچ لذتی از آن نبردم و همه را در احساسی به نام احساس بزرگ بودن گذرانده ام.
الان است که حسرت آن هایی را می خورم که هنوز بچه اند و دارند بچگی می کنند و دلم می خواهد به آن ها بگویم تا می توانید استفاده کنید، فرصت را از دست ندهید.
به فکر فرو می روم، نمی توانم این را بپذیرم که من با این کودکی که بسیار بد سپری اش کردم، چگونه می توانم بزرگسالی خودم را با موفقیت بگذرانم؟؟
حسرت می خورم، چرا من باید کودکی ام این چنین باشد و آن کسی که روبرویم است ، فرقی ندارد مثلا همکار یا هم دانشگاهی، کودکی اش طوری دیگر؟
چرا پدر و مادر من این چنین فکر می کردند ولی پدر و مادر او طوری دیگر؟؟

نمی گویم همه اش به طرز تفکر و رفتار والدینم بازمیگردد ولی آن ها با این کار تا حدودی نقش داشته اند ولی خودم هم مؤثر بوده ام.
می دانید،من اعتقاد دارم بچه توی هر خانواده و از هر پدر و مادری متولد شود دقیقا ویژگی هایی را به ارث می برد که در همان کودکی مشخص هستند از رفتارش.

بگذارید اول کمی درباره پدر و مادر صحبت کنم، پدرم بچه روستا بوده است و اهل همدان است و خانواده روستایی هستند که به تهران مهاجرت کرده اند.
در بین فامیل های پدری ام،تقریبا همه همان آداب و رسوم نفرت برانگیز و مسخره روستایی را دارند ولی باز هم ریشه هایی از پیشرفت فکری و ایجاد تنوع در زندگی را دارند و این باز هم قابل تحمل است ولی پدر من بیشتر از همه پایبند به اصول روستایی است و سخت گیر تر و غیر قابل تحمل . .
همان طور که توی شهر آدم خوب و بد وجود دارد در همان مقیاس در روستا ها و شهرستان ها هم اقوامی عالی و اقوامی افتضاح وجود دارد که افتضاح ها معمولا ویژگی های عجیبی دارند و بعد ها نسل های گند و گه جامعه را می سازند و علاوه بر اینکه خودشان از همه لحاظ ، مشکل دارند، برای سلامتی روان اطرافیان مشکل سازند.
اما اقوام خوب شهرستان همواره نسلی توانمند را تربیت می کنند و با رفتار  افکار درست خود،فرزندانی کامل تحویل جامعه می دهند.
اقوام پدری من،از نوع اقوام شهرستانی افتضاح بودند.
درباره مادرم هم باید بگویم، طرز تفکر او بر پایه ارزش هایش است و ملاک اول میزان تحصیلات و پول طرف مقابل در ازدواج است، دقیقا از همینجا ضربه خورد و با خانواده ایی روستایی و افتضاح از همه لحاظ، زیر یک سقف رفت.
دیگر نمیدانم چطوری ساده لوح بودنش را توصیف کنم!
مادر مادرم، یک زن 100 درصد اهل دین از نوع اسلام بود و به قدری خاص توی این زمینه بود که اعتقاد داشت،بچه از یک سالگی به بعد نباید پوشک شود.
یعنی، حس مادری را به طرز ضعیف پیاده می کرد، فامیل مادری ام ،عده ایی حسود هستند و عده ایی بی عقل و بقیه مثل مادرم ساده لوح.
خاله ام دارم، چه خاله ایی،دوست ندارد من پیشرفت کنم و حسود من است.
عمه دارم،عمه ایی که دشمنی آشکار خودش را در قالب بدخواهی برایم و سود خواهی برای خواهر زاده هایش به من نشان می دهد.
یادم رفت، بابابزرگم غریبه ها را بر ما ترجیح می دهد،مثلا بعد از فوت ننه بزرگم،یک زن دیگر گرفت و به قدری پسر های او را دوست دارد که آنها را نوه واقعی خود میداند ولی من،نقش پهن را برایش بازی می کنم.
حالا درباره چیز مهم تری می خواهم صحبت کنم.
من از دوران کودکی ام تا همین حالا که 18 سال دارم و همین خرداد امسال که 19 ساله می شوم، چیزی جز ضرر از لحاظ روحی و روانی ندیده ام یعنی درست و آن گونه که باید و شاید تربیت نشده ام.
40 درصد اینکه از کودکی ام لذت نبردم و استفاده نکردم به موضوعی مربوط است که گفتم کودک ویژگی هایی را از والدین به ارث می برد و در همان کودکی برخی از آنها نمایان می شوند و 60 درصد هم به دلیل همین تربیت ناقص و بد است.
وقتی بچه تر بودم، پدرم میگفت که من بهترین نوع تربیت را ارائه میدهم و هر کسی هم به او پیشنهاد میداد که این روش اشتباه است و باید آن را اصلاح کند، او می گفت که میفهمد دارد چه می کند.
مدت ها از این کار ها و تربیت به قول خودش عالی گذشت و زندگی طوری برایش چرخید تا به او اثبات کند که همه ی کار هایش برخلاف ادعا هایش، اشتباه است و الان در اوج نا امیدی و ناکامی از ادامه ی این شرایط، می گوید من همه چیزم را از دست داده ام.
چه فایده که در حالی این اتفاق افتاد که من نویسنده این وبلاگ هم تربیت درست و کودکی شیرینم را از دست دادم.

اما دلم برای مادرم بد جور میسوزد، در جوانی اش، دختری دانشجو با هزار امید و علاقه،با هزار فکر نیمه، با هزار دل گرمی، با کسی ازدواج کرد که همه آنها با هم سوختند و الان دم نمیزند.
واقعا یک شیر زن می خواهد که با تحمل این همه درد و با از دست دادن تمام دل گرمی هایش،امروز ، این چنین به زندگی ادامه دهد، زندگی پر از فراز های ترسناک و نشیب های مرگ بار.
خودم را بگویم، وقتی کلاس نهم بودم، چه ذوقی داشتم که دبیرستان نمونه دولتی،چه مکان عجیبی است و با هزار علاقه درس میخواندم ولی بعد از قبولیم در چنین دبیرستانی، همه ی امید های زندگیم خرد شد و همه ی ذوق هایی که داشتم نابود شد.

فقط، تنها چیزی که یادم است،این جمله از یکی از همکلاسی هایم در دبیرستان؛

زندگی ، رسم خوشایندی است» و بعدش هم این آیه قرآن که می گوید ان مع العسر یسری . . . .

نمیدانم این یسری کی می آید؟؟ 18 سال توی عسر و سختی بودم ولی وعده ایی که خدا داده است کمی دیر شده است، امیدوارم جواب قانع کننده ایی برای تاخیرش داشته باشد.


من الان 18 سال دارم و خیلی زمان لازم نیست بگذرد تا من 19 ساله بشوم ولی باید درباره الان خودم بگویم تا بدانید که خیلی اوقات انسان زندگی می کند اما ناقص.
خیلی اوقات به فکر فرو می روم و یک سفر دور دراز به بچگی خودم می کنم و یادم می آید تمام روز هایی که من اصلا دوست شان ندارم و وقتی آن زمان به اطراف خودم نگاه می کنم، می بینم که انگار من بچه نیستم،انگار نه انگار. . . .
همیشه گفته اند که آدم باید هر کاری را در زمان تعیین شده خودش انجام دهد و اگر زمانش دیر شود و بگذرد، دیگر نمی تواند آن کاری که باید انجام میداد را انجام دهد و شاید هم همین کندی و غفلت باعث ایجاد مشکل شود ولی خودم خبر ندارم که بچگی ام را پشت سر گذاشته ام و الان یک جوان هستم در حالی که هیچ لذتی از آن نبردم و همه را در احساسی به نام احساس بزرگ بودن گذرانده ام.
الان است که حسرت آن هایی را می خورم که هنوز بچه اند و دارند بچگی می کنند و دلم می خواهد به آن ها بگویم تا می توانید استفاده کنید، فرصت را از دست ندهید.
به فکر فرو می روم، نمی توانم این را بپذیرم که من با این کودکی که بسیار بد سپری اش کردم، چگونه می توانم بزرگسالی خودم را با موفقیت بگذرانم؟؟
حسرت می خورم، چرا من باید کودکی ام این چنین باشد و آن کسی که روبرویم است ، فرقی ندارد مثلا همکار یا هم دانشگاهی، کودکی اش طوری دیگر؟
چرا پدر و مادر من این چنین فکر می کردند ولی پدر و مادر او طوری دیگر؟؟

نمی گویم همه اش به طرز تفکر و رفتار والدینم بازمیگردد ولی آن ها با این کار تا حدودی نقش داشته اند ولی خودم هم مؤثر بوده ام.
می دانید،من اعتقاد دارم بچه توی هر خانواده و از هر پدر و مادری متولد شود دقیقا ویژگی هایی را به ارث می برد که در همان کودکی مشخص هستند از رفتارش.

بگذارید اول کمی درباره پدر و مادر صحبت کنم، پدرم بچه روستا بوده است و اهل همدان است و خانواده روستایی هستند که به تهران مهاجرت کرده اند.
در بین فامیل های پدری ام،تقریبا همه همان آداب و رسوم نفرت برانگیز و مسخره روستایی را دارند ولی باز هم ریشه هایی از پیشرفت فکری و ایجاد تنوع در زندگی را دارند و این باز هم قابل تحمل است ولی پدر من بیشتر از همه پایبند به اصول روستایی است و سخت گیر تر و غیر قابل تحمل . .
همان طور که توی شهر آدم خوب و بد وجود دارد در همان مقیاس در روستا ها و شهرستان ها هم اقوامی عالی و اقوامی افتضاح وجود دارد که افتضاح ها معمولا ویژگی های عجیبی دارند و بعد ها نسل های گند و گه جامعه را می سازند و علاوه بر اینکه خودشان از همه لحاظ ، مشکل دارند، برای سلامتی روان اطرافیان مشکل سازند.
اما اقوام خوب شهرستان همواره نسلی توانمند را تربیت می کنند و با رفتار  افکار درست خود،فرزندانی کامل تحویل جامعه می دهند.
اقوام پدری من،از نوع اقوام شهرستانی افتضاح بودند.
درباره مادرم هم باید بگویم، طرز تفکر او بر پایه ارزش هایش است و ملاک اول میزان تحصیلات و پول طرف مقابل در ازدواج است، دقیقا از همینجا ضربه خورد و با خانواده ایی روستایی و افتضاح از همه لحاظ، زیر یک سقف رفت.
دیگر نمیدانم چطوری ساده لوح بودنش را توصیف کنم!
مادر مادرم، یک زن 100 درصد اهل دین از نوع اسلام بود و به قدری خاص توی این زمینه بود که اعتقاد داشت،بچه از یک سالگی به بعد نباید پوشک شود.
یعنی، حس مادری را به طرز ضعیف پیاده می کرد، فامیل مادری ام ،عده ایی حسود هستند و عده ایی بی عقل و بقیه مثل مادرم ساده لوح.
خاله ام دارم، چه خاله ایی،دوست ندارد من پیشرفت کنم و حسود من است.
عمه دارم،عمه ایی که دشمنی آشکار خودش را در قالب بدخواهی برایم و سود خواهی برای خواهر زاده هایش به من نشان می دهد.
یادم رفت، بابابزرگم غریبه ها را بر ما ترجیح می دهد،مثلا بعد از فوت ننه بزرگم،یک زن دیگر گرفت و به قدری پسر های او را دوست دارد که آنها را نوه واقعی خود میداند ولی من،نقش پهن را برایش بازی می کنم.
حالا درباره چیز مهم تری می خواهم صحبت کنم.
من از دوران کودکی ام تا همین حالا که 18 سال دارم و همین خرداد امسال که 19 ساله می شوم، چیزی جز ضرر از لحاظ روحی و روانی ندیده ام یعنی درست و آن گونه که باید و شاید تربیت نشده ام.
40 درصد اینکه از کودکی ام لذت نبردم و استفاده نکردم به موضوعی مربوط است که گفتم کودک ویژگی هایی را از والدین به ارث می برد و در همان کودکی برخی از آنها نمایان می شوند و 60 درصد هم به دلیل همین تربیت ناقص و بد است.
وقتی بچه تر بودم، پدرم میگفت که من بهترین نوع تربیت را ارائه میدهم و هر کسی هم به او پیشنهاد میداد که این روش اشتباه است و باید آن را اصلاح کند، او می گفت که میفهمد دارد چه می کند.
مدت ها از این کار ها و تربیت به قول خودش عالی گذشت و زندگی طوری برایش چرخید تا به او اثبات کند که همه ی کار هایش برخلاف ادعا هایش، اشتباه است و الان در اوج نا امیدی و ناکامی از ادامه ی این شرایط، می گوید من همه چیزم را از دست داده ام.
چه فایده که در حالی این اتفاق افتاد که من نویسنده این وبلاگ هم تربیت درست و کودکی شیرینم را از دست دادم.

اما دلم برای مادرم بد جور میسوزد، در جوانی اش، دختری دانشجو با هزار امید و علاقه،با هزار فکر نیمه، با هزار دل گرمی، با کسی ازدواج کرد که همه آنها با هم سوختند و الان دم نمیزند.
واقعا یک شیر زن می خواهد که با تحمل این همه درد و با از دست دادن تمام دل گرمی هایش،امروز ، این چنین به زندگی ادامه دهد، زندگی پر از فراز های ترسناک و نشیب های مرگ بار.
خودم را بگویم، وقتی کلاس نهم بودم، چه ذوقی داشتم که دبیرستان نمونه دولتی،چه مکان عجیبی است و با هزار علاقه درس میخواندم ولی بعد از قبولیم در چنین دبیرستانی، همه ی امید های زندگیم خرد شد و همه ی ذوق هایی که داشتم نابود شد.

فقط، تنها چیزی که یادم است،این جمله از یکی از همکلاسی هایم در دبیرستان؛

زندگی ، رسم خوشایندی است» و بعدش هم این آیه قرآن که می گوید ان مع العسر یسری . . . .

نمیدانم این یسری کی می آید؟؟ 18 سال توی عسر و سختی بودم ولی وعده ایی که خدا داده است کمی دیر شده است، امیدوارم جواب قانع کننده ایی برای تاخیرش داشته باشد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


در این پست قصدم این است که شما را با روش های صحیح رفتاری با اطرافیان و منافعی که از این رفتار دارید،  آشنا کنم.
در اول باید بگویم که از رفتار خام در جامعه امروزی به شدت بپرهیزید چون دیگر عصر این جور رفتار ها به پایان رسیده است.

سعی کنید انعطاف پذیر فکر کنید یعنی با شوخی دیگران ناراحت نشوید و بپذیرید که این شوخی ممکن است از هر نوعی باشد پس فیدبک یا عکس العمل مناسبی نشان دهید.
در عین حال باید با افرادی که اشتباه می کنند و متوجه اشتباهشان نمی شوند، کاملا جدی و قاطعانه برخورد کنید طوری که از شما حساب ببرند ولی اگر کسی مرتکب خطایی شد و میدانستید که واقعا پشیمان است، باید بخششی ویژه کنید تا همین یک اثر مثبت بر روی او باشد.

این را توی پست های قبلی گفته ام،سعی کنید دوست داشتنی باشید،امروز یکی از مهم ترین ملاک ها برای ارتباط، کشش به سمت کسی است که جذابیت داشته باشد و در غیر این صورت کمتر با شما، کسی صمیمی می شود.
دوست داشتنی بودن در حالی که به نکات ریزی اشاره می کند ولی آنقدر هم سخت نیست که نتوانید اینگونه باشید؛
اینکه شما لاغر و خوش اندام باشید،اینکه خوش تیپ باشید و اهل رسیدگی به خود باشید چه ظاهر و چه فیزیک خودتان و اینکه صحبت کردن شما به طریقی نوین و جذاب باشد و نه لوس و نفرت برانگیز و اینکه تحت تاثیر اخلاق دیگران نباشید ، همه در دوست داشتنی بودن شما موثرند.

متاسفانه در جامعه فعلی کشور ایران، به دلیل عقب ماندگی فرهنگی و نفوذ اعتقادات دینی و غیر دینی عرب، مردم در شرایط بدی قرار دارند و دولت یکی از موظفان برای رسیدگی به این وضع است ولی بجای این کار، چنین اعتقاداتی را تشدید می کند.
در نتیجه همین، شاید با آدم هایی بسیار تند خو و بد اخلاق و با برخورد بسیار نامناسب روبرو شوید ولی نباید از آنها الگو بگیرید و فقط با خود آنها مثل خود شان رفتار کنید.

امروز همه اگر مانند آیینه نباشند، ضرر می کنند چون تقریبا همه منتظر فرصتی هستند تا شما را سوار بشوند و این ممکن است در کمال خوش برخوردی و ظاهر مظلوم برخی افراد اتفاق بیفتد.

برخی در فکر مهاجرت اند، این فکر بسیار خوب و سازنده است بخصوص برای خانواده و فرزندان شما ولی توجه کنید که اگر الان نمی توانید این کار را انجام، عجله نکنید و تصمیم به پناهندگی نگیرید چون عواقب بدی را پیش رو خواهید داشت.

رفتار فقط باید برای شما تبدیل به یک عادت شود.

 

کانال تلگرامی

@diaper_abdl_pooshak

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


بازی به یاد ماندنی

هلن یک دختر بازیگوش بود و بیشتر دوست داشت با وسایل بازی پسرانه و چیز هایی مثل خانه سازی و . . مشغول بازی کردن شود.
او به قدری در هنگام بازی کردن،حواسش به کارش بود که همه چیز را فراموش می کرد حتی دست شویی رفتن و به همین دلیل خیلی اتفاق میفتاد که هنگام بازی،خودش را خیس کند و این مورد باعث شده بود که مادرش،بعد از گرفتن هلن از پوشک در سن سه سالگی،دوباره بعد از یک و سال نیم،یعنی  در چهار سالگی هلن،او را پوشک کند.
هلن در خانواده ایی بود که خیلی اهل رفت و آمد و مهمانی بودند و اتفاقا بیشتر اعضای فامیل هم مثل خانواده آنها،بچه داشتند ولی با سن های مختلف.
بعضی بزرگ تر مثلا 14 ساله و بعضی کوچک تر و بعضی هم همسن هلن.

تقریبا هلن نزدیک به شش سال داشت که در روزی از روز های گرم تابستان به مهمانی دعوت شده بودند، مهمانی خانه پسر دایی هلن که دقیقا همسن هلن بود.
قبل حاضر شدن خانواده،مامان هلن او را به اتاق برد و مثل همیشه پوشکش کرد و ساق شلواریش را پایش کرد و یک پیراهن و یک دامن صورتی و زیبا تنش کرد و او را حاضر کرد تا در مهمانی هم خوب جلوه کند و هم مشکلی پیش نیاید.
خودش و پدرش هم از قبل حاضر شده بودند تا به مهمانی بروند.

در راه،هلن در ماشین، صندلی عقب نشسته بود و داشت با ماشین اسباب بازیی که خیلی دوستش داشت، بازی می کرد و مثل همیشه غرق در بازی کردن بود که ناگهان احساس کرد صندلی ماشین کمی گرم تر شده است.
دستش را روی صندلی گذاشت ولی دید که صندلی ماشین،انگار همان طور که قبلا بود،ثابت است،فقط آن جایی که خودش نشسته گرم شده است.
بالاخره با کمی فکر کردن،فهمید که باز هم در حین بازی کردن،درون پوشکش جیش کرده برای همین از ترس اینکه مامانش،او را جلوی دایی و زندایی اش عوض نکند،هیچ چیزی نگفت و به بازی کردن ادامه داد.
 
کمی نگذشت که بالاخره به مقصد رسیدند و از ماشین پیاده شدند تا زنگ در را بزنند و شروع مهمانی.
زنگ به صدا در آمد و اولین کسی که از خوشحالی به سمت آیفون دوید تا جواب دهد،پسر دایی هلن بود و بعد او پدر و مادرش.
بعد از اینکه هلن و پدر و مادرش وارد شدند،میزبان ها از آنها به گرمی استقبال کردند و به آنها اجازه دادند کمی بنشینند و از مهمان پذیرایی کنند.
آرین(پسر دایی هلن) با پدر و مادرش هم روبروی مهمان نشستند و مشغول صحبت کردن شدند.
در اینجا دوباره اتفاق دیگری درون پوشک هلن افتاد،بله،دوباره جیش کرد و پوشکش کمی حجیم تر شد.
خود هلن که همان اول فهمید جیش کرده، نگاهی عمیق به دایی اش انداخت و به او خیره شد.
دایی اش وقتی دید که هلن به او خیره شده،به او گفت: چیزی بخور عزیزم،چه قدر خوشگل و ناز شدی هلن؟
هلن با صدای نازکی که از روی شرم باشد گفت:مرسی

در این،آرین بلند شد و به اتاقش رفت و با یک توپ بزرگ بازگشت و به هلن گفت: می آیی به اتاقم تا با هم بازی کنیم؟؟
هلن پذیرفت و به اتاق رفتند تا بازی را شروع کنند و بعد شروع بازی هم خیلی زیاد غرق بازی کردن بودند.
صدای خنده بچه ها همراه صدای توپی که به در و دیوار کوبیده میشد،از اتاقشان شنیده میشد، هلن با شادی تمام توپ را به سمت آرین پرتاب می کرد و آرین هم به سمت هلن.
در یک لحظه که هلن بالا پرید تا توپ را بگیرد،اتفاق سوم هم درون پوشکش به واقعیت پیوست.
در اینجا بود که وقتی هلن بعد از پرش در حال خندیدن بود،دوباره خیره شد ولی این بار به چهره پسر دایی و خنده اش را کمتر و آرام تر کرد ولی قطع نکرد و همچنان لبخند روی لبش بود.
بعد از چند ثانیه،دوباره توپ را به سمت آرین پرت کرد و ادامه بازی.
دو ساعت از آمدن مهمان ها گذشته بود و والدین هلن مشغول گفت و گو با والدین آرین بودند و بچه ها هم با هم بازی می کردند،حتی نوع بازی آنها هم تغییر کرد،ماشین بازی و دنبال بازی و . . . .
اتفاق های پشت سر هم درون پوشک هلن باعث شده بود پوشکش به شدت حجیم شود و حتی تحمل آن همه جیش یک جا برای هلن سخت شده بود ولی از ترس به رویش نمی آورد و با آن شرایط دنبال آرین می دوید و آرین دنبالش
در یک لحظه،پایش به لبه فرش گیر کرد و به آهستگی با زانو زمین خورد ، طوری که دامنش کنار رفت و پوشک و برجستگی اش از روی ساق شلواری هلن معلوم شد و آرین آن را دید.
این باعث شد که آرین به فکر فرو رود و با خود بگوید: دختر شش ساله که نی نی نیست،پس آن چی بود که من دیدم؟ پوشک که حتما نبود!! . . . .
مامان هلن که مشغول گفت و گو با مامان آرین بود،از بیرون اتاق هلن و پسر دایی اش را تحت نظر داشت،وقتی دید هلن در هنگام بازی،تقریبا پا هایش را کمی از زانو به سمت همدیگر خم کرده،فهمید که وضعییت درون پوشک دخترش خراب است پس به مامان آرین گفت؛ببخشید،یک لحظه،من یک کاری دارم،الان می آیم و بلند شد و سریع به اتاق رفت و جلوی آرین ،دامن هلن را بالا زد و داخل پوشکش را نگاه کرد،این در حالی بود که آرین داشت می دید و در اینجا او مطمئن شد که درست دیده،برجستگی روی باسن هلن که از روی ساق شلواریش مشخص بود،پوشک است.

آرین خیلی عجیب نگاه می کرد،وقتی مامان هلن داخل پوشک هلن را دید،سریع او را بغل کرد و روی تخت اتاق آرین گذاشت و همانجا ساق را از پایش در آورد و چسب های پوشکش را باز کرد تا عوضش کند.
هلن هم نق میزد ولی مادرش با آوردن کیفش که درون آن دستمال مرطوب و پوشک هلن بود،کارش را آغاز کرد.

وقتی مادر هلن،جفت پاهایش را بالا داده بود تا پوشک را زیر هلن بگذارد و او را ببندد،هلن به آرین گفت:صبر کن،الان می آیم ادامه بازی،مثلا تو و من پلیس.
آرین که داشت همه چیز را زنده تماشا می کرد با حالتی گفت:باششه

کمی نگذشت که پوشک از لای پا های هلن عبور کرد و دور کمرش با چسب های آبی رنگ اش بسته شد و مامان هلن همان جا سریع ساق را پایش کرد و دامنش را پایین داد و به هلن گفت:ادامه بازی خوش!!

هلن بلند شد و دوباره بازی را شروع کردند،در هنگام بازی آرین با خود می گفت؛او دختر است،طبیعی است که پوشک می شود،من پسر هستم،نباید پسر ها پوشک شوند،ولی خبر نداشت چه در پیش رویش است.

مامان هلن دوباره روی مبل روبروی مامان آرین نشست و مامان آرین گفت:چی شده بود؟؟
مامان هلن:هیچ چی،پوشک هلن را عوض می کردم.
مامان آرین با تعجب گفت:پوشک هلن؟؟ مگه هلن را پوشک می کنی؟
مامان هلن؛اره،چون اگر پوشک نباشد،خودش را خیس می کند.
در این جا مامان آرین کمی به فکر فرو رفت و بعد چند ثانیه،چیزی را بهانه کرد و گفت:اتفاقا آرین هم چند بار شب در خواب خودش را خیس کرد،ولی من پوشکش نکردم.
مامان هلن:چرا؟ اشکالی ندارد! پوشکش کنی خیالت راحت تر است.
و ادامه صحبت . . . .
یعنی مامان آرین راضی شده بود که آرین را پوشک کند،مثل یک بیماری،واگیر دار بود،آرین هم قرار بود مثل هلن،پوشکی شود.

بعد از نیم ساعت گفت و گوی نه،مامان آرین بلند شد و گفت:ببخشید و رفت به اتاق بچه ها و در کمد وسایل آرین را باز کرد و یکی از پوشک های خود آرین که در زمان خردسالی،برایش خیلی بزرگ بود ولی آن موقع اندازه اش میشد را خیلی یواش طوری که  هیچ کس نفهمد،برداشت.
آرین و هلن با هم قایم موشک بازی می کردند و هلن پشت تخت طوری که آرین او را نبیند،قایم شده بود.
مامان آرین گفت:پسرم،یک دقیقه بیا،یک کاری باهات دارم!

آرین جلو آمد و گفت:بله مامان در اینجا مامانش شلوارش را پایین کشید،آرین متعجب شد و وقتی مامانش می خواست شرتش را هم در بیاورد،فهمید که او را می خواهد پوشک کند،پس داد زد: نه،نمی خوام.

مامانش،شرت آرین را کشید ولی او با دستش،ش را گرفته بود و همینکه آمد بدود و فرار کند،مامان با دست دیگر ش را گرفت و آرین زمین خورد و از پایش در آمد.
بدون بلند شد و شروع کرد دویدن و از اتاق خارج شد و جلوی مامان هلن از دست مامان خودش فرار می کرد.
مامان هلن هم می خندید.
بالاخره بعد از چند دقیقه فرار و مقاومت،مامان آرین،او را روی مبلی که مهمان ها روی آن مینشستند،انداخت و با گرفتن جفت پا هایش،راه فرار را بر او بست، آرین که دیگر نمی توانست کاری کند،شروع کرد به گریه کردن و داد زدن و تکان های شدید و در آخر هم پوشک شد.

هلن هم در اول این اتفاق،پشت تخت بود ولی بعد از شنیدن داد های آرین،جلو آمد و همه چیز را دید.

آرین با پیراهن کج و پوشک، بدون شلوار به سمت هلن رفت و اشک هایش را از صورتش پاک کرد و گفت: بیا ادامه بازی . . . .

ادامه کودکی آرین هم شبیه کودکی هلن شد،او هم پوشک میشد،همه جا،در مهمانی و خرید و حتی خانه و قبل خواب.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


این داستان،ترجمه شده به فارسی یک داستان خارجی در سال 2015 است؛

 

خیلی طولانی بود، اما او هرگز آن زمان را فراموش نکرد. مهم نیست که چه اتفاقی می افتد، همیشه در یک لحظه بر می گردد.

در آن زمان، طبق تقویم باستانی، او شش سال و پنج ماه داشت. مهم نیست که آنها تا کجا سفر کرده اند یا به کجا اقامت گشته اند، مردم آن سنت های قدیمی را حفظ کرده بودند. آرندا همیشه این موضوع را جالب می دانست که \"ماه ها\" طعنه آمیز بودند، با توجه به اینکه در آن کجا بودند، اما با این وجود همچنان به عنوان نقاط عطف مفید باقی مانده اند.

اقوام بسیاری از خانواده وی برای اجتماع معمول جمع شده بودند، که بیشتر شامل وعده های غذایی بزرگ، صداهای بلند و نوشیدنی فراوان بود. بعد از جشن اصلی بود که دریافت که دیگر نمی تواند در برابر وسوسه وسوسه کردن خودش در راز خود مقاومت کند. بقیه پسرعموهایش در حیاط پشتی بیرون بودند و در بازیهای کودکانه جهش می کردند. بزرگترها به بهانه های محجبه ای که بچه ها نیاز به تماشای آنها داشتند از آنها پیروی کرده بودند. همانطور که معلوم شد - هرچند که تعجب بزرگی برای کسی نبود.

آرندا به اتاق خوابش یده بود. او به خاطر راحتی آرام اتاق و صدای بلند صدای صدای دور را به خاطر آورد. متأسفانه، او به طریقی تقریباً سعادت خالص آن چند دقیقه را فراموش کرده بود، هرچند که اتفاق ناگوار که در پی آن رخ داد احتمالاً مقصر بود. نمی توانست بیش از ده دقیقه بعد باشد که خواهر بزرگترش وارد اتاق شد. Hindsight فاش کرد که دلسرد کردن علاقه به تابو او در اتاق خواب مشترکشان، ایده وحشتناک بوده است. او هنوز هم می تواند تصویر کند

خواهرش در درگاه ایستاده بود، نگاهی از شوک و انزجار در چهره اش. آرندا برای ترسیدن از گفتن چیزی یا حتی حرکت دادن عضله ترسیده بود. او گرفتار شده بود

با تمام وجود چهار پا، او هیچ کاری برای پنهان کردن آنچه انجام می داد نمی تواند انجام دهد، زیرا لباس هایی که می پوشید فقط شامل یک پیراهن کوچک، یک جفت فازی جوراب زانو و یک پوشک کاملاً آلود است. در آن لحظه ترسناک، پوشک او حتی مرطوب تر شده بود، اما این بزرگترین نگرانی او نبود. او فوراً آن ساعت را شناخته بود.

او بلافاصله می دانست که خواهرش به او می گوید چون این کاری است که همیشه با همه چیز انجام می داد، اما چنین نکرد. در عوض، او بی سر و صدا در را بست و از راه دور رفت. آرندا در آن زمان فکر کرده بود که به زودی و پدرشان دوباره ظاهر می شود، اما او چنین نکرده است. هیچ کس هرگز چیزی نگفت، بنابراین ظاهراً او هرگز به آنها نگفته بود. آرندا خیلی ترسیده بود حتی طوری که نمی توانست از خواهرش سؤال کند،بنابراین موضوع در سکوت کامل افتاد. راز او امن بود.

راز او در امان ماند، فقط به دلیل جرات نکردن ،به کس دیگری چیزی نمی گفت. او هرگز احساس نمی کرد که می تواند به کسی اعتماد کند که بتواند چنین علاقه تابو را به اشتراک بگذارد. پاییز همیشه زمان خاصی از سال بود، حتی اگر آنها مدتها از ریشه اصلی آن را فراموش کرده بودند. زمان تغییر بود. زمانی برای ریختن کینه های قدیمی و آشکار کردن شادی های جدید.
امسال، در حین تغییر سالانه برگها - یکی دیگر از سنت های ماندگار - آرنتا امیدوار بود که بالاخره شجاعت کافی را برای آشکار کردن راز خود برای دوست پسر خود ایجاد کند. او احساس کرد که مستحق دانستن است، فارغ از اینکه آیا دانش صرفاً پذیرفته شود، یا با خشونت روبرو شود.

هوم دور عمیق، ملودیک و قوی. لرزش آشنا، اگر تنها برای چند لحظه، توجه همه را جلب کند، مثل همیشه و همیشه. بومیان و جهانیان خارج از کشور نیز نتوانستند حسی را که در میان آنها لمس کرده است نادیده بگیرند. بیشتر سرها به سمت او چرخیده بودند. نسیم به زودی می رسد کسانی که با وقوع ساعتی آشنا هستند، شاد و نگران می شوند.
اما بدون در نظر گرفتن، در اندکی بیش از یک دقیقه، هوا با حرکت چرخه های نیمکره تحت فشار قرار می گیرد.

کودکان و بزرگسالان به طور یکسان، بادبادک ها و سایر بازی های خود را در پارک های سراسر جهان آماده می کنند. قدم ها سبک تر می شود زیرا همه راه را فقط با خوشحالی رقصیدند و از روی چشم انداز ،شادی می کردند.

بالا سر آنها ، چیزی بخش اعظم آسمان را پوشانده است. الگوی پیچیده آن از نوارهای قرمز و سفید بی پایان که در فاصله اطرافش می چرخد تشکیل شده.

آرندا دراز کشید. فرش او را با هر حرکتی که انجام می داد ماساژ می داد. در اطراف او صداهای آرامش و هیجان قرار داشت. همانطور که انتظار می رفت ، مثل همیشه ، نسیم گرم ، هوای خنک را دور می کرد.
او با حیرت به آن چیز در آسمان بالای سرش خیره شد و با تعجب از اینکه چگونه هرگز تهدید به سقوط او نکرده بود ، شگفت زده شد. اگرچه در حقیقت ، بیشتر احتمال داشت که او را به هرج و مرج چرخان خود بکشاند. طوفان های شدید و وزش باد همیشه برای او جذابیت داشت.
او غالباً تعجب می کرد که چگونه چنین چیزی کشنده می تواند منشأ آسایش همه آنها باشد. او مدتها پیش در مدرسه آموخته بود که مشتری تقریباً به طور کامل بنزین است. لایه ای از لایه های ابر و طوفان. در مقابل ، دنیای آنها هیچ یک از اینها نبود.
آراندا از وزش باد لرزید و باد بر پوست صاف او زد. همیشه ترجیح می داد منتظر بماند ، تا اینکه دیر برسد. البته این باعث می شود اوقات کمی برای استراحت و لذت بردن از تعطیلات آخر هفته به خودش اختصاص دهد. بعد از چند ثانیه، نفس می کشد. بلافاصله ، اثر او را گرفت و او کمی استراحت کرد.
او دست آزاد خود را در میان الیاف مخملی گذاشت و انگشتانش را بین آن ها کرد یک سر و صدا توجه او را جلب کرد و او نشست. در نزدیکی ، یک کودک خردسال گریه می کرد. . پس از چند لحظه فکر کردن،علتش را فهمید، یک پسر بچه - شاید پنج یا شش ساله - افتاده بود. با قضاوت از صحنه ، به نظر می رسید که وی با برخی از کودکان دیگر مسابقه داده است.
او اکنون روی زمین نشسته بود و چند کودک دیگر نیز در اطراف او جمع بودند. یک زن میانسال - احتمالاً مادرش - به سمت او هجوم می آورد و یکی از بچه ها را هل داد،وقتی نزدیک تر شد، به سمت پسر بچه روی زمین رفت و با حرکاتی ، او پسر را بالا کشید و او را بر روی شانه خود گذاشت ، و در تلاش برای آرام کردن او به آرامی چیز هایی می گفت.

بچه های دیگر بی سر و صدا دور شدند. دیری نگذشت که آنها همبازی افتاده خود را فراموش کرده بودند و به زودی بازی های زنجیره ای را انجام می دادند. حتی آرندا تحت تأثیر قرار گرفت زیرا جهش های هماهنگ آنها چهار بچه را در یک زمان را زیر نظر داشت. هیچکدام از آنها با هم برخورد نمی کردند
ظاهراً کودک خفته هم در آغوش آن زن میانسال  بیدار شده بود ، زیرا در آن لحظه آرنا شروع به شنیدن صدای کوچک دیگری کرد که گریه آرام داشت. این زن که هنوز پسر را در یک بازو نگه داشته بود ، به امید قدم زدن کودک ، به کار خود بازگشت تا از بچه کوچک نگهداری کند، گریه فروکش کرد. دختر کوچک در قدم زدن شروع به لرزیدن کرد. او در تلاش بود تا بنشیند ، او بیشتر از همه تلاش کرد ، سعی کرد خودش را بزرگ نشان دهد.

آرندا ایستاد، آه بلند کشید. هربار که آن را می دید ، فقط حسادت و شرم را احساس می کرد. سرزنش شخصی او را آزار میداد، اوه ، چقدر آرزو داشت تمیز شود ، و آشکارا آرزوی درونی خود را نشان داد. یک روز ، او می دانست که باید به کسی بگوید ، اما او نمی تواند شجاعت پیدا کند. او واقعاً می خواست به لوی ، دوست پسرش بگوید ، زیرا او احتمالاً می فهمید ، اما او می ترسید که اگر این کار را انجام دهد چه اتفاقی عجیبی بیفتد. آنها تفاهم خوبی داشتند و او نمی خواست آن را با گفتن یک راز به او خراب کند.
گرما بین پاهای او پخش می شود و شبیه به آب گرم قبل از جذب شدن به پوستش هجوم می آورد. او احساس کرد که بند کمربند لباسش سفت شده است ، و هنگام واکنش به حجم رطوبت ،ساق پا هایش را صاف می کنند. با نگاهی به اطراف ، مطمئن شد که هیچ کس به دنبالش نیست، او نیز موفق شده است که کاملا پوشک خودش را خیس کند.

وقتی روی صندلی پارک مینشیند،احساس می کند که بادکنکی پر از آب گرم در بین پاهایش،اجازه خوب بستن آن ها را به او نمی دهد.
بعد از نیم ساعت انتظار کشیدن،بالاخره دوست پسرش لوی می رسد و با او سلام می کند گرم صحبت کردن می شود و این گفت و گو دو ساعت طول می کشد.
هر دقیقه ایی که میگذرد،آرندا احساس می کند شرایط سخت می شود و پوشکش بیشتر حجم دار می شود تا اینکه در اواخر گفت و گوی خود،صورتش کمی سرخ می شود و اشک هایش آرام آرام از گوشه چشمانش جاری می شود.
او باید عوض شود،اما چگونه؟

 

 

کانال تلگرامی سایت برای شما

@diaper_abdl_pooshak

این کانال برای افراد abdl ساخته شده است،دیدن کنید.

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.

 


سام با خوشحالی در حال حاضر شدن بود و در حالی که داشت پیراهن زیبایش را به تن می کرد،مادرش به اتاق آمد و به او گفت: بیا پوشکت را هم ببندم تا رفیقت نیامده.
سام خوابید روی تخت تا مادرش پوشکش کند.
بعد اینکه مادرش کارش را انجام داد و چسب های پوشک را زد، به سام گفت بیا،این شلوارک را بپوش. و شلوارک را به سام داد تا بپوشد.
چندی نگذشت که زنگ خانه به صدا در آمد و خود سام که کمی بخاطر موضوع پوشک شدنش خجالت می کشید،در اتاقش همان جا روی تخت نشست و مثل همیشه،مادرش در را باز کرد و به رفیقش خوشامد گویی کرد.

رفیق سام به اتاقش وارد شد و به او سلام کرد و همینجا در هنگامی که سام به او جواب سلام داد و حالش را پرسید،چشمش به برجستگی کوچک پشت باسن سام که سفید بود و از شلوارکش کمی بیرون زده بود،افتاد و به او گفت: چی پوشیدی؟
سام که فهمید او پوشکش را دیده،گفت:هیچی،بیا بنشین ایکس باکس بزنیم.

رفیقش در ادامه سعی کرد تا با همین موضوع سر به سر سام بگذارد پس کاری کرد که خودش و سام به جنب و جوش و شلوغ کردن پرداختند و این سر و صدا به شدت برای مادر سام آزار دهنده بود پس مادرش به اتاق بازگشت و به جفت آنها گفت:پسر ها لطفا ساکت باشید.
ولی آنها بار دیگر این کار را تکرار کردند و این دفعه رفیق سام از فرصت سوء استفاده کرد و یواشکی در حالی که سام حواسش نبود،دست انداخت و شلوارکش را درآورد و پوشکش معلوم شد.

در این هنگام،سام شروع کرد به داد زدن سر رفیقش که چرا این کار را کردی و مادرش در آشپزخانه از صدای شلوغ کردنشان آزرده شده بود که صدای پسرش را شنید و سریع به اتاقش رفت.
اول گفت:مگه نمی گویم شلوغ نکنید!، چرا لجبازی می کنید؟
بعد این حرفش،نگاهش به سام افتاد که در گوشه ایی بدون شلوار و با پوشکش در حالی که زانویش را مثل همیشه بغل کرده،نشسته و گریه می کند.
در این هنگام مادر سام،عصبانی تر شد و جلو رفت تا دست رفیق سام را بگیرد و بعدش هم او را به اتاق دیگر خانه برد و هلش داد تا روی تخت بیفتد.

سریع رفت و کشویی که درونش پوشک های سام بود را باز کرد و یکی از آنها را برداشت و به سوی رفیقش رفت.
او مقاومت می کرد و فریاد میزد ولی مادر سام جفت پا هایش را بلند کرد و او را در یک دقیقه پوشک کرد.
وقتی رفیق سام هم پوشک شد،سریع سرش را بلند کرد و به مادر سام گفت: تو نباید این کار را بکنی.
رفیق سام بلند شد و نگاهی به خود انداخت که پوشک شده است و گفت:اوه،خدای من،من که پوشکی نیستم،چرا پوشک شدم؟
در همین حال که مادر سام پشت رفیق سام ایستاده بود،با دستش محکم به باسن رفیق سام و پشت پوشکش زد و گفت:حالا تو هم مثل سام  ، پوشک هستی،شاید درکش کنی،درست است؟؟

رفیق سام با عصبانیت و کمی خجالت و با چهره سرخ به مادر سام نگاه کرد.

این داستان واقعی است و اگر دوست دارید کلی از این داستان ها بخوانید،بیایید کانال تلگرامی ما

@diaper_abdl_pooshak

 

این تصاویر شبیه اتفاقات داستان بالا هستند ولی اسم اشخاص داخل تصویر را پیدا نکردیم.

لالاییییسس

 

بیایید کانال تلگرامی سایت تا بیشتر از این داستان های ویژه افراد ABDL بشنوید.

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


این مطلب متعلق به مجله طب سنتی است و نوشته های زیر توسط یک مشاور و روانشناس ثبت شده است.

 

بار ها برای خود من پیش آمده که والدینی با فرزندشان رفتار تند و خشنی دارند یا خیال می کنند که برای تربیت فرزند باید حتما به او پرخاش کنند یا او را تنبیه فیزیکی کنند.
باید این را بگویم که خود من هم کنجکاو شدم تا ببینم آینده این فرزندان چگونه می شود و چه شخصیتی پیدا خواهند کرد پس از نمونه همین مورد در فامیل برای تجربه و آزمایش های روانشناسی استفاده کردم.

پسری را در فامیل داشتیم که تقریبا نسبت دور با ما داشت ولی بار دیده بودم در کودکی با او رفتار بسیار بدی از سوی والدینش صورت می گرفت از نوع تنبیه فیزیکی و پرخاش.
حتی بار ها که تنها بود و من پیش او رفتم با همان زبان کودکانه خود به من میگفت که این پدر و مادر رفتار بسیار تندی با من دارند و من به شدت اذیت می شوم.
حتی چندین بار به صورت غیر مستقیم به من اعلام کرد که تا حالا هیچ لذتی از کودکی و خردسالی نبرده به دلیل رفتار والدینش.

اتفاقا این خانواده که اشاره می کنم از لحاظ وضعییت مالی و رفاه،بسیار مرفه و خوب بود طوری که هیچ کمبودی در زمینه توان مالی در آن ها نمیدیدم.
بعد از 10 سال ، دوباره قرار شد به درخواست خود پسرک ، همدیگر را ملاقات کنیم که او برای من نامه ایی در زمینه ارائه مشکلات آن زمان خود بنویسد و به من بدهد.

وقتی بعد از این همه مدت او را دیدم،خیلی تغییر کرده بود،یک جوان با ریخت آشفته و لباس های خیلی ساده که به شدت خجالتی و منزوی به نظر می رسید.

به او سلام کردم و ازش خواستم تا نامه ایی که نوشته است را به من بدهد،او گفت که نامه را می دهد به آن شرط که جوابش یعنی راهنمایی های من هم به شکل نامه و نوشته باشد.
من پذیرفتم و نامه را گرفتم و شروع کردم به خواندن،چه نوشته بود.

خلاصه این نامه اش را بگویم،می گفت کودکی نکرده و در حال حاضر خیلی دوست دارد دوباره آن را از اول شروع کند،لذت کودکی و عواطفش نابود شده و پی در پی شکست خورده است،می گفت اعتماد به نفس ندارد که حتی یک رفیق برای خود داشته باشد،حتی از دوران دبیرستانش هم می گفت به اصرار والدینش به مدرسه ایی رفته که در آنجا اول در تحصیل افت کرده و بعد هم در زمینه های دیگر،حتی نوشته بود تمرکز خوبی ندارد و این را اثبات کرده بود از آنجایی که قبل امتحان به شدت مطالعه می کرده ولی نمره خوبی کسب نمی کرده.
از زندگی اش اصلا راضی نبود،حتی از خدایش هم گلایه داشت،به والدینش کم توجهی می کرد و رفتار مناسبی با آنها نداشت مثلا سر میز غذا با آنها یک جا نمی نشست و همیشه در اتاقش تنها بود.
خودش نوشته بود که قید همه چیز را زده است،دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست و حوصله هیچ کاری را ندارد.

البته من کمی از سر و وضعش تشخیص دادم  چه حالی دارد ولی یک سری چیز ها را خیلی برایم عجیب بود که در نامه اش خواندم.

شما والدینی که حرف بقیه را قبول ندارید و خیال دارید روش فعلی خودتان که شبیه این چیزی که گفتم، درست و کامل است باید بدانید که آثار روش اشتباهتان حتی تا همین حالا،غیر قابل جبران است و بهتر است ادامه ندهید چون بخشی از آسیب هایی که به فرزندتان می زنید به خودتان می رسد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


تا حالا با دیگر صفات شخصیت و ارتباط انسانی در دیگر صفحات وبلاگ آشنا شده ایم.
در این پست قصد دارم ویژگی دیگر شخصیتی انسان را معرفی کنم و این ویژگی بسیار زیبا و نامحدود است.
دوست داشتن نیاز همه ی انسان ها است و بدون آن امکان زندگی کردن و لذت بردن وجود ندارد.
خیلی از انسان ها در حال زندگی کردن بدون دوست داشتن هستند و حتما از چنین زندگی ایی رضایت ندارند،البته باید باور کنید بعضی انسان ها عاطفه و احساس و وجدان ندارند و این دلایل مختلفی دارد.
مهم ترین دلیل این مدل،شاید ژن باشد،نمیدانم،فقط این را میدانم که این آدم ها معمولا حسود و بدخواه دیگران اند و ظلم و بدی کردن به دیگران برایشان عادی است و همیشه حق را با خود میبینند.
برخی دیگر از آدم ها هم دقیقا در خانواده هایی که چنین آدم های بی وجدانی در آنها وجود دارد،بزرگ شده اند و تحت تاثیر ظلم آنها شاید منزوی یا بد رفتار شده باشند،پس باید دقت کنید هر انسان با خوی تند نمیتواند در لیست سیاه شما در رابطه قرار گیرد،چه بسا آدم هایی که بی تقصیر این چنین شده اند.

به نظر من این انسان های بی وجدان حق زندگی کردن ندارند و باید همیشه از زبانشان آویزان باشند و در آتش قرار گیرند و بسوزند تا اثری از آنها نماند.
این را میتوان گفت،کودکانی که در خانواده با اقتدار در تربیت به خصوص درباره والدین ،بزرگ شده اند تا درصد بالا در آینده دارای رفتار متعادل هستند و انسان سالمی خواهند شد.
البته همیشه این گونه نیست،گاهی کار هایی که در دوران کودکانی انجام می شود،آینده را تغییر می دهد حتی اگر والدین هم مقتدر در تربیت باشند.
بر عکس همین مورد،بیشتر کودکانی که توسط والدین سخت گیر و ناتوان در تربیت رشد می کنند،در آینده انسانی آسیب دیده بار می آیند،گاهی هم همت خود فرد به او کمک می کند.

خلاصه مطلب این است که والدین سخت گیر،آنهایی که رفتار بچگانه در سنین نوجوانی با فرزندشان دارند و والدینی که فرزندشان را تنبیه بدنی می کنند،روش بسیار غلطی را در تربیت در پیش گرفته اند.

این را هم بگویم که بعضی والدین اعتقاد دارند خودشان بهتر میدانند چه کنند در تربیت فرزند و ادعای خود را با هیچ چیز تغییر نمی دهند،بد نیست کمی از این ادعا فاصله بگیرید و روش خود را با روش دیگران مقایسه کنید،شاید روش تان اشتباه باشد.

دوست داشتنی بودن یک هنر است و یک هنر ارزشمند و زیبا است،ای کاش همه آدم های نقطه نقطه جهان،این هنر را داشتند.
اگر همه این چنین بودند،هیچ تاریکی باقی نمیماند و همه ی ملت ها در خرمی به سر می بردند.
این عامل فرهنگ سازی و پیشرفت هم می تواند باشد،عامل مهمی هم هست.

در دین شریف مسیحیت،این هنر یک الگو است.

 

شرمنده،عکس برای این پست نداشتیم،همان عکسی که قبلا گذاشته بودیم را دوباره این جا هم گذاشتیم.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


در این پست درباره فرهنگ و مقایسه فرهنگ ها به شکل خیلی ساده بحث می کنیم.
در صفحات دیگر وبلاگ درباره عوامل موثر بر رشد یک ملت و یک کشور صحبت کردیم و در اینجا درباره یکی دیگر از آن عوامل بحث می کنیم.
یکی از موارد مهم در پیشرفت یک کشور،فرهنگ آن کشور است که اول باعث ایجاد ساختار ارتباطی آن کشور با دنیا می شود چون مردم هر نقطه از جهان،متاثر از فرهنگی که دارند با دیگر مردم ارتباط برقرار می کنند و رابطه تجاری و ی خود را با این ارتباط شکل می دهند که در آینده این روابط شرایط مردم را در آنجا مشخص می کند.
کشور هایی با فرهنگ های گوناگون وجود دارد مثلا کشور های غربی مثل اروپا و آمریکا،فرهنگ غربی را که همه با آن آشنا هستیم،به عنوان فرهنگ کشور خود پذیرفته اند.
این فرهنگ شامل مجموعه ایی از رفتار ها و بازخورد های درست و سنجیده است و تعادل را در همه زمینه ها حفظ کرده اند،اینکه رفاه در این کشور ها برقرار است و پیشرفت زیادی کرده اند نشانه درست بودن و متعادل  بودن فرهنگ آنها است.
این فرهنگ از مدت ها پیش در این کشور ها شکل گرفته و حال آن را به عنوان سبک زندگی خود میدانند و قبل تر از آن که این فرهنگ شکل بگیرد،اروپایی ها مثل روستایی های ما زندگی می کردند.
کشور ما ایران،دارای فرهنگ دینی و اسلامی است و این مورد یک سری نقص هایی را برای مردم کشور ایجاد می کند مثلا در قدیم فارس ها و ایرانیان،اعراب را مردمی نادان و جاهل میپنداشتند و خود، آیین زرتشت را قبول کرده بودند که تمامی دستورات دین اسلام را به نحوی در خود گنجانده بود.
در عصری که اعراب دختران را زنده به گور می کردند و رابطه خویشاوندی را قطع می کردند و یکدیگر را میکشتند و گوشت سوسمار غذایشان بود،مردم فارس با آیینی همانند اسلام،بسیار پاکیزه و درست زندگی میکردند و فرهنگ زیبا و غنی داشتند.
حال سوال اینجا است،ما اسلام را داشتیم پس چرا دوباره آن را از اعراب پذیرفتیم؟؟
تنها تغییری که با پذیرفتن دین اسلام از اعراب در ایران میان مردم فارسی شکل گرفت،تغییر فرهنگ کهن ایرانی بود،فرهنگی زیبا و غنی به فرهنگی عربی تغییر ماهیت داد.
امروز هم مشاهده میکنید که مردم نسبت به گذشته بی وجدان تر هستند و خیانت می کنند و بسیار تند خو هستند و به دلیل محدودیت های فراوان، بسیار شکست پذیر از لحاظ فکری اند و بر عکس گناه و فساد در کشور ما بیداد می کند به دلیل پذیرفتن دین اسلام از سوی اعراب است.
مگر آیین زرتشت که علاوه بر داشتن دستورات پاکیزگی همانند اسلام و عدم تندروی و دخالت در زمینه هایی که ممکن است مشکل ساز در ت یک کشور شود،چه ایرادی داشت که مردم فرهنگ عربی را پذیرفتند؟؟
سوال دیگر من این جاست،ما می گوییم زبان و فرهنگ انگلیسی و آمریکایی و غربی که جزو زبان و فرهنگ های خارجی است،بیگانه محسوب می شوند و مردم باید زبان و فرهنگ فارسی را پاس دارند ولی زبان عربی را در مدارس تدریس می کنند و مردم را به آن دعوت می کنند،چرا؟؟؟؟
مگر زبان عربی و فرهنگ آنها بیگانه نیست؟
مگر عرب هستیم؟؟

دین اسلام دین یکتا پرستی است که خداوند آن را در عربستان ظاهر کرد تا کمکی باشد به مردم آنجا و بعد به مردم دیگر نقاطی که مانند مردم عربستان اند و هر جور حساب کنیم، اگر چه دین اسلام بزرگ است ولی فرهنگ اسلامی یک فرهنگی عربی است و فرهنگ عربی یک فرهنگ ناسازگار با ما  است،می توانید آن را در زندگی و رفتار معتقدان سر سخت اسلام ببینید.

نکته آخر این است که فرهنگ امروز مردم غرب در حقیقت این گونه نبوده پس نشان میدهد که آنها دوچار تغییر فرهنگ شده اند،چیزی که بیشتر ملت ها با آن روبرو شده اند و هر فرهنگی که در آینده شکل گرفته حتما  کامل تر و پیشرفته تر از فرهنگ های قبلی است پس فرهنگ غربی  نوعی فرهنگ نوین است،چه اشکالی دارد فرهنگ یک کشور  نوین باشد؟

درباره کشور های شرقی مثل چین باید گفت برخی از آنها مراحل متعددی از تکامل فرهنگی سیر کرده اند و در هر مرحله هم اصلاحاتی صورت گرفته،مثلا بعد از اعلام  رسمی جمهوری خلق چین از  سوی رهبر اش یعنی مائو اقداماتی برای شناسایی مخالفان خود انجام داد،چندی بعد به دلیل برخورد سخت مائو با شهردار پکن که جزو  مخالفان بود و چند اقدام دیگر،اعتراضات مردمی شدت گرفت و یکی از مسئولانی که توسط  رهبر انتخاب شده بود، با نوشتن یک کتابچه با جلد سرخ تصمیم به انتقال سخنان رهبر به مردم داشت ولی هیچ تاثیری  در کاهش معترضان نداشت.
سرانجام چینی که قبلا تحت نفوذ غرب بود با مشاهده ناکامی آمریکا در جنگ ویتنام در برابر کمونیست ها،به طور  سری و پنهان با او توافق کرد.

راستی هنوز هم جواب سوالات خودم را جویا هستم،چه کسی میداند؟؟

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.
مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.
سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.
سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
بعد صبحانه،سام تصمیم گرفت که جلوی تلوزیون بنشیند و فیلم سینمایی تماشا کند پس مثل عادت همیشگی اش،طوری که دو زانو خود را بغل کند روی مبل نشست و کف یکی از پا هایش را گذاشت روی پای دیگر.
کنترل را برداشت و مشغول دیدن تلوزیون شد تا اینکه مادرش با یک شلوار کوچک آمد و به سام نشانش داد و گفت:اگر گفتی وقت چی است؟
سام سریع از جایش بلند شد و به سمت مادرش دوید تا شلوار کوچک را بگیرد و گفت: یک دقیقه صبر کن،آن چیست؟ وقتی شلوار را گرفت گفت: یعنی باید آن را بپوشم و خرید بروم؟؟
ولی آن مال بچگی های من است!! اندازه ام نمی شود بعد نگاهی به پوشکش انداخت که کمی هم باد کرده بود و گفت: به خصوص با این پوشک که پایم است.
مادرش لبخند زد و گفت:پس بیا لباس دخترانه بپوش.
سام دوباره اخم کرد و گفت:چرا دخترانه؟
مادرش گفت: بیا پس امتحان کنیم و سام را به اتاق خودش برد و یک لباس دخترانه زرد را به او نشان داد ولی سام گفت: من هیکلم شبیه دختر ها نیست!!نمی خواهم!!
مادرش هم عصبانی شد و گفت:باید بپوشی،فعلا لباس نداری.
سام گفت:باشد،بعدا به خرید می روم،فعلا خسته ام!!
مادرش از رفتار سام خیلی ناراحت شد،او فکر اش درباره رفتار بچگانه با سام اشتباه است.

 

 

این ها،تصاویر کارتونی شبیه به داستان است:

 

 

تصاویر این داستان کامل نیست.!        اتناسیب

بیایید کانال تلگرامی وبلاگ تا کلی داستان و عکس بخوانید و ببینید،لینک کانال هم این هست.

@diaper_abdl_pooshak

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


من تنها هستم یعنی نه اینکه هیچ برادر یا خواهری نداشته باشم،نه بلکه یک خواهر دارم و الان تقریبا 9 ساله است و کلاس دوم دبستان.
وقتی 13 ساله بودم فکر میکردم چه خوب میشد من یک داداش داشتم و دقیقا مثل هم بودیم و همدیگر را دوست داشتیم مثلا وقتی به دنیا آمد، من هم مثل او که پوشک است،پوشک شوم و بعدش هم دقیقا یک لباس بپوشیم و یک جور راه برویم و یک جور غذا بخوریم ولی همه چی طبق فکر های من پیش نرفت و خواهر دار شدم.
البته الان کامل کامل تنها نیستم بلکه یک داداش خیالی توی ذهنم دارم که فقط شب ها با او خوابم می برد طوری که بغلش کرده ام.
او هم مثل من 18 ساله است،من و این داداش خیالی یک مامان هم داریم ولی باز هم از نوع خیالی اش که جفت مان را دوست دارد و به ما میرسد و پوشکمان میکند و ما هم حسابی دوستش داریم.
این مامان خیالی گاهی هم بدون خواست ما می آید و نگاهی به داخل پوشک هایمان می اندازد که خراب کاری کرده ایم یا نه و اگر جوابش بله باشد،باز هم بدون خواست ما،ما را به اتاق می برد تا عوض مان کند و ما هم کلی در این هنگام گریه می کنیم و میگوییم نه،داریم بازی میکنیم.
البته همیشه چنین نیست،گاهی هم با خنده به اتاق می رویم و با خنده باز می شویم و عوض می شویم.
گاهی خودم تنها یا داداشم تنها به بیرون از خانه می رود مثلا برای خرید که وقتی بازمیگردم یا او بازمیگردد دلمان برای هم خیلی تنگ میشود و اول رسیدنمان همدیگر را بغل میکنیم.
حتی خیلی اوقات لب های هم را می بوسیم یا می خوریم و خیلی اوقات که مامان سرش شلوغ است،به یکی از ما داداش ها می گوید که ببین داداشت توی پوشکش چیکار کرده؟،اگر خرابکاری کرده خودت ببر تو اتاق و عوضش کن.
بعضی هفته ها مامان به ما دو تا میگوید فردا میخواهم پوشکتان نکنم و فقط یک روز باز هستید، ما هم می گوییم هورا، فردا پوشک نمیشویم!!
او بهترین داداش دنیاست،اگر دنیا شبیه قلب من باشد، نصف اش برای داداشی است و وقتی داداشی را در آغوش میگیرم این قلب کامل می شود.
راستی این را یادم رفت بگویم،چه مامانی داریم ما دو تا!! بله،او هم بهترین مامان دنیا است و جفت ما را گاهی بغل می کند.
این ها همه خیالی است و متاسفانه واقعی نیست،چه اشکالی دارد گاهی با خیالات خود بر زندگی سخت غلبه کنیم و از فرض و خیال به موفقیت در واقعیت برسیم؟؟
به نظر جالب می آید . . . .نه!!
یادم نمیرود در آن شبی که ابر ها گریه میکردند و من و تو روی ماه نشسته بودیم،من فقط بخشی از شب را توانستم تکیه به تو بدهم و بیدار بمانم و بالاخره خوابم برد ولی تو تا صبح بیدار ماندی و من تکیه داده بودم به تو،تو چه میکردی!!،با قلبی خسته در آن شب داشتی دنبال قلبی دیگر برای من می گشتی تا آن را بدهی به من،عزیزم،وقتی از سختی های زندگی خسته شدم و خوابم برد،بر تو تکیه می کنم و تو تکیه گاه خستگی های من هستی،در ادامه ی این عذاب ها به خوابی عمیق فرو می روم و تو بیدار هستی و تا آخر این شب دنبال قلب شکسته می گردی.
اما من چه خواب میبینم!!
خواب تو را که همچنان بیدار هستی.
ناگهان در آن شب ماه لبخند زد و گفت: دنبال قلب نگرد،من می شوم قلب شکسته ات!!

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


این نوشته توسط مالک این وبلاگ ثبت شده و قصد دارد در این پست به شما بگوید این وبلاگ است یا وب سایت!!

چندین سایت وبلاگ نویسی در شبکه اینترنت از جمله خارجی و داخلی وجود دارد ولی آنها با هدفی مشخص ایجاد شده اند و هر کدام ویژگی هایی دارند که با هم متفاوت است.
بعضی وبلاگر ها توانایی ساخت وبلاگ هایی شبیه وب سایت را به مخاطب می دهد یعنی این سایت وبلاگ ساز توانایی تشکیل وب سایت زیر مجموعه خود یا آندر سایت را دارد ولی برخی هم نه و فقط وبلاگ را پست می کنند و تمام.
سایت وبلاگ سازی بیان که خودم هم سایتم را رایگان در آن ایجاد کردم توانایی ایجاد آندر سایت را برای مخاطبان ایجاد کرده و بسیار قدرتمند در این زمینه پیشرو است یعنی شما سایت خود را درست می کنید و کلی مطلب و موضوع در آن آپلود می کنید.
آدرس سایت شما به شکل https://نام کاربری.blog.ir در آن به نمایش در می آید.
سایت وبلاگر بلاگفا،تمامی موضوعات را پشت سر هم در پارت هایی مجزا برایتان پست می کند و مدیر وبلاگ آن ها را مشاهده خواهد کرد.
کسانی که وبلاگ را به گوگل معرفی کنند،دیگر مخاطبان هر بخش یا پارت را جدا گانه و به تنهایی مشاهده می کنند مثلا من مخاطب وقتی موضوعی را در یک وبلاگ بلاگفا سرچ کنم،هر بخش توسط گوگل به تنهایی و در یک پیشنهاد نمایش داده می شود که نام پیشنهاد عناوین و هد های وبلاگ است.
البته کار با بلاگفا و تغییر قالب وبلاگ و معرفی به موتور های جست و جو گر در آن کار ساده ایی است نسبت به بقیه وبلاگ ها.
این را هم بگویم که وبلاگ در سایت وبلاگر بیان نیاز به معرفی به موتور جست و جو گر ندارد و چون وبلاگ شبیه سایت عمل می کند،گوگل خودکار آن را شناسایی می کند و اول تر از همه در پیشنهاد هایش به مخاطبان نمایش می دهد.
قدرت کد های وبلاگر بیان از همه وبلاگر ها برتر است.
بیایید ، زود تر خودتان را در آنها معرفی کنید و به زودی دوست پیدا کنید.
باید از راه های ارتباطی خود و نوشتن آنها در وبلاگ خود غافل نشوید چون در دوست یابی مهم است،منظورم این است که راه ارتباطی باید دقیق و کارآمد باشد مثلا به جای چیز خصوصی مثل شماره تلفن،ایدی اینستا یا تلگرامتان را بگذارید یا وبلاگ دیگر را لینک کنید.

 

مطمئن باشید می توانید همه جور نوشته از انواع مختلفی مثل درد و دل و حتی علایق شخصی خود را در آن بنویسید.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.

 

 

ممنون از توجه تان


امروزه شاید بعضی خانواده ها خیلی پر جمعیت نباشند یا کار زیادی نداشته باشند،بعضی خانواده ها هم اصلا با بچه و دوست داشتن و این موضوعات مخالف اند که همان هایی اند که در اعتقادات سیاه غرق شده اند.
اما آنهایی که بچه دارند یا بزرگسال پوشکی دارند بدانند دیگر پوشک خریدن کار سختی نیست چون به راحتی با مراجعه به سایت دیجی کالا می توانید تمامی لوازم آرایشی و بهداشتی به خصوص آنهایی که خصوصی اند را تهیه کنید.
راه بهتر هم اینست که برنامه فروشگاه اینترنتی دیجی کالا را روی اندروید یا ایوس نصب کنید و براحتی هر چی دوست داشتید سفارش بدهید و مبلغ را با کارت بانکی یا به روش اینترنتی یا پرداخت در محل با کارت بانکی بپردازید.
پیک دیجی کالا مرسوله را درب منازل تحویل می دهد و درب موسسات یا ساختمان های غیر مسی و اداری امکان تحویل ندارد.
کالا سفارش داده شده بسته بندی می شود و وابسته به نوع تحویل بسته بندی اش متفاوت است مثلا کالایی که در گوشه نماد و تصویرش در سایت عکس کامیون سبز باشد، ارسال سریع است که قبل ساعات تعیین شده در سفارشتان،در پاکت پلاستیکی تحویل داده می شود و آنهایی که آی کامیون قرمز است همان ارسال عادی است، کالاهایی که مربوط به فروشگاه های دیگر بجز دیجی کالا است با قیمت پایین تر ولی در بازه زمانی تعیین شده توسط شما در هنگام سفارش درون بسته بندی جعبه دیجی کالا تحویل شما می دهند.
پیک دیجی کالا را اکسپرس می نامند و شامل پست نیست و این پیک 9500 تومان هزینه ارسال به همراه هزینه کالا سفارشی را در بر دارد.
لازم به ذکر است برای سفارش از دیجی کالا باید در سایتش حساب کاربری داشته باشید و مشخصات حسابتان مطابق شناسنامه باشد چون بعضی مامورین تحویل مرسوله هنگام دادن سفارشتان،از شما شناسنامه یا کپی شناسنامه و یا کارت شناسایی می خواهند.
البته نگران نباشید چون در این باره سخت گیری وجود ندارد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


کلاس ششم ابتدایی که بودم فقط با یک نفر از همکلاسی هایم در حد خاطره گویی معاشرت می کردم و خاطرات زیبایی از زبان او شنیده ام که یکی را می خواهم تعریف کنم.
او درباره بچگی خودش برایم تعریف کرد و گفت: وقتی بچه تر بودم مادرم بهم میگفت تو باید ریاضی دان شوی و زندگی خوبی را برای خودت بسازی و من هم فکرم این بود که اگر ریاضی بفهمم دیگر زندگی ام بهشت می شود.
تمام وقتم را صرف فهم ریاضی میکردم و هدفم همین بود،البته پدرم یکی اهل دین بود و همه اش در حال نماز بود و خیلی هم تندخو و بد اخلاق بود.
او فکر اش عجیب بود و دیدگاه اشتباهی درباره زندگی و خانواده داشت مثلا میگفت بچه نباید کاری را خودش انجام دهد چون سنش کم است یا باید تنبیه بدنی شود باز هم بخاطر سن اش و بچگی اش.
مادرم هم او را تایید میکرد.
آنقدر پیش ریاضی رفتم و به علاقه ریاضی کاوش کردم تا سر از کتاب های برنامه نویسی مادرم در دوران دبیرستان درآوردم و به برنامه نویسی علاقه مند شدم.
با نمایش علاقه ام به پدر و مادرم،آنها بویژه پدرم به من بیشتر بی مهری کردند و پدرم دائما در حال کتک زدن من بود یا سرم فریاد میکشید و بهم ناسزا می گفت که البته از بچگی با چنین رفتاری از او روبرو بودم ولی آن روز ها بد تر شده بود.
او معتقد بود بچه سن اش کم است و حق ندارد نخبه برنامه نویس شود ولی مادر کمی تشویقم می کرد آن هم در غیاب پدرم.
چند بار کد های ساده از برنامه نویسی که برایم قابل فهم بود را به پدرم با خوشحالی نشان دادم و گفتم ببین بابا،این ها را من یاد گرفته ام ولی او به من تندی کرد آن هم از ایراد های جزئی مثلا چرا این گوشه از ورقه را خالی گذاشتی؟؟
هر بار هم من بدون دانستن دلیل پرخاش آنها به گریه و نا امیدی می افتادم.
او می گفتم پدرم مرا از اول به دلیل اعتقاد اشتباه اش که میگفت بچه که نفهمید و
لجبازی کرد باید کتک بخورد،از بچگی دو سالگی ام تا همین حال در مواقعی مرا کتک میزند و به این دلیل من احساس می کنم بچگی نکرده ام.
خیلی دلم به حالش سوخت،پدرش عجب آدمی بود،مگر بچه زدن دارد!!
آن لحظه بود که به خودم گفتم اگر من جای خدا بود،به عده ایی سرطان میدادم،به عده ایی نا توانی و عده ایی هم مرگ.
این است نتیجه نفوذ دین به بخش های دیگر زندگی که باعث از هم گسستگی آن می شود.
حال حکایت دین اسلام هم این چنین است،در این دین خدا بنده را امتحان میکند و او را در سختی قرار میدهد و در طول زندگی فرد این عمل تکرار میشود،میتوان گفت آن دیگر زندگی نیست و عذابی بیش نیست.
وقتی اسلام با دستور جنگ و مخالفت با دشمنان وارد ت شود،می گوید ت باید ضد دشمنان و غیر اسلامی ها باشد چون آنها کافر اند ولی نمی گوید اگر قدرت دست آنها بود چه؟
اگر با مخالفت با آنها،مردم یک کشور به فقر و بیچارگی بیفتند چه؟
این است دلیل جدایی دین از ت چون ت وابسته به دین حتما جایی می لنگد و ناقص می ماند.
در حقیقت خدا در این دین حکم پدری را دارد که بچه را که همان مثال از بنده است به سختی می اندازد به نیت امتحان کردن بچه،مثلا بچه را کتک میزند برای آزمایش.
اگر شما آن بچه بودید چه می کردید؟
در دین مسیحیت، خدا همان پدری مهربان است که بندگان را دوست دارد و حاضر به سعادتمند کردن و خوشی و خرمی آنها است.

در کشور ما از زمان ظهور انقلاب اسلامی تا حال شاهد تغییرات خوبی بوده اییم ولی اگر تفکراتمان را بعد از انقلاب تا حال اصلاح میکردیم تا حالا پیشرفتمان چند صد برابر میشد.
همه میدانیم که قدرت دست کشور های غربی است و بهترین فرهنگ و اقتصاد را دارند و توانمندی بالا تر از ما را صاحب اند پس چرا با فرهنگ غربی میجنگیم؟مگر فرهنگ بدی است؟
مگر روشن فکر بودن،مهربان بودن،دوست داشتن،محدود نبودن،راحت زندگی کردن،لذت بردن،رفاه داشتن بد است؟؟
درباره آن دوستم هم باید بگویم که دوران کتک خوردن و ظلم دیدن او از پدرش تمام شد ولی الان از حال او به تازگی آگاه شدم که رابطه بسیار سردی با اطرافیان و رابطه بدی با والدینش بویژه با پدرش دارد و دوچار مشکلات و کمبود های روانی است.
باید به پدرانی که این مدلی بچه را تربیت میکنند بگویم که خسته نباشید،شما در حال کندن چاهی هستید که خودتان و خانواده تان از جمله فرزندان با هر بار بیل زدن شما بیشتر پایین میروید و راه نجاتی وجود نخواهد داشت.
هر چقدر تا حالا این روش را ادامه دادید،دیگر قابل جبران نیست.

در انتهای این بحث باید بگویم
آدم نفهم باشد ولی مثل بعضی ها نباشد.

البته هدفم از این بحث آوردن مثال درباره دین و ت بود و تمرکز روی خانواده و پدر دوستم نبود ولی خواستم یک خاطره هم گفته باشم.
شمایی که این مطلب را میخوانید،باید در صفحات دیگر وبلاگ حتما خوانده باشید،هر کس یک اعتقادی دارد و نمی توان گفت این اعتقاد اشتباه است و آن درست پس اگر احساس میکنید که مطالبم در این صفحه نادرست است پیشنهاد می کنم دیگر به این وبلاگ نیایید.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


در طول روز شاید با افراد زیادی برخورد کنید و یا شاید روز هایی هم نه و احساس تنهایی یا بی کاری کنید، به هر حال  باید توجه کنید هر ادمی که  با  او روبرو  می شوید ،چه با روی خندان و چه با روی اندوهگین،دنبال نگریستن فقط به چهره او نباشید یا فقط به تیپ و ظاهر او توجه نکنید.

در گذشته نه چندان دور مثلا دهه 60، بیشتر به دلیل مدرک تحصیلی ازدواج صورت می گرفت یا عشق و عاشقی ظاهری بود به دلیل اینکه در ازدواج،مهریه یک نوع راه زورگویی ن به مردان محسوب میشد،الان هم عشق ها ظاهری اند ولی ظاهری داریم تا ظاهری.

امروز بیشتر عشق ها ظاهری و فقط یا بیشتر برای چهره شخص یا هیکل او و موارد این گونه است و مهریه هم همچنان کار خود را ادامه می دهد.

 

فراموش نکنید،باید لقمه اندازه دهانتان بردارید یعنی علاوه بر چهره و هیکل و تحصیلات،رفتار شخص و جو خانوادگی او را نیز در نظر بگیرید و این ها را باید با خود  مطابق دهید.

وما هر مرد دکتر یا مهندس و هر زن زیبا و خوش هیکل نمی تواند برای شما متناسب باشد،باید ورژن سازگارش را بیابید.

خیلی اوقات آن چیز که سرنوشت است به دلیل اصرار ما ها اتفاق نمیفتد و باعث پشیمانی و پژمردگی روحی ما می شود.

 

گفته اند هر نگاه یک فرصت است،به هر چیز که می نگرید نسبت به بی تفاوت  نباشید،آن چیز قصد صحبت کردن با شما را دارد و شاید آینده نزدیک را به شما نشان دهد.heartheart

 

امید

 

در ادامه این پست و مطلب،قصد دارم کمی از این حس و حال نامناسب در بیایید پس این را هم  ببینید.

دریافت
عنوان: معین عزیز
حجم: 8.24 مگابایت
توضیحات: مجنون برای عشق باش

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


اگر به افرادی که در جامعه مثل کوچه یا خیابان محله تان یا حتی افراد دیگر محله ها دقت کنید،مشاهده می کنید که شکل ظاهری،رفتار،فکر،طرز نگاه به زندگی در آنها با هم متفاوت است چرا؟؟

دلایل زیادی دارد،یکی از آنها را در یکی از صفحات همین وبلاگ گفتم،خانواده است.خانواده در حقیقت سازنده شخصیت روانی و بعد بقیه ابعاد شخصیت مثلا اجتماعی و رفتاری و . . . . است.

 

خود فرد هم در سازندگی خود نقش دارد مثلا بعضی افراد تنبل اند و این دست خانواده آنها نیست چون خود انگیزه ایی ندارند و حاضر به فعالیت نیستند.

بخش دیگر وابسته به جامعه است مثل مدرسه،کوچه و محله،مردمی که میان آنهاست و دوستان قدیمی و جدید اوکه چگونه با او رفتار می کنند،من خودم دوران دبیرستان خیلی سخت و تلخی داشتم و به قدری نا امید بودم که حاضر بودم خودم را دار بزنم.

 

روح و روان انسان تحت تاثیر جوی است که در آن قرار گرفته مثلا یک آدم در میان مردم شاد و آزاد قرار گیرد حتما آدم موفق و خوش رفتاری بار خواهد آمد ولی آن افرادی که در جا هایی با محدودیت ناشی از اعتقادات سیاه و غلط مردم آن جا قرار دارند،پژمرده تر و نا امید تر و حتی پرخاشگر تر اند.

 

بیایید از همین الان خودمان را اصلاح کنیم،نا امیدی را کنار بگذاریم و به سمت آینده حرکت کنیم،دست از اعتقادات غلط و محدودیت های ناشی از آن بر داریم و بجای سخت کردن راه در پیش،آن را ساده نگاه داریم.

دین مسیحیت یکی از ادیان زیبا و شریف یکتا پرستی است،این دین به دلیل مرز قائل بودنش در زندگی در همه زمینه ها وارد نشده و فقط بخش هایی را کامل می کند که انسان در آنها ناتوان است.

این یعنی عدم تندروی در دین که کار بسیار درستی است و مانع زدگی از دین می شود.

یکی از آیه های کتاب مقدس انجیل به آن موضوع که (هر کجا آزادی بیشتر است،گناه کمتر است) اشاره دارد که بسیار روشن و مشخص است.

 

آخرین مطلب فرهنگ سازی است،فرهنگ پرخاش و خشونت و افکار نادرست مثل اینکه دعوا بکن و هر کی خورد آن باید کنار بکشد،نوعی عقب ماندگی فرهنگی است که میزان پیشرفت یک کشور را کند می کند.

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


سام

تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.
والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.
یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.
به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ادراری اش حتی تا این سن هم او پوشک می شود،گاهی مادرش پوشکش می کند و گاهی هم خودش.

یکی از شب هایی که والدین سام تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بودند تا یک شب زیبا دورهم داشته باشند،سام مثل همیشه پوشک پایش بود ولی شلوار نداشت تا بپوشد و خبر نداشت که مهمان ها آمده اند پس خیلی با احتیاط برای اینکه والدینش او را نبینند،از اتاقش بیرون آمد و در حالی که جفت دست هایش را جلوی پوشک گرفته بود،آرام آرام به سمت راه پله آمد و در آنجا را باز کرد.
مهمان ها که همه غریبه بودند و روی پله ها ولو شده بودند،با صدای در به آن خیره شدند و بعد از باز شدن در چشمشان به سام افتاد که آنها را نگاه می کرد و پوشک پایش بود.
همگی شروع کردند به خندیدن و بعضی هم گفتند(او پسر پوشکی است)
سام از این برخورد خیلی ناراحت شد و سریع برگشت و به سمت اتاق دوید،در اتاقش را باز کرد و بعد از تو رفتنش،در را کوبید و شروع کرد به گریه کردن.
به شدت گریه می کرد و دست هایش را دوباره روی جلوی پوشکش گذاشت و در حال گریه کردن به خودش گفت(این ها همه فکر بود،تصور بود . . . .)
در اینجا بود که چند بار جمله را تکرار کرد و همزمان احساس می کرد بدنش درون پوشک می سوزد،دستش را از روی پوشک برداشت و دید دوباره از ناراحتی شدید کلی توی پوشکش جیش کرده است و پوشکش زرد و آویزان شده است.
این بار گفت(اوه،نه!!) و نا امید تر شد و در حالی که به در اتاقش تکیه داده بود،سرش را پایین انداخت و همان جا جلوی در نشست و زانویش را بغل کرد و به فکر فرو رفت و خوابش برد.
چند دقیقه بعد بیدار شد و دید حتی پشت پوشکش هم خیس است،انگار تو دریا نشسته است.
بلند شد و دست گذاشت پشت پوشکش تا آویزان نشود و از اتاقش بیرون آمد و آرام آرام به سمت حمام که در همان راهرو قرار داشت رفت،به آهستگی در را باز کرد و دید برادر بزرگش در حال مسواک زدن است.
این دفعه او اقتدار را برای خود نگه داشت و دست به سینه شد و اخم کرد و با پوشک آویزانش به برادرش گفت(من باید برم حمام،زود باش برو بیرون)
برادرش با صدایی که گویی دهانش پر کف است گفت(دارم مسواک میزنم)بعد نگاه انداخت به پوشک سام که آویزان و زرد است و گفت(البته فکر کنم یک کار هایی کردی،درست است؟)و به او لبخندی زد.
سام عصبانی تر شد و گفت (برو بیرون، . . . .) و به داخل رفت و او را از آنجا بیرون انداخت تا حمام کند.

 

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


وقتی برای اولین بار همراه مادرم با کارنامه دبستانم به مدرسه راهنمایی یا دبیرستان دوره اول وارد شدم برایم خیلی مبهم و سخت به نظر می رسید.
مثل یک بچه تازه متولد، حسابی ترسیده و بودم و کلی فرضیه برای خودم ساخته بودم که اینجا این طوری است و یا شاید هم آن طوری است.
وقتی همراه مادرم وارد دفتر معاون مدرسه راهنمایی شدیم،او کارنامه دبستانم را روی میز معاون گذاشت و معاون با حساسیت تمام شروع کرد به دیدن ریز نمراتم.
همه 20 بود منهای کلاس پنجمم که یک 18 در کارنامه داشتم و معدلم باز هم شده بود حدودا نزدیک 20.
معاون با ذوق و خوش رویی گفتاین که شاگرد زرنگ است،آفرین به این نمراتی که داری،خوش آمدی،ما دنبال همچین کسانی هستیم» بعدش هم شروع کردن به بررسی کپی شناسنامه ام و نام نویسی. . . .
بعد از دو ماه و یک هفته،ماه شروع مدرسه رسید و تازه من کلاس هفتمی شده بودم.
آن زمان تنها تفکرم این بود که هر آدمی از بچگی تا 8 سالگی،دقیقا مثل خودم،پوشک یا لاستیکی می شود و بعدش هم تنها زندگی می کند و اگر هم ازدواج کند،اتفاق خاصی برایش نمی افتد. نمیدانستم که دوست داشتن چیست.

تقریبا روند کلاس هایمان ادامه پیدا کرد و به آبان رسیدیم. در مدرسه راهنمایی ام،رسم این بود کلاس برای ورود به کلاس بیشتر صف تشکیل شود تا چیز دیگر،بنابرین ما زیاد  توی صف قرار میگرفتیم و گاهی با هم صحبت می کردیم.

من در همان ماه اول،یک دوست مثل خودم آرام و حسابی پیدا کردم که با او کاملا راحت بودم ولی هنوز چیزی از عشق و دوست داشتن واقعی نمیفهمیدم تا اینکه یک روز در صف چشمم به پسری افتاد که انگار قبلا توی آن مدرسه نبود و تازه آمده بود، او هم عاشق تقلید از خواننده ها از جمله خواننده های قدیمی مثل فرهاد بود.
چهره اش من را به یک احساس عجیب و غریب فرو میبرد و من تمام مدت نگاهم به او بود تا اینکه او هم آرام آرام فهمید که توجه ام به اوست.
او سعی کرد بیشتر مرا جذب خودش کند پس یک روز در هنگام ورود به کلاس، روبروی من قرار گرفت و بخشی از اول آهنگ جمعه ها از فرهاد را خواند (فقط این بخش اش را*بوی عیدی بوی توپ،بوی کاغذ رنگی . . . .*) و بعد هم به کلاس خودش رفت.

من دیگر توان دوست نشدن با او را نداشتم و میخواستم هر طور که شده با او آشنا بشوم و سرآخر هم این اتفاق افتاد.
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و من تصمیم گرفتم به او بگویم داداش و به خودش هم گفتم و پذیرفت.

این جا بود که برای اولین بار در زندگی من،معنای عشق و عاشقی و دوستی واقعی شکفت و این شکوفه بعد ها به رشد تکاملی و خاص خودش رسید و مثل یک درخت استوار،پایه و بنای زندگی من را ساخت.

درباره دوران دبیرستان شما چیزی نمیدانم ولی وقتی آن سه سال شیرین راهنمایی ام تمام شد، بویژه کلاس هشتمم،دوران دبیرستانم شروع شد که با راهنمایی دقیقا 180 درجه فرق داشت.
برخلاف آن لذت ها و علایقی که در راهنمایی داشتم و آن ارتباط ها و دوستی ها و خرمی ها و آن بچه های با احساس و با معرفت راهنمایی،دبیرستان سرشار از بی رحمی و تنهایی و بی معرفتی از سوی بچه هایش بود.
آن همه رفیق نزدیک و دوست داشتنی که کلاس هفتم و هشتم پیدا کرده بودم، دیگر خبری از آنها در دبیرستان نبود.
خلاصه خیلی تنها و ناامید شدم و وضعیت روانی بدی پیدا کردم.

این را همه میدانند،یک فرد abdl مثل من،یک نوع بیماری از لحاظ جنسی دارد که به آن بیماری پوشک خواهی هم می گویند و این افراد نباید تحت شرایط بد و ناامید کننده قرار گیرند چون دیر امید خود را باز می یابند ولی من در این شرایط قرار گرفتم و به شدت اذیت شدم.

بعد سه سال دبیرستان و گذراندن کلاس های دهم و یازدهم و دوازدهم و درس خواندن کنکور و دادن امتحان کنکور که سرشار از استرس بود،تازه روز هایی برایم آغاز شد که به ناامیدی و تنهایی ام عادت کرده بودم و ناله هم میکردم.
گاهی به خودم می گفتم؛چرا؟؟!! من با آن همه احساسات و مسائلی که دارم باید در چنین وضعی قرار بگیرم ولی جواب این چرا جز پژواکی نیست که خودش هم می گوید چرا چرا چرا  چ . . . .

الان که دانشجو هستم ولی همچنان یادم می آید از آن شب مهمانی و پوشک و توپ بازی تا دوره دبستانم و اتفاقات این دوران و تا  لذت دوران راهنمایی و تلخی دبیرستان!!!!
لذت هایم غرق در سیاهی شد.

وقتی 13 ساله بودم و کلاس هفتم،خواهرم تازه به دنیا آمده بود و مادرم مثل بچگی خودم،بیشتر لاستیکی اش می کرد و گاهی هم پوشک.
من هم کنجکاو از احساس او دوست داشتم با او هم سن شوم و دوباره بچه بشوم ولی مادرم میگفت تو جای پدرش هستی . . . .»
ولی من اصرار داشتم و میگفتم که باید مثل خواهر کوچکم لاستیکی شوم و بعدش هم با او بازی کنم.

این اصرار من باعث شد که آخر سر خودم دست به کار شوم و یک روز که در خانه تنها بود،یکی از لاستیکی های خواهرم را بردارم و یک کهنه هم داخلش بگذارم و خودم را خیلی خوشگل و فانتزی پوشک کنم.

این خاطره به قدری برایم شیرین و لذت بخش است که یکی از بهترین اتفاقات دوران نوجوانی من است.

این خاطره ها حالا تنها چیزی است که آرامم می کند،فکر به این اتفاقات لذت بخش و تکرار نشدنی.
الان 18 ساله ام و خیلی تنها هستم،به قدری که حتی احساس می کنم خدایی هم ندارم تا با او درد و دل کنم، همه ی دوستانم را از دوره راهنمایی را از دست دادم و الان رویای من داشتن یک رفیق مثل خودم است،نمیدانم ممکن است یا نه ولی من باید یک دوست آن هم مثل خودم ABDL داشته باشم تا درکم کند.

شما که این نوشته ها را می خوانید،اگر این طور هستید، یعنی تنها هستید و درکم می کنید، هیچ اشکالی ندارد که با من آشنا شوید یا دوست!

من فقط جیمیلم اینجاست.

zooplay95@gmail.com

 

وبلاگم تو بلاگفاست و اگه دوست دارید برید و ببینید،این مطالب رو توی قالب بهتری نوشتم.

http://memories2.blogfa.com

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


 

 

هنوز هم وقتی در جامعه قرار میگیرم،با آن ناسازگاری مردم بد فرهنگ این کشور، باز هم دنبال یک چیز می گردم البته نه همیشه،گاهی.

مردم این کشور،فرهنگ قدیمی گذشته یعنی پرخاش را همچنان حفظ کرده اند و چیزی به نام زیبایی و دوست داشتن و لذت بردن نمی فهمند، این از جایی نمایان است که در رویارویی با حوادث و اتفاقات بجای کمک،به یکدیگر خیانت می کنند.

چند وقت پیش شنیدم که توی پوشک بچه،مواد شیمیایی عقیم سازی ریخته شده است که البته های ما آن را تقصیر امریکا انداختند و دوباره شعار مرگ بر امریکا سر دادن.

نمیدانم چه کسی مقصر واقعی است؟! و به من هم مربوط نیست ولی اگر بنا به احتمال امریکا این کار را نکرده باشد،حکم آنها چیست؟

 

 

شاید خیانتی دیگر از ملت عرب فرهنگ خاورمیانه ایی ها باشد! شاید هم نه خاور دور!!

 

هنوز هم وقتی بیرون از خانه قدم میگذارم،گاهی اوقات چشمم می رود به سمت اشکال برجسته و مستطیلی شکل که از زیر لباس بیرون،در کودکان آن هم روی باسن شان نمایان است.

وقتی چنین صحنه ایی را میبینم،اولین کاری که می کنم این است، به خودم می گویم،به قدش نگاه کن،چند ساله به نظر می رسد؟

 البته جدیدا دختر ها هم وقتی ساپورت می کنند و بیرون می روند،باسن شان به نظر مستطیلی و برجسته می رسد،نکند آنها هم پوشک می شوند؟؟

نمیدانم!!!!

 

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.


کودکی خودم چگونه بود؟

 

شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.

 

وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.

آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاستیکی می کرد ولی گاهی هم پوشک میشدم مثلا مهمانی رفتنی یا شب قبل خواب و هر زمان خاص این طوری.

 

بعد چند وقت، مادرم تصمیم گرفت که دیگر مرا پوشک نکند پس صدایم کرد و من به اتاقش رفتم و به من گفت هر وقت جیش داشتی،قول میدهی که به توالت بروی، توالت کجاست؟» من هم به سمت در توالت که نزدیک در اتاق ما بود، اشاره کردم و گفتم آنجا است».

بعد این قول، مادرم شلوارم را پایین کشید و لاستیکی ام را که تمیز و خشک بود و تازه بسته بود را باز کرد و از بین پا هایم بیرون کشید و بعد هم شلوارم را بالا کشید.

ولی این پایان داستان پوشک شدن من در کودکی نیست.

 

مدتی بعد که تقریبا اواخر  5 سالگی ام بود و به مهمانی رفته بودیم و آن هم خانه ی عمه ام،من مشغول بازی کردن با پسر عمه ام بود که بازی ما طولانی شد و در آخر او با توپ به سر من زد و من هم داشتم از بازی کردن با او لذت می بردم،شروع کردم به خندیدن و این خندیدن چند دقیقه طول کشید.

در هنگام خندیدن،حس کردم کسی توی شلوارم دارد آب میریزد و شلوارم خیس می شود پس دست گذاشتم بر جلوی شلوارم و فهمیدم،بله،کسی نیست که آب بریزد،خودم هستم که دارم توی شلوارم جیش می کنم پس خنده ام را بریدم و جدی شدم.

خیره شدم به روبرویم و ساکت ساکت شدم، در اینجا پسر عمه ام بعد از چند لحظه با تعجب نگاه کردن من،گفتبینداز دیگر،چرا پس وایستادی؟؟» من هم به روی خودم نیاوردم و بازی را ادامه دادم.

چند دقیقه بعد،مادرم و عمه ام به اتاق آمدند تا با هم صحبت کنند،بعد از نشستن در یک گوشه،مادرم چشمش افتاد به جلوی شلوارم که خیس بود و گفتیک دقیقا صبر کن،. . . .» آمدم به طرفم و گفتاین چی است؟»

من کمی مکث کردم و به دروغ گفتمرفتم آب بخورم که ریخت روی شلوارم».

مادرم کاملا فهمیده بود که من جیش کرده ام پس به من نگاهی عمیق کرد و خودش از اتاق رفت بیرون و پسر عمه ام را نیز برد.

وقتی به اتاق بازگشت،دیدم یک چیز سفید و تا شده که کمی هم حجیم است و مستطیل شکل دستش است،آمدم طرفم و من را به آرامی هل داد تا بیفتم روی تخت اتاق و مرا بخواباند.

 

من تازه فهمیدم که می خواهد پوشکم کند پس شروع کردم به جیغ زدن و لگد انداختن ولی بی فایده بود.

شلوارم را کامل درآورد و با یک دست جفت پا هایم را بالا داد طوری که باسنم به طور کامل از تخت جدا شد ، در این حال حس کردم یک چیز به زیرم رفت و تا کمرم هم آمد.

بعد پا هایم را پایین آورد و احساس کردم چیز دیگری، باسنم را قلقلک می دهد، پا هایم را از زانو خم کرد تا باز شوند و جلوی پوشک را بالا آورد و گذاشت روی شکمم و خواست چسب های پوشک را ببندد.

با هر صدای خس چسب های پوشک به طرفی نگاه می کردم و همچنان مقاومت که بی فایده هم بود.

 

وقتی بعد از این مدت،دوباره پوشک شدم،اول دست هایم را گذاشتم روی جلوی پوشک و کمی گلایه کردم ولی کمی نگذشت که بلند شدم و خودم شلوارم را پوشیدم و رفتم سراغ ادامه بازی . . . .

 

توی راه بازگشت از مهمانی،فراموش کرده بودم که من پوشک هستم بنابرین توی راه کلی شادی کردم ولی وقتی خانه رسیدیم با اکتشاف مادرم کلی جیش کرده بودم توی پوشکم.

این داستان تا 8 سالگی من طول کشید و ادامه داشت.

 

الان من خیلی دوست دارم که دوباره پوشک بشوم ولی دورانش تمام شده است.

خاطرات کودکی من اینگونه است،شما چطور؟

 

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، اگر واقعا قصد عضویت در آن را دارید، آی دی تلگرام خود را به جیمیل zooplay95@gmail.com بفرستید و خود را معرفی کنید تا شما را در کانال اضافه کنیم.
قبل ارسال آی دی، برای اطمینان بیشتر، شماره خود را در تلگرام پنهان کنید.

 


من الان 18 سال دارم و خیلی زمان لازم نیست بگذرد تا من 19 ساله بشوم ولی باید درباره الان خودم بگویم تا بدانید که خیلی اوقات انسان زندگی می کند اما ناقص.
خیلی اوقات به فکر فرو می روم و یک سفر دور دراز به بچگی خودم می کنم و یادم می آید تمام روز هایی که من اصلا دوست شان ندارم و وقتی آن زمان به اطراف خودم نگاه می کنم، می بینم که انگار من بچه نیستم،انگار نه انگار. . . .
همیشه گفته اند که آدم باید هر کاری را در زمان تعیین شده خودش انجام دهد و اگر زمانش دیر شود و بگذرد، دیگر نمی تواند آن کاری که باید انجام میداد را انجام دهد و شاید هم همین کندی و غفلت باعث ایجاد مشکل شود ولی خودم خبر ندارم که بچگی ام را پشت سر گذاشته ام و الان یک جوان هستم در حالی که هیچ لذتی از آن نبردم و همه را در احساسی به نام احساس بزرگ بودن گذرانده ام.
الان است که حسرت آن هایی را می خورم که هنوز بچه اند و دارند بچگی می کنند و دلم می خواهد به آن ها بگویم تا می توانید استفاده کنید، فرصت را از دست ندهید.
به فکر فرو می روم، نمی توانم این را بپذیرم که من با این کودکی که بسیار بد سپری اش کردم، چگونه می توانم بزرگسالی خودم را با موفقیت بگذرانم؟؟
حسرت می خورم، چرا من باید کودکی ام این چنین باشد و آن کسی که روبرویم است ، فرقی ندارد مثلا همکار یا هم دانشگاهی، کودکی اش طوری دیگر؟
چرا پدر و مادر من این چنین فکر می کردند ولی پدر و مادر او طوری دیگر؟؟

نمی گویم همه اش به طرز تفکر و رفتار والدینم بازمیگردد ولی آن ها با این کار تا حدودی نقش داشته اند ولی خودم هم مؤثر بوده ام.
می دانید،من اعتقاد دارم بچه توی هر خانواده و از هر پدر و مادری متولد شود دقیقا ویژگی هایی را به ارث می برد که در همان کودکی مشخص هستند از رفتارش.

بگذارید اول کمی درباره پدر و مادر صحبت کنم، پدرم بچه روستا بوده است و اهل همدان است و خانواده روستایی هستند که به تهران مهاجرت کرده اند.
در بین فامیل های پدری ام،تقریبا همه همان آداب و رسوم نفرت برانگیز و مسخره روستایی را دارند ولی باز هم ریشه هایی از پیشرفت فکری و ایجاد تنوع در زندگی را دارند و این باز هم قابل تحمل است ولی پدر من بیشتر از همه پایبند به اصول روستایی است و سخت گیر تر و غیر قابل تحمل . .
همان طور که توی شهر آدم خوب و بد وجود دارد در همان مقیاس در روستا ها و شهرستان ها هم اقوامی عالی و اقوامی افتضاح وجود دارد که افتضاح ها معمولا ویژگی های عجیبی دارند و بعد ها نسل های گند و گه جامعه را می سازند و علاوه بر اینکه خودشان از همه لحاظ ، مشکل دارند، برای سلامتی روان اطرافیان مشکل سازند.
اما اقوام خوب شهرستان همواره نسلی توانمند را تربیت می کنند و با رفتار  افکار درست خود،فرزندانی کامل تحویل جامعه می دهند.
اقوام پدری من،از نوع اقوام شهرستانی افتضاح بودند.
درباره مادرم هم باید بگویم، طرز تفکر او بر پایه ارزش هایش است و ملاک اول میزان تحصیلات و پول طرف مقابل در ازدواج است، دقیقا از همینجا ضربه خورد و با خانواده ایی روستایی و افتضاح از همه لحاظ، زیر یک سقف رفت.
دیگر نمیدانم چطوری ساده لوح بودنش را توصیف کنم!
مادر مادرم، یک زن 100 درصد اهل دین از نوع اسلام بود و به قدری خاص توی این زمینه بود که اعتقاد داشت،بچه از یک سالگی به بعد نباید پوشک شود.
یعنی، حس مادری را به طرز ضعیف پیاده می کرد، فامیل مادری ام ،عده ایی حسود هستند و عده ایی بی عقل و بقیه مثل مادرم ساده لوح.
خاله ام دارم، چه خاله ایی،دوست ندارد من پیشرفت کنم و حسود من است.
عمه دارم،عمه ایی که دشمنی آشکار خودش را در قالب بدخواهی برایم و سود خواهی برای خواهر زاده هایش به من نشان می دهد.
یادم رفت، بابابزرگم غریبه ها را بر ما ترجیح می دهد،مثلا بعد از فوت ننه بزرگم،یک زن دیگر گرفت و به قدری پسر های او را دوست دارد که آنها را نوه واقعی خود میداند ولی من،نقش پهن را برایش بازی می کنم.
حالا درباره چیز مهم تری می خواهم صحبت کنم.
من از دوران کودکی ام تا همین حالا که 18 سال دارم و همین خرداد امسال که 19 ساله می شوم، چیزی جز ضرر از لحاظ روحی و روانی ندیده ام یعنی درست و آن گونه که باید و شاید تربیت نشده ام.
40 درصد اینکه از کودکی ام لذت نبردم و استفاده نکردم به موضوعی مربوط است که گفتم کودک ویژگی هایی را از والدین به ارث می برد و در همان کودکی برخی از آنها نمایان می شوند و 60 درصد هم به دلیل همین تربیت ناقص و بد است.
وقتی بچه تر بودم، پدرم میگفت که من بهترین نوع تربیت را ارائه میدهم و هر کسی هم به او پیشنهاد میداد که این روش اشتباه است و باید آن را اصلاح کند، او می گفت که میفهمد دارد چه می کند.
مدت ها از این کار ها و تربیت به قول خودش عالی گذشت و زندگی طوری برایش چرخید تا به او اثبات کند که همه ی کار هایش برخلاف ادعا هایش، اشتباه است و الان در اوج نا امیدی و ناکامی از ادامه ی این شرایط، می گوید من همه چیزم را از دست داده ام.
چه فایده که در حالی این اتفاق افتاد که من نویسنده این وبلاگ هم تربیت درست و کودکی شیرینم را از دست دادم.

اما دلم برای مادرم بد جور میسوزد، در جوانی اش، دختری دانشجو با هزار امید و علاقه،با هزار فکر نیمه، با هزار دل گرمی، با کسی ازدواج کرد که همه آنها با هم سوختند و الان دم نمیزند.
واقعا یک شیر زن می خواهد که با تحمل این همه درد و با از دست دادن تمام دل گرمی هایش،امروز ، این چنین به زندگی ادامه دهد، زندگی پر از فراز های ترسناک و نشیب های مرگ بار.
خودم را بگویم، وقتی کلاس نهم بودم، چه ذوقی داشتم که دبیرستان نمونه دولتی،چه مکان عجیبی است و با هزار علاقه درس میخواندم ولی بعد از قبولیم در چنین دبیرستانی، همه ی امید های زندگیم خرد شد و همه ی ذوق هایی که داشتم نابود شد.

فقط، تنها چیزی که یادم است،این جمله از یکی از همکلاسی هایم در دبیرستان؛

زندگی ، رسم خوشایندی است» و بعدش هم این آیه قرآن که می گوید ان مع العسر یسری . . . .

نمیدانم این یسری کی می آید؟؟ 18 سال توی عسر و سختی بودم ولی وعده ایی که خدا داده است کمی دیر شده است، امیدوارم جواب قانع کننده ایی برای تاخیرش داشته باشد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


در این پست قصدم این است که شما را با روش های صحیح رفتاری با اطرافیان و منافعی که از این رفتار دارید،  آشنا کنم.
در اول باید بگویم که از رفتار خام در جامعه امروزی به شدت بپرهیزید چون دیگر عصر این جور رفتار ها به پایان رسیده است.

سعی کنید انعطاف پذیر فکر کنید یعنی با شوخی دیگران ناراحت نشوید و بپذیرید که این شوخی ممکن است از هر نوعی باشد پس فیدبک یا عکس العمل مناسبی نشان دهید.
در عین حال باید با افرادی که اشتباه می کنند و متوجه اشتباهشان نمی شوند، کاملا جدی و قاطعانه برخورد کنید طوری که از شما حساب ببرند ولی اگر کسی مرتکب خطایی شد و میدانستید که واقعا پشیمان است، باید بخششی ویژه کنید تا همین یک اثر مثبت بر روی او باشد.

این را توی پست های قبلی گفته ام،سعی کنید دوست داشتنی باشید،امروز یکی از مهم ترین ملاک ها برای ارتباط، کشش به سمت کسی است که جذابیت داشته باشد و در غیر این صورت کمتر با شما، کسی صمیمی می شود.
دوست داشتنی بودن در حالی که به نکات ریزی اشاره می کند ولی آنقدر هم سخت نیست که نتوانید اینگونه باشید؛
اینکه شما لاغر و خوش اندام باشید،اینکه خوش تیپ باشید و اهل رسیدگی به خود باشید چه ظاهر و چه فیزیک خودتان و اینکه صحبت کردن شما به طریقی نوین و جذاب باشد و نه لوس و نفرت برانگیز و اینکه تحت تاثیر اخلاق دیگران نباشید ، همه در دوست داشتنی بودن شما موثرند.

متاسفانه در جامعه فعلی کشور ایران، به دلیل عقب ماندگی فرهنگی و نفوذ اعتقادات دینی و غیر دینی عرب، مردم در شرایط بدی قرار دارند و دولت یکی از موظفان برای رسیدگی به این وضع است ولی بجای این کار، چنین اعتقاداتی را تشدید می کند.
در نتیجه همین، شاید با آدم هایی بسیار تند خو و بد اخلاق و با برخورد بسیار نامناسب روبرو شوید ولی نباید از آنها الگو بگیرید و فقط با خود آنها مثل خود شان رفتار کنید.

امروز همه اگر مانند آیینه نباشند، ضرر می کنند چون تقریبا همه منتظر فرصتی هستند تا شما را سوار بشوند و این ممکن است در کمال خوش برخوردی و ظاهر مظلوم برخی افراد اتفاق بیفتد.

برخی در فکر مهاجرت اند، این فکر بسیار خوب و سازنده است بخصوص برای خانواده و فرزندان شما ولی توجه کنید که اگر الان نمی توانید این کار را انجام، عجله نکنید و تصمیم به پناهندگی نگیرید چون عواقب بدی را پیش رو خواهید داشت.

رفتار فقط باید برای شما تبدیل به یک عادت شود.

 

 

مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


بازی به یاد ماندنی

هلن یک دختر بازیگوش بود و بیشتر دوست داشت با وسایل بازی پسرانه و چیز هایی مثل خانه سازی و . . مشغول بازی کردن شود.
او به قدری در هنگام بازی کردن،حواسش به کارش بود که همه چیز را فراموش می کرد حتی دست شویی رفتن و به همین دلیل خیلی اتفاق میفتاد که هنگام بازی،خودش را خیس کند و این مورد باعث شده بود که مادرش،بعد از گرفتن هلن از پوشک در سن سه سالگی،دوباره بعد از یک و سال نیم،یعنی  در چهار سالگی هلن،او را پوشک کند.
هلن در خانواده ایی بود که خیلی اهل رفت و آمد و مهمانی بودند و اتفاقا بیشتر اعضای فامیل هم مثل خانواده آنها،بچه داشتند ولی با سن های مختلف.
بعضی بزرگ تر مثلا 14 ساله و بعضی کوچک تر و بعضی هم همسن هلن.

تقریبا هلن نزدیک به شش سال داشت که در روزی از روز های گرم تابستان به مهمانی دعوت شده بودند، مهمانی خانه پسر دایی هلن که دقیقا همسن هلن بود.
قبل حاضر شدن خانواده،مامان هلن او را به اتاق برد و مثل همیشه پوشکش کرد و ساق شلواریش را پایش کرد و یک پیراهن و یک دامن صورتی و زیبا تنش کرد و او را حاضر کرد تا در مهمانی هم خوب جلوه کند و هم مشکلی پیش نیاید.
خودش و پدرش هم از قبل حاضر شده بودند تا به مهمانی بروند.

در راه،هلن در ماشین، صندلی عقب نشسته بود و داشت با ماشین اسباب بازیی که خیلی دوستش داشت، بازی می کرد و مثل همیشه غرق در بازی کردن بود که ناگهان احساس کرد صندلی ماشین کمی گرم تر شده است.
دستش را روی صندلی گذاشت ولی دید که صندلی ماشین،انگار همان طور که قبلا بود،ثابت است،فقط آن جایی که خودش نشسته گرم شده است.
بالاخره با کمی فکر کردن،فهمید که باز هم در حین بازی کردن،درون پوشکش جیش کرده برای همین از ترس اینکه مامانش،او را جلوی دایی و زندایی اش عوض نکند،هیچ چیزی نگفت و به بازی کردن ادامه داد.
 
کمی نگذشت که بالاخره به مقصد رسیدند و از ماشین پیاده شدند تا زنگ در را بزنند و شروع مهمانی.
زنگ به صدا در آمد و اولین کسی که از خوشحالی به سمت آیفون دوید تا جواب دهد،پسر دایی هلن بود و بعد او پدر و مادرش.
بعد از اینکه هلن و پدر و مادرش وارد شدند،میزبان ها از آنها به گرمی استقبال کردند و به آنها اجازه دادند کمی بنشینند و از مهمان پذیرایی کنند.
آرین(پسر دایی هلن) با پدر و مادرش هم روبروی مهمان نشستند و مشغول صحبت کردن شدند.
در اینجا دوباره اتفاق دیگری درون پوشک هلن افتاد،بله،دوباره جیش کرد و پوشکش کمی حجیم تر شد.
خود هلن که همان اول فهمید جیش کرده، نگاهی عمیق به دایی اش انداخت و به او خیره شد.
دایی اش وقتی دید که هلن به او خیره شده،به او گفت: چیزی بخور عزیزم،چه قدر خوشگل و ناز شدی هلن؟
هلن با صدای نازکی که از روی شرم باشد گفت:مرسی

در این،آرین بلند شد و به اتاقش رفت و با یک توپ بزرگ بازگشت و به هلن گفت: می آیی به اتاقم تا با هم بازی کنیم؟؟
هلن پذیرفت و به اتاق رفتند تا بازی را شروع کنند و بعد شروع بازی هم خیلی زیاد غرق بازی کردن بودند.
صدای خنده بچه ها همراه صدای توپی که به در و دیوار کوبیده میشد،از اتاقشان شنیده میشد، هلن با شادی تمام توپ را به سمت آرین پرتاب می کرد و آرین هم به سمت هلن.
در یک لحظه که هلن بالا پرید تا توپ را بگیرد،اتفاق سوم هم درون پوشکش به واقعیت پیوست.
در اینجا بود که وقتی هلن بعد از پرش در حال خندیدن بود،دوباره خیره شد ولی این بار به چهره پسر دایی و خنده اش را کمتر و آرام تر کرد ولی قطع نکرد و همچنان لبخند روی لبش بود.
بعد از چند ثانیه،دوباره توپ را به سمت آرین پرت کرد و ادامه بازی.
دو ساعت از آمدن مهمان ها گذشته بود و والدین هلن مشغول گفت و گو با والدین آرین بودند و بچه ها هم با هم بازی می کردند،حتی نوع بازی آنها هم تغییر کرد،ماشین بازی و دنبال بازی و . . . .
اتفاق های پشت سر هم درون پوشک هلن باعث شده بود پوشکش به شدت حجیم شود و حتی تحمل آن همه جیش یک جا برای هلن سخت شده بود ولی از ترس به رویش نمی آورد و با آن شرایط دنبال آرین می دوید و آرین دنبالش
در یک لحظه،پایش به لبه فرش گیر کرد و به آهستگی با زانو زمین خورد ، طوری که دامنش کنار رفت و پوشک و برجستگی اش از روی ساق شلواری هلن معلوم شد و آرین آن را دید.
این باعث شد که آرین به فکر فرو رود و با خود بگوید: دختر شش ساله که نی نی نیست،پس آن چی بود که من دیدم؟ پوشک که حتما نبود!! . . . .
مامان هلن که مشغول گفت و گو با مامان آرین بود،از بیرون اتاق هلن و پسر دایی اش را تحت نظر داشت،وقتی دید هلن در هنگام بازی،تقریبا پا هایش را کمی از زانو به سمت همدیگر خم کرده،فهمید که وضعییت درون پوشک دخترش خراب است پس به مامان آرین گفت؛ببخشید،یک لحظه،من یک کاری دارم،الان می آیم و بلند شد و سریع به اتاق رفت و جلوی آرین ،دامن هلن را بالا زد و داخل پوشکش را نگاه کرد،این در حالی بود که آرین داشت می دید و در اینجا او مطمئن شد که درست دیده،برجستگی روی باسن هلن که از روی ساق شلواریش مشخص بود،پوشک است.

آرین خیلی عجیب نگاه می کرد،وقتی مامان هلن داخل پوشک هلن را دید،سریع او را بغل کرد و روی تخت اتاق آرین گذاشت و همانجا ساق را از پایش در آورد و چسب های پوشکش را باز کرد تا عوضش کند.
هلن هم نق میزد ولی مادرش با آوردن کیفش که درون آن دستمال مرطوب و پوشک هلن بود،کارش را آغاز کرد.

وقتی مادر هلن،جفت پاهایش را بالا داده بود تا پوشک را زیر هلن بگذارد و او را ببندد،هلن به آرین گفت:صبر کن،الان می آیم ادامه بازی،مثلا تو و من پلیس.
آرین که داشت همه چیز را زنده تماشا می کرد با حالتی گفت:باششه

کمی نگذشت که پوشک از لای پا های هلن عبور کرد و دور کمرش با چسب های آبی رنگ اش بسته شد و مامان هلن همان جا سریع ساق را پایش کرد و دامنش را پایین داد و به هلن گفت:ادامه بازی خوش!!

هلن بلند شد و دوباره بازی را شروع کردند،در هنگام بازی آرین با خود می گفت؛او دختر است،طبیعی است که پوشک می شود،من پسر هستم،نباید پسر ها پوشک شوند،ولی خبر نداشت چه در پیش رویش است.

مامان هلن دوباره روی مبل روبروی مامان آرین نشست و مامان آرین گفت:چی شده بود؟؟
مامان هلن:هیچ چی،پوشک هلن را عوض می کردم.
مامان آرین با تعجب گفت:پوشک هلن؟؟ مگه هلن را پوشک می کنی؟
مامان هلن؛اره،چون اگر پوشک نباشد،خودش را خیس می کند.
در این جا مامان آرین کمی به فکر فرو رفت و بعد چند ثانیه،چیزی را بهانه کرد و گفت:اتفاقا آرین هم چند بار شب در خواب خودش را خیس کرد،ولی من پوشکش نکردم.
مامان هلن:چرا؟ اشکالی ندارد! پوشکش کنی خیالت راحت تر است.
و ادامه صحبت . . . .
یعنی مامان آرین راضی شده بود که آرین را پوشک کند،مثل یک بیماری،واگیر دار بود،آرین هم قرار بود مثل هلن،پوشکی شود.

بعد از نیم ساعت گفت و گوی نه،مامان آرین بلند شد و گفت:ببخشید و رفت به اتاق بچه ها و در کمد وسایل آرین را باز کرد و یکی از پوشک های خود آرین که در زمان خردسالی،برایش خیلی بزرگ بود ولی آن موقع اندازه اش میشد را خیلی یواش طوری که  هیچ کس نفهمد،برداشت.
آرین و هلن با هم قایم موشک بازی می کردند و هلن پشت تخت طوری که آرین او را نبیند،قایم شده بود.
مامان آرین گفت:پسرم،یک دقیقه بیا،یک کاری باهات دارم!

آرین جلو آمد و گفت:بله مامان در اینجا مامانش شلوارش را پایین کشید،آرین متعجب شد و وقتی مامانش می خواست شرتش را هم در بیاورد،فهمید که او را می خواهد پوشک کند،پس داد زد: نه،نمی خوام.

مامانش،شرت آرین را کشید ولی او با دستش،ش را گرفته بود و همینکه آمد بدود و فرار کند،مامان با دست دیگر ش را گرفت و آرین زمین خورد و از پایش در آمد.
بدون بلند شد و شروع کرد دویدن و از اتاق خارج شد و جلوی مامان هلن از دست مامان خودش فرار می کرد.
مامان هلن هم می خندید.
بالاخره بعد از چند دقیقه فرار و مقاومت،مامان آرین،او را روی مبلی که مهمان ها روی آن مینشستند،انداخت و با گرفتن جفت پا هایش،راه فرار را بر او بست، آرین که دیگر نمی توانست کاری کند،شروع کرد به گریه کردن و داد زدن و تکان های شدید و در آخر هم پوشک شد.

هلن هم در اول این اتفاق،پشت تخت بود ولی بعد از شنیدن داد های آرین،جلو آمد و همه چیز را دید.

آرین با پیراهن کج و پوشک، بدون شلوار به سمت هلن رفت و اشک هایش را از صورتش پاک کرد و گفت: بیا ادامه بازی . . . .

ادامه کودکی آرین هم شبیه کودکی هلن شد،او هم پوشک میشد،همه جا،در مهمانی و خرید و حتی خانه و قبل خواب.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


این داستان،ترجمه شده به فارسی یک داستان خارجی در سال 2015 است؛

 

خیلی طولانی بود، اما او هرگز آن زمان را فراموش نکرد. مهم نیست که چه اتفاقی می افتد، همیشه در یک لحظه بر می گردد.

در آن زمان، طبق تقویم باستانی، او شش سال و پنج ماه داشت. مهم نیست که آنها تا کجا سفر کرده اند یا به کجا اقامت گشته اند، مردم آن سنت های قدیمی را حفظ کرده بودند. آرندا همیشه این موضوع را جالب می دانست که \"ماه ها\" طعنه آمیز بودند، با توجه به اینکه در آن کجا بودند، اما با این وجود همچنان به عنوان نقاط عطف مفید باقی مانده اند.

اقوام بسیاری از خانواده وی برای اجتماع معمول جمع شده بودند، که بیشتر شامل وعده های غذایی بزرگ، صداهای بلند و نوشیدنی فراوان بود. بعد از جشن اصلی بود که دریافت که دیگر نمی تواند در برابر وسوسه وسوسه کردن خودش در راز خود مقاومت کند. بقیه پسرعموهایش در حیاط پشتی بیرون بودند و در بازیهای کودکانه جهش می کردند. بزرگترها به بهانه های محجبه ای که بچه ها نیاز به تماشای آنها داشتند از آنها پیروی کرده بودند. همانطور که معلوم شد - هرچند که تعجب بزرگی برای کسی نبود.

آرندا به اتاق خوابش یده بود. او به خاطر راحتی آرام اتاق و صدای بلند صدای صدای دور را به خاطر آورد. متأسفانه، او به طریقی تقریباً سعادت خالص آن چند دقیقه را فراموش کرده بود، هرچند که اتفاق ناگوار که در پی آن رخ داد احتمالاً مقصر بود. نمی توانست بیش از ده دقیقه بعد باشد که خواهر بزرگترش وارد اتاق شد. Hindsight فاش کرد که دلسرد کردن علاقه به تابو او در اتاق خواب مشترکشان، ایده وحشتناک بوده است. او هنوز هم می تواند تصویر کند

خواهرش در درگاه ایستاده بود، نگاهی از شوک و انزجار در چهره اش. آرندا برای ترسیدن از گفتن چیزی یا حتی حرکت دادن عضله ترسیده بود. او گرفتار شده بود

با تمام وجود چهار پا، او هیچ کاری برای پنهان کردن آنچه انجام می داد نمی تواند انجام دهد، زیرا لباس هایی که می پوشید فقط شامل یک پیراهن کوچک، یک جفت فازی جوراب زانو و یک پوشک کاملاً آلود است. در آن لحظه ترسناک، پوشک او حتی مرطوب تر شده بود، اما این بزرگترین نگرانی او نبود. او فوراً آن ساعت را شناخته بود.

او بلافاصله می دانست که خواهرش به او می گوید چون این کاری است که همیشه با همه چیز انجام می داد، اما چنین نکرد. در عوض، او بی سر و صدا در را بست و از راه دور رفت. آرندا در آن زمان فکر کرده بود که به زودی و پدرشان دوباره ظاهر می شود، اما او چنین نکرده است. هیچ کس هرگز چیزی نگفت، بنابراین ظاهراً او هرگز به آنها نگفته بود. آرندا خیلی ترسیده بود حتی طوری که نمی توانست از خواهرش سؤال کند،بنابراین موضوع در سکوت کامل افتاد. راز او امن بود.

راز او در امان ماند، فقط به دلیل جرات نکردن ،به کس دیگری چیزی نمی گفت. او هرگز احساس نمی کرد که می تواند به کسی اعتماد کند که بتواند چنین علاقه تابو را به اشتراک بگذارد. پاییز همیشه زمان خاصی از سال بود، حتی اگر آنها مدتها از ریشه اصلی آن را فراموش کرده بودند. زمان تغییر بود. زمانی برای ریختن کینه های قدیمی و آشکار کردن شادی های جدید.
امسال، در حین تغییر سالانه برگها - یکی دیگر از سنت های ماندگار - آرنتا امیدوار بود که بالاخره شجاعت کافی را برای آشکار کردن راز خود برای دوست پسر خود ایجاد کند. او احساس کرد که مستحق دانستن است، فارغ از اینکه آیا دانش صرفاً پذیرفته شود، یا با خشونت روبرو شود.

هوم دور عمیق، ملودیک و قوی. لرزش آشنا، اگر تنها برای چند لحظه، توجه همه را جلب کند، مثل همیشه و همیشه. بومیان و جهانیان خارج از کشور نیز نتوانستند حسی را که در میان آنها لمس کرده است نادیده بگیرند. بیشتر سرها به سمت او چرخیده بودند. نسیم به زودی می رسد کسانی که با وقوع ساعتی آشنا هستند، شاد و نگران می شوند.
اما بدون در نظر گرفتن، در اندکی بیش از یک دقیقه، هوا با حرکت چرخه های نیمکره تحت فشار قرار می گیرد.

کودکان و بزرگسالان به طور یکسان، بادبادک ها و سایر بازی های خود را در پارک های سراسر جهان آماده می کنند. قدم ها سبک تر می شود زیرا همه راه را فقط با خوشحالی رقصیدند و از روی چشم انداز ،شادی می کردند.

بالا سر آنها ، چیزی بخش اعظم آسمان را پوشانده است. الگوی پیچیده آن از نوارهای قرمز و سفید بی پایان که در فاصله اطرافش می چرخد تشکیل شده.

آرندا دراز کشید. فرش او را با هر حرکتی که انجام می داد ماساژ می داد. در اطراف او صداهای آرامش و هیجان قرار داشت. همانطور که انتظار می رفت ، مثل همیشه ، نسیم گرم ، هوای خنک را دور می کرد.
او با حیرت به آن چیز در آسمان بالای سرش خیره شد و با تعجب از اینکه چگونه هرگز تهدید به سقوط او نکرده بود ، شگفت زده شد. اگرچه در حقیقت ، بیشتر احتمال داشت که او را به هرج و مرج چرخان خود بکشاند. طوفان های شدید و وزش باد همیشه برای او جذابیت داشت.
او غالباً تعجب می کرد که چگونه چنین چیزی کشنده می تواند منشأ آسایش همه آنها باشد. او مدتها پیش در مدرسه آموخته بود که مشتری تقریباً به طور کامل بنزین است. لایه ای از لایه های ابر و طوفان. در مقابل ، دنیای آنها هیچ یک از اینها نبود.
آراندا از وزش باد لرزید و باد بر پوست صاف او زد. همیشه ترجیح می داد منتظر بماند ، تا اینکه دیر برسد. البته این باعث می شود اوقات کمی برای استراحت و لذت بردن از تعطیلات آخر هفته به خودش اختصاص دهد. بعد از چند ثانیه، نفس می کشد. بلافاصله ، اثر او را گرفت و او کمی استراحت کرد.
او دست آزاد خود را در میان الیاف مخملی گذاشت و انگشتانش را بین آن ها کرد یک سر و صدا توجه او را جلب کرد و او نشست. در نزدیکی ، یک کودک خردسال گریه می کرد. . پس از چند لحظه فکر کردن،علتش را فهمید، یک پسر بچه - شاید پنج یا شش ساله - افتاده بود. با قضاوت از صحنه ، به نظر می رسید که وی با برخی از کودکان دیگر مسابقه داده است.
او اکنون روی زمین نشسته بود و چند کودک دیگر نیز در اطراف او جمع بودند. یک زن میانسال - احتمالاً مادرش - به سمت او هجوم می آورد و یکی از بچه ها را هل داد،وقتی نزدیک تر شد، به سمت پسر بچه روی زمین رفت و با حرکاتی ، او پسر را بالا کشید و او را بر روی شانه خود گذاشت ، و در تلاش برای آرام کردن او به آرامی چیز هایی می گفت.

بچه های دیگر بی سر و صدا دور شدند. دیری نگذشت که آنها همبازی افتاده خود را فراموش کرده بودند و به زودی بازی های زنجیره ای را انجام می دادند. حتی آرندا تحت تأثیر قرار گرفت زیرا جهش های هماهنگ آنها چهار بچه را در یک زمان را زیر نظر داشت. هیچکدام از آنها با هم برخورد نمی کردند
ظاهراً کودک خفته هم در آغوش آن زن میانسال  بیدار شده بود ، زیرا در آن لحظه آرنا شروع به شنیدن صدای کوچک دیگری کرد که گریه آرام داشت. این زن که هنوز پسر را در یک بازو نگه داشته بود ، به امید قدم زدن کودک ، به کار خود بازگشت تا از بچه کوچک نگهداری کند، گریه فروکش کرد. دختر کوچک در قدم زدن شروع به لرزیدن کرد. او در تلاش بود تا بنشیند ، او بیشتر از همه تلاش کرد ، سعی کرد خودش را بزرگ نشان دهد.

آرندا ایستاد، آه بلند کشید. هربار که آن را می دید ، فقط حسادت و شرم را احساس می کرد. سرزنش شخصی او را آزار میداد، اوه ، چقدر آرزو داشت تمیز شود ، و آشکارا آرزوی درونی خود را نشان داد. یک روز ، او می دانست که باید به کسی بگوید ، اما او نمی تواند شجاعت پیدا کند. او واقعاً می خواست به لوی ، دوست پسرش بگوید ، زیرا او احتمالاً می فهمید ، اما او می ترسید که اگر این کار را انجام دهد چه اتفاقی عجیبی بیفتد. آنها تفاهم خوبی داشتند و او نمی خواست آن را با گفتن یک راز به او خراب کند.
گرما بین پاهای او پخش می شود و شبیه به آب گرم قبل از جذب شدن به پوستش هجوم می آورد. او احساس کرد که بند کمربند لباسش سفت شده است ، و هنگام واکنش به حجم رطوبت ،ساق پا هایش را صاف می کنند. با نگاهی به اطراف ، مطمئن شد که هیچ کس به دنبالش نیست، او نیز موفق شده است که کاملا پوشک خودش را خیس کند.

وقتی روی صندلی پارک مینشیند،احساس می کند که بادکنکی پر از آب گرم در بین پاهایش،اجازه خوب بستن آن ها را به او نمی دهد.
بعد از نیم ساعت انتظار کشیدن،بالاخره دوست پسرش لوی می رسد و با او سلام می کند گرم صحبت کردن می شود و این گفت و گو دو ساعت طول می کشد.
هر دقیقه ایی که میگذرد،آرندا احساس می کند شرایط سخت می شود و پوشکش بیشتر حجم دار می شود تا اینکه در اواخر گفت و گوی خود،صورتش کمی سرخ می شود و اشک هایش آرام آرام از گوشه چشمانش جاری می شود.
او باید عوض شود،اما چگونه؟

 

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 


سام با خوشحالی در حال حاضر شدن بود و در حالی که داشت پیراهن زیبایش را به تن می کرد،مادرش به اتاق آمد و به او گفت: بیا پوشکت را هم ببندم تا رفیقت نیامده.
سام خوابید روی تخت تا مادرش پوشکش کند.
بعد اینکه مادرش کارش را انجام داد و چسب های پوشک را زد، به سام گفت بیا،این شلوارک را بپوش. و شلوارک را به سام داد تا بپوشد.
چندی نگذشت که زنگ خانه به صدا در آمد و خود سام که کمی بخاطر موضوع پوشک شدنش خجالت می کشید،در اتاقش همان جا روی تخت نشست و مثل همیشه،مادرش در را باز کرد و به رفیقش خوشامد گویی کرد.

رفیق سام به اتاقش وارد شد و به او سلام کرد و همینجا در هنگامی که سام به او جواب سلام داد و حالش را پرسید،چشمش به برجستگی کوچک پشت باسن سام که سفید بود و از شلوارکش کمی بیرون زده بود،افتاد و به او گفت: چی پوشیدی؟
سام که فهمید او پوشکش را دیده،گفت:هیچی،بیا بنشین ایکس باکس بزنیم.

رفیقش در ادامه سعی کرد تا با همین موضوع سر به سر سام بگذارد پس کاری کرد که خودش و سام به جنب و جوش و شلوغ کردن پرداختند و این سر و صدا به شدت برای مادر سام آزار دهنده بود پس مادرش به اتاق بازگشت و به جفت آنها گفت:پسر ها لطفا ساکت باشید.
ولی آنها بار دیگر این کار را تکرار کردند و این دفعه رفیق سام از فرصت سوء استفاده کرد و یواشکی در حالی که سام حواسش نبود،دست انداخت و شلوارکش را درآورد و پوشکش معلوم شد.

در این هنگام،سام شروع کرد به داد زدن سر رفیقش که چرا این کار را کردی و مادرش در آشپزخانه از صدای شلوغ کردنشان آزرده شده بود که صدای پسرش را شنید و سریع به اتاقش رفت.
اول گفت:مگه نمی گویم شلوغ نکنید!، چرا لجبازی می کنید؟
بعد این حرفش،نگاهش به سام افتاد که در گوشه ایی بدون شلوار و با پوشکش در حالی که زانویش را مثل همیشه بغل کرده،نشسته و گریه می کند.
در این هنگام مادر سام،عصبانی تر شد و جلو رفت تا دست رفیق سام را بگیرد و بعدش هم او را به اتاق دیگر خانه برد و هلش داد تا روی تخت بیفتد.

سریع رفت و کشویی که درونش پوشک های سام بود را باز کرد و یکی از آنها را برداشت و به سوی رفیقش رفت.
او مقاومت می کرد و فریاد میزد ولی مادر سام جفت پا هایش را بلند کرد و او را در یک دقیقه پوشک کرد.
وقتی رفیق سام هم پوشک شد،سریع سرش را بلند کرد و به مادر سام گفت: تو نباید این کار را بکنی.
رفیق سام بلند شد و نگاهی به خود انداخت که پوشک شده است و گفت:اوه،خدای من،من که پوشکی نیستم،چرا پوشک شدم؟
در همین حال که مادر سام پشت رفیق سام ایستاده بود،با دستش محکم به باسن رفیق سام و پشت پوشکش زد و گفت:حالا تو هم مثل سام  ، پوشک هستی،شاید درکش کنی،درست است؟؟

رفیق سام با عصبانیت و کمی خجالت و با چهره سرخ به مادر سام نگاه کرد.

این داستان واقعی است و اگر دوست دارید کلی از این داستان ها بخوانید،بیایید کانال تلگرامی ما

@diaper_abdl_pooshak

 

این تصاویر شبیه اتفاقات داستان بالا هستند ولی اسم اشخاص داخل تصویر را پیدا نکردیم.

لالاییییسس

 

بیایید کانال تلگرامی سایت تا بیشتر از این داستان های ویژه افراد ABDL بشنوید.

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


این مطلب متعلق به مجله طب سنتی است و نوشته های زیر توسط یک مشاور و روانشناس ثبت شده است.

 

بار ها برای خود من پیش آمده که والدینی با فرزندشان رفتار تند و خشنی دارند یا خیال می کنند که برای تربیت فرزند باید حتما به او پرخاش کنند یا او را تنبیه فیزیکی کنند.
باید این را بگویم که خود من هم کنجکاو شدم تا ببینم آینده این فرزندان چگونه می شود و چه شخصیتی پیدا خواهند کرد پس از نمونه همین مورد در فامیل برای تجربه و آزمایش های روانشناسی استفاده کردم.

پسری را در فامیل داشتیم که تقریبا نسبت دور با ما داشت ولی بار دیده بودم در کودکی با او رفتار بسیار بدی از سوی والدینش صورت می گرفت از نوع تنبیه فیزیکی و پرخاش.
حتی بار ها که تنها بود و من پیش او رفتم با همان زبان کودکانه خود به من میگفت که این پدر و مادر رفتار بسیار تندی با من دارند و من به شدت اذیت می شوم.
حتی چندین بار به صورت غیر مستقیم به من اعلام کرد که تا حالا هیچ لذتی از کودکی و خردسالی نبرده به دلیل رفتار والدینش.

اتفاقا این خانواده که اشاره می کنم از لحاظ وضعییت مالی و رفاه،بسیار مرفه و خوب بود طوری که هیچ کمبودی در زمینه توان مالی در آن ها نمیدیدم.
بعد از 10 سال ، دوباره قرار شد به درخواست خود پسرک ، همدیگر را ملاقات کنیم که او برای من نامه ایی در زمینه ارائه مشکلات آن زمان خود بنویسد و به من بدهد.

وقتی بعد از این همه مدت او را دیدم،خیلی تغییر کرده بود،یک جوان با ریخت آشفته و لباس های خیلی ساده که به شدت خجالتی و منزوی به نظر می رسید.

به او سلام کردم و ازش خواستم تا نامه ایی که نوشته است را به من بدهد،او گفت که نامه را می دهد به آن شرط که جوابش یعنی راهنمایی های من هم به شکل نامه و نوشته باشد.
من پذیرفتم و نامه را گرفتم و شروع کردم به خواندن،چه نوشته بود.

خلاصه این نامه اش را بگویم،می گفت کودکی نکرده و در حال حاضر خیلی دوست دارد دوباره آن را از اول شروع کند،لذت کودکی و عواطفش نابود شده و پی در پی شکست خورده است،می گفت اعتماد به نفس ندارد که حتی یک رفیق برای خود داشته باشد،حتی از دوران دبیرستانش هم می گفت به اصرار والدینش به مدرسه ایی رفته که در آنجا اول در تحصیل افت کرده و بعد هم در زمینه های دیگر،حتی نوشته بود تمرکز خوبی ندارد و این را اثبات کرده بود از آنجایی که قبل امتحان به شدت مطالعه می کرده ولی نمره خوبی کسب نمی کرده.
از زندگی اش اصلا راضی نبود،حتی از خدایش هم گلایه داشت،به والدینش کم توجهی می کرد و رفتار مناسبی با آنها نداشت مثلا سر میز غذا با آنها یک جا نمی نشست و همیشه در اتاقش تنها بود.
خودش نوشته بود که قید همه چیز را زده است،دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست و حوصله هیچ کاری را ندارد.

البته من کمی از سر و وضعش تشخیص دادم  چه حالی دارد ولی یک سری چیز ها را خیلی برایم عجیب بود که در نامه اش خواندم.

شما والدینی که حرف بقیه را قبول ندارید و خیال دارید روش فعلی خودتان که شبیه این چیزی که گفتم، درست و کامل است باید بدانید که آثار روش اشتباهتان حتی تا همین حالا،غیر قابل جبران است و بهتر است ادامه ندهید چون بخشی از آسیب هایی که به فرزندتان می زنید به خودتان می رسد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


تا حالا با دیگر صفات شخصیت و ارتباط انسانی در دیگر صفحات وبلاگ آشنا شده ایم.
در این پست قصد دارم ویژگی دیگر شخصیتی انسان را معرفی کنم و این ویژگی بسیار زیبا و نامحدود است.
دوست داشتن نیاز همه ی انسان ها است و بدون آن امکان زندگی کردن و لذت بردن وجود ندارد.
خیلی از انسان ها در حال زندگی کردن بدون دوست داشتن هستند و حتما از چنین زندگی ایی رضایت ندارند،البته باید باور کنید بعضی انسان ها عاطفه و احساس و وجدان ندارند و این دلایل مختلفی دارد.
مهم ترین دلیل این مدل،شاید ژن باشد،نمیدانم،فقط این را میدانم که این آدم ها معمولا حسود و بدخواه دیگران اند و ظلم و بدی کردن به دیگران برایشان عادی است و همیشه حق را با خود میبینند.
برخی دیگر از آدم ها هم دقیقا در خانواده هایی که چنین آدم های بی وجدانی در آنها وجود دارد،بزرگ شده اند و تحت تاثیر ظلم آنها شاید منزوی یا بد رفتار شده باشند،پس باید دقت کنید هر انسان با خوی تند نمیتواند در لیست سیاه شما در رابطه قرار گیرد،چه بسا آدم هایی که بی تقصیر این چنین شده اند.

به نظر من این انسان های بی وجدان حق زندگی کردن ندارند و باید همیشه از زبانشان آویزان باشند و در آتش قرار گیرند و بسوزند تا اثری از آنها نماند.
این را میتوان گفت،کودکانی که در خانواده با اقتدار در تربیت به خصوص درباره والدین ،بزرگ شده اند تا درصد بالا در آینده دارای رفتار متعادل هستند و انسان سالمی خواهند شد.
البته همیشه این گونه نیست،گاهی کار هایی که در دوران کودکانی انجام می شود،آینده را تغییر می دهد حتی اگر والدین هم مقتدر در تربیت باشند.
بر عکس همین مورد،بیشتر کودکانی که توسط والدین سخت گیر و ناتوان در تربیت رشد می کنند،در آینده انسانی آسیب دیده بار می آیند،گاهی هم همت خود فرد به او کمک می کند.

خلاصه مطلب این است که والدین سخت گیر،آنهایی که رفتار بچگانه در سنین نوجوانی با فرزندشان دارند و والدینی که فرزندشان را تنبیه بدنی می کنند،روش بسیار غلطی را در تربیت در پیش گرفته اند.

این را هم بگویم که بعضی والدین اعتقاد دارند خودشان بهتر میدانند چه کنند در تربیت فرزند و ادعای خود را با هیچ چیز تغییر نمی دهند،بد نیست کمی از این ادعا فاصله بگیرید و روش خود را با روش دیگران مقایسه کنید،شاید روش تان اشتباه باشد.

دوست داشتنی بودن یک هنر است و یک هنر ارزشمند و زیبا است،ای کاش همه آدم های نقطه نقطه جهان،این هنر را داشتند.
اگر همه این چنین بودند،هیچ تاریکی باقی نمیماند و همه ی ملت ها در خرمی به سر می بردند.
این عامل فرهنگ سازی و پیشرفت هم می تواند باشد،عامل مهمی هم هست.

در دین شریف مسیحیت،این هنر یک الگو است.

 

شرمنده،عکس برای این پست نداشتیم،همان عکسی که قبلا گذاشته بودیم را دوباره این جا هم گذاشتیم.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


در این پست درباره فرهنگ و مقایسه فرهنگ ها به شکل خیلی ساده بحث می کنیم.
در صفحات دیگر وبلاگ درباره عوامل موثر بر رشد یک ملت و یک کشور صحبت کردیم و در اینجا درباره یکی دیگر از آن عوامل بحث می کنیم.
یکی از موارد مهم در پیشرفت یک کشور،فرهنگ آن کشور است که اول باعث ایجاد ساختار ارتباطی آن کشور با دنیا می شود چون مردم هر نقطه از جهان،متاثر از فرهنگی که دارند با دیگر مردم ارتباط برقرار می کنند و رابطه تجاری و ی خود را با این ارتباط شکل می دهند که در آینده این روابط شرایط مردم را در آنجا مشخص می کند.
کشور هایی با فرهنگ های گوناگون وجود دارد مثلا کشور های غربی مثل اروپا و آمریکا،فرهنگ غربی را که همه با آن آشنا هستیم،به عنوان فرهنگ کشور خود پذیرفته اند.
این فرهنگ شامل مجموعه ایی از رفتار ها و بازخورد های درست و سنجیده است و تعادل را در همه زمینه ها حفظ کرده اند،اینکه رفاه در این کشور ها برقرار است و پیشرفت زیادی کرده اند نشانه درست بودن و متعادل  بودن فرهنگ آنها است.
این فرهنگ از مدت ها پیش در این کشور ها شکل گرفته و حال آن را به عنوان سبک زندگی خود میدانند و قبل تر از آن که این فرهنگ شکل بگیرد،اروپایی ها مثل روستایی های ما زندگی می کردند.
کشور ما ایران،دارای فرهنگ دینی و اسلامی است و این مورد یک سری نقص هایی را برای مردم کشور ایجاد می کند مثلا در قدیم فارس ها و ایرانیان،اعراب را مردمی نادان و جاهل میپنداشتند و خود، آیین زرتشت را قبول کرده بودند که تمامی دستورات دین اسلام را به نحوی در خود گنجانده بود.
در عصری که اعراب دختران را زنده به گور می کردند و رابطه خویشاوندی را قطع می کردند و یکدیگر را میکشتند و گوشت سوسمار غذایشان بود،مردم فارس با آیینی همانند اسلام،بسیار پاکیزه و درست زندگی میکردند و فرهنگ زیبا و غنی داشتند.
حال سوال اینجا است،ما اسلام را داشتیم پس چرا دوباره آن را از اعراب پذیرفتیم؟؟
تنها تغییری که با پذیرفتن دین اسلام از اعراب در ایران میان مردم فارسی شکل گرفت،تغییر فرهنگ کهن ایرانی بود،فرهنگی زیبا و غنی به فرهنگی عربی تغییر ماهیت داد.
امروز هم مشاهده میکنید که مردم نسبت به گذشته بی وجدان تر هستند و خیانت می کنند و بسیار تند خو هستند و به دلیل محدودیت های فراوان، بسیار شکست پذیر از لحاظ فکری اند و بر عکس گناه و فساد در کشور ما بیداد می کند به دلیل پذیرفتن دین اسلام از سوی اعراب است.
مگر آیین زرتشت که علاوه بر داشتن دستورات پاکیزگی همانند اسلام و عدم تندروی و دخالت در زمینه هایی که ممکن است مشکل ساز در ت یک کشور شود،چه ایرادی داشت که مردم فرهنگ عربی را پذیرفتند؟؟
سوال دیگر من این جاست،ما می گوییم زبان و فرهنگ انگلیسی و آمریکایی و غربی که جزو زبان و فرهنگ های خارجی است،بیگانه محسوب می شوند و مردم باید زبان و فرهنگ فارسی را پاس دارند ولی زبان عربی را در مدارس تدریس می کنند و مردم را به آن دعوت می کنند،چرا؟؟؟؟
مگر زبان عربی و فرهنگ آنها بیگانه نیست؟
مگر عرب هستیم؟؟

دین اسلام دین یکتا پرستی است که خداوند آن را در عربستان ظاهر کرد تا کمکی باشد به مردم آنجا و بعد به مردم دیگر نقاطی که مانند مردم عربستان اند و هر جور حساب کنیم، اگر چه دین اسلام بزرگ است ولی فرهنگ اسلامی یک فرهنگی عربی است و فرهنگ عربی یک فرهنگ ناسازگار با ما  است،می توانید آن را در زندگی و رفتار معتقدان سر سخت اسلام ببینید.

نکته آخر این است که فرهنگ امروز مردم غرب در حقیقت این گونه نبوده پس نشان میدهد که آنها دوچار تغییر فرهنگ شده اند،چیزی که بیشتر ملت ها با آن روبرو شده اند و هر فرهنگی که در آینده شکل گرفته حتما  کامل تر و پیشرفته تر از فرهنگ های قبلی است پس فرهنگ غربی  نوعی فرهنگ نوین است،چه اشکالی دارد فرهنگ یک کشور  نوین باشد؟

درباره کشور های شرقی مثل چین باید گفت برخی از آنها مراحل متعددی از تکامل فرهنگی سیر کرده اند و در هر مرحله هم اصلاحاتی صورت گرفته،مثلا بعد از اعلام  رسمی جمهوری خلق چین از  سوی رهبر اش یعنی مائو اقداماتی برای شناسایی مخالفان خود انجام داد،چندی بعد به دلیل برخورد سخت مائو با شهردار پکن که جزو  مخالفان بود و چند اقدام دیگر،اعتراضات مردمی شدت گرفت و یکی از مسئولانی که توسط  رهبر انتخاب شده بود، با نوشتن یک کتابچه با جلد سرخ تصمیم به انتقال سخنان رهبر به مردم داشت ولی هیچ تاثیری  در کاهش معترضان نداشت.
سرانجام چینی که قبلا تحت نفوذ غرب بود با مشاهده ناکامی آمریکا در جنگ ویتنام در برابر کمونیست ها،به طور  سری و پنهان با او توافق کرد.

راستی هنوز هم جواب سوالات خودم را جویا هستم،چه کسی میداند؟؟

 

 

مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.
مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.
سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.
سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
بعد صبحانه،سام تصمیم گرفت که جلوی تلوزیون بنشیند و فیلم سینمایی تماشا کند پس مثل عادت همیشگی اش،طوری که دو زانو خود را بغل کند روی مبل نشست و کف یکی از پا هایش را گذاشت روی پای دیگر.
کنترل را برداشت و مشغول دیدن تلوزیون شد تا اینکه مادرش با یک شلوار کوچک آمد و به سام نشانش داد و گفت:اگر گفتی وقت چی است؟
سام سریع از جایش بلند شد و به سمت مادرش دوید تا شلوار کوچک را بگیرد و گفت: یک دقیقه صبر کن،آن چیست؟ وقتی شلوار را گرفت گفت: یعنی باید آن را بپوشم و خرید بروم؟؟
ولی آن مال بچگی های من است!! اندازه ام نمی شود بعد نگاهی به پوشکش انداخت که کمی هم باد کرده بود و گفت: به خصوص با این پوشک که پایم است.
مادرش لبخند زد و گفت:پس بیا لباس دخترانه بپوش.
سام دوباره اخم کرد و گفت:چرا دخترانه؟
مادرش گفت: بیا پس امتحان کنیم و سام را به اتاق خودش برد و یک لباس دخترانه زرد را به او نشان داد ولی سام گفت: من هیکلم شبیه دختر ها نیست!!نمی خواهم!!
مادرش هم عصبانی شد و گفت:باید بپوشی،فعلا لباس نداری.
سام گفت:باشد،بعدا به خرید می روم،فعلا خسته ام!!
مادرش از رفتار سام خیلی ناراحت شد،او فکر اش درباره رفتار بچگانه با سام اشتباه است.

 

 

این ها،تصاویر کارتونی شبیه به داستان است:

 

 

تصاویر این داستان کامل نیست.!        اتناسیب

بیایید کانال تلگرامی وبلاگ تا کلی داستان و عکس بخوانید و ببینید،لینک کانال هم این هست.

@diaper_abdl_pooshak

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


من تنها هستم یعنی نه اینکه هیچ برادر یا خواهری نداشته باشم،نه بلکه یک خواهر دارم و الان تقریبا 9 ساله است و کلاس دوم دبستان.
وقتی 13 ساله بودم فکر میکردم چه خوب میشد من یک داداش داشتم و دقیقا مثل هم بودیم و همدیگر را دوست داشتیم مثلا وقتی به دنیا آمد، من هم مثل او که پوشک است،پوشک شوم و بعدش هم دقیقا یک لباس بپوشیم و یک جور راه برویم و یک جور غذا بخوریم ولی همه چی طبق فکر های من پیش نرفت و خواهر دار شدم.
البته الان کامل کامل تنها نیستم بلکه یک داداش خیالی توی ذهنم دارم که فقط شب ها با او خوابم می برد طوری که بغلش کرده ام.
او هم مثل من 18 ساله است،من و این داداش خیالی یک مامان هم داریم ولی باز هم از نوع خیالی اش که جفت مان را دوست دارد و به ما میرسد و پوشکمان میکند و ما هم حسابی دوستش داریم.
این مامان خیالی گاهی هم بدون خواست ما می آید و نگاهی به داخل پوشک هایمان می اندازد که خراب کاری کرده ایم یا نه و اگر جوابش بله باشد،باز هم بدون خواست ما،ما را به اتاق می برد تا عوض مان کند و ما هم کلی در این هنگام گریه می کنیم و میگوییم نه،داریم بازی میکنیم.
البته همیشه چنین نیست،گاهی هم با خنده به اتاق می رویم و با خنده باز می شویم و عوض می شویم.
گاهی خودم تنها یا داداشم تنها به بیرون از خانه می رود مثلا برای خرید که وقتی بازمیگردم یا او بازمیگردد دلمان برای هم خیلی تنگ میشود و اول رسیدنمان همدیگر را بغل میکنیم.
حتی خیلی اوقات لب های هم را می بوسیم یا می خوریم و خیلی اوقات که مامان سرش شلوغ است،به یکی از ما داداش ها می گوید که ببین داداشت توی پوشکش چیکار کرده؟،اگر خرابکاری کرده خودت ببر تو اتاق و عوضش کن.
بعضی هفته ها مامان به ما دو تا میگوید فردا میخواهم پوشکتان نکنم و فقط یک روز باز هستید، ما هم می گوییم هورا، فردا پوشک نمیشویم!!
او بهترین داداش دنیاست،اگر دنیا شبیه قلب من باشد، نصف اش برای داداشی است و وقتی داداشی را در آغوش میگیرم این قلب کامل می شود.
راستی این را یادم رفت بگویم،چه مامانی داریم ما دو تا!! بله،او هم بهترین مامان دنیا است و جفت ما را گاهی بغل می کند.
این ها همه خیالی است و متاسفانه واقعی نیست،چه اشکالی دارد گاهی با خیالات خود بر زندگی سخت غلبه کنیم و از فرض و خیال به موفقیت در واقعیت برسیم؟؟
به نظر جالب می آید . . . .نه!!
یادم نمیرود در آن شبی که ابر ها گریه میکردند و من و تو روی ماه نشسته بودیم،من فقط بخشی از شب را توانستم تکیه به تو بدهم و بیدار بمانم و بالاخره خوابم برد ولی تو تا صبح بیدار ماندی و من تکیه داده بودم به تو،تو چه میکردی!!،با قلبی خسته در آن شب داشتی دنبال قلبی دیگر برای من می گشتی تا آن را بدهی به من،عزیزم،وقتی از سختی های زندگی خسته شدم و خوابم برد،بر تو تکیه می کنم و تو تکیه گاه خستگی های من هستی،در ادامه ی این عذاب ها به خوابی عمیق فرو می روم و تو بیدار هستی و تا آخر این شب دنبال قلب شکسته می گردی.
اما من چه خواب میبینم!!
خواب تو را که همچنان بیدار هستی.
ناگهان در آن شب ماه لبخند زد و گفت: دنبال قلب نگرد،من می شوم قلب شکسته ات!!

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


این نوشته توسط مالک این وبلاگ ثبت شده و قصد دارد در این پست به شما بگوید این وبلاگ است یا وب سایت!!

چندین سایت وبلاگ نویسی در شبکه اینترنت از جمله خارجی و داخلی وجود دارد ولی آنها با هدفی مشخص ایجاد شده اند و هر کدام ویژگی هایی دارند که با هم متفاوت است.
بعضی وبلاگر ها توانایی ساخت وبلاگ هایی شبیه وب سایت را به مخاطب می دهد یعنی این سایت وبلاگ ساز توانایی تشکیل وب سایت زیر مجموعه خود یا آندر سایت را دارد ولی برخی هم نه و فقط وبلاگ را پست می کنند و تمام.
سایت وبلاگ سازی بیان که خودم هم سایتم را رایگان در آن ایجاد کردم توانایی ایجاد آندر سایت را برای مخاطبان ایجاد کرده و بسیار قدرتمند در این زمینه پیشرو است یعنی شما سایت خود را درست می کنید و کلی مطلب و موضوع در آن آپلود می کنید.
آدرس سایت شما به شکل https://نام کاربری.blog.ir در آن به نمایش در می آید.
سایت وبلاگر بلاگفا،تمامی موضوعات را پشت سر هم در پارت هایی مجزا برایتان پست می کند و مدیر وبلاگ آن ها را مشاهده خواهد کرد.
کسانی که وبلاگ را به گوگل معرفی کنند،دیگر مخاطبان هر بخش یا پارت را جدا گانه و به تنهایی مشاهده می کنند مثلا من مخاطب وقتی موضوعی را در یک وبلاگ بلاگفا سرچ کنم،هر بخش توسط گوگل به تنهایی و در یک پیشنهاد نمایش داده می شود که نام پیشنهاد عناوین و هد های وبلاگ است.
البته کار با بلاگفا و تغییر قالب وبلاگ و معرفی به موتور های جست و جو گر در آن کار ساده ایی است نسبت به بقیه وبلاگ ها.
این را هم بگویم که وبلاگ در سایت وبلاگر بیان نیاز به معرفی به موتور جست و جو گر ندارد و چون وبلاگ شبیه سایت عمل می کند،گوگل خودکار آن را شناسایی می کند و اول تر از همه در پیشنهاد هایش به مخاطبان نمایش می دهد.
قدرت کد های وبلاگر بیان از همه وبلاگر ها برتر است.
بیایید ، زود تر خودتان را در آنها معرفی کنید و به زودی دوست پیدا کنید.
باید از راه های ارتباطی خود و نوشتن آنها در وبلاگ خود غافل نشوید چون در دوست یابی مهم است،منظورم این است که راه ارتباطی باید دقیق و کارآمد باشد مثلا به جای چیز خصوصی مثل شماره تلفن،ایدی اینستا یا تلگرامتان را بگذارید یا وبلاگ دیگر را لینک کنید.

 

مطمئن باشید می توانید همه جور نوشته از انواع مختلفی مثل درد و دل و حتی علایق شخصی خود را در آن بنویسید.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

 

ممنون از توجه تان


امروزه شاید بعضی خانواده ها خیلی پر جمعیت نباشند یا کار زیادی نداشته باشند،بعضی خانواده ها هم اصلا با بچه و دوست داشتن و این موضوعات مخالف اند که همان هایی اند که در اعتقادات سیاه غرق شده اند.
اما آنهایی که بچه دارند یا بزرگسال پوشکی دارند بدانند دیگر پوشک خریدن کار سختی نیست چون به راحتی با مراجعه به سایت دیجی کالا می توانید تمامی لوازم آرایشی و بهداشتی به خصوص آنهایی که خصوصی اند را تهیه کنید.
راه بهتر هم اینست که برنامه فروشگاه اینترنتی دیجی کالا را روی اندروید یا ایوس نصب کنید و براحتی هر چی دوست داشتید سفارش بدهید و مبلغ را با کارت بانکی یا به روش اینترنتی یا پرداخت در محل با کارت بانکی بپردازید.
پیک دیجی کالا مرسوله را درب منازل تحویل می دهد و درب موسسات یا ساختمان های غیر مسی و اداری امکان تحویل ندارد.
کالا سفارش داده شده بسته بندی می شود و وابسته به نوع تحویل بسته بندی اش متفاوت است مثلا کالایی که در گوشه نماد و تصویرش در سایت عکس کامیون سبز باشد، ارسال سریع است که قبل ساعات تعیین شده در سفارشتان،در پاکت پلاستیکی تحویل داده می شود و آنهایی که آی کامیون قرمز است همان ارسال عادی است، کالاهایی که مربوط به فروشگاه های دیگر بجز دیجی کالا است با قیمت پایین تر ولی در بازه زمانی تعیین شده توسط شما در هنگام سفارش درون بسته بندی جعبه دیجی کالا تحویل شما می دهند.
پیک دیجی کالا را اکسپرس می نامند و شامل پست نیست و این پیک 9500 تومان هزینه ارسال به همراه هزینه کالا سفارشی را در بر دارد.
لازم به ذکر است برای سفارش از دیجی کالا باید در سایتش حساب کاربری داشته باشید و مشخصات حسابتان مطابق شناسنامه باشد چون بعضی مامورین تحویل مرسوله هنگام دادن سفارشتان،از شما شناسنامه یا کپی شناسنامه و یا کارت شناسایی می خواهند.
البته نگران نباشید چون در این باره سخت گیری وجود ندارد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


کلاس ششم ابتدایی که بودم فقط با یک نفر از همکلاسی هایم در حد خاطره گویی معاشرت می کردم و خاطرات زیبایی از زبان او شنیده ام که یکی را می خواهم تعریف کنم.
او درباره بچگی خودش برایم تعریف کرد و گفت: وقتی بچه تر بودم مادرم بهم میگفت تو باید ریاضی دان شوی و زندگی خوبی را برای خودت بسازی و من هم فکرم این بود که اگر ریاضی بفهمم دیگر زندگی ام بهشت می شود.
تمام وقتم را صرف فهم ریاضی میکردم و هدفم همین بود،البته پدرم یکی اهل دین بود و همه اش در حال نماز بود و خیلی هم تندخو و بد اخلاق بود.
او فکر اش عجیب بود و دیدگاه اشتباهی درباره زندگی و خانواده داشت مثلا میگفت بچه نباید کاری را خودش انجام دهد چون سنش کم است یا باید تنبیه بدنی شود باز هم بخاطر سن اش و بچگی اش.
مادرم هم او را تایید میکرد.
آنقدر پیش ریاضی رفتم و به علاقه ریاضی کاوش کردم تا سر از کتاب های برنامه نویسی مادرم در دوران دبیرستان درآوردم و به برنامه نویسی علاقه مند شدم.
با نمایش علاقه ام به پدر و مادرم،آنها بویژه پدرم به من بیشتر بی مهری کردند و پدرم دائما در حال کتک زدن من بود یا سرم فریاد میکشید و بهم ناسزا می گفت که البته از بچگی با چنین رفتاری از او روبرو بودم ولی آن روز ها بد تر شده بود.
او معتقد بود بچه سن اش کم است و حق ندارد نخبه برنامه نویس شود ولی مادر کمی تشویقم می کرد آن هم در غیاب پدرم.
چند بار کد های ساده از برنامه نویسی که برایم قابل فهم بود را به پدرم با خوشحالی نشان دادم و گفتم ببین بابا،این ها را من یاد گرفته ام ولی او به من تندی کرد آن هم از ایراد های جزئی مثلا چرا این گوشه از ورقه را خالی گذاشتی؟؟
هر بار هم من بدون دانستن دلیل پرخاش آنها به گریه و نا امیدی می افتادم.
او می گفتم پدرم مرا از اول به دلیل اعتقاد اشتباه اش که میگفت بچه که نفهمید و
لجبازی کرد باید کتک بخورد،از بچگی دو سالگی ام تا همین حال در مواقعی مرا کتک میزند و به این دلیل من احساس می کنم بچگی نکرده ام.
خیلی دلم به حالش سوخت،پدرش عجب آدمی بود،مگر بچه زدن دارد!!
آن لحظه بود که به خودم گفتم اگر من جای خدا بود،به عده ایی سرطان میدادم،به عده ایی نا توانی و عده ایی هم مرگ.
این است نتیجه نفوذ دین به بخش های دیگر زندگی که باعث از هم گسستگی آن می شود.
حال حکایت دین اسلام هم این چنین است،در این دین خدا بنده را امتحان میکند و او را در سختی قرار میدهد و در طول زندگی فرد این عمل تکرار میشود،میتوان گفت آن دیگر زندگی نیست و عذابی بیش نیست.
وقتی اسلام با دستور جنگ و مخالفت با دشمنان وارد ت شود،می گوید ت باید ضد دشمنان و غیر اسلامی ها باشد چون آنها کافر اند ولی نمی گوید اگر قدرت دست آنها بود چه؟
اگر با مخالفت با آنها،مردم یک کشور به فقر و بیچارگی بیفتند چه؟
این است دلیل جدایی دین از ت چون ت وابسته به دین حتما جایی می لنگد و ناقص می ماند.
در حقیقت خدا در این دین حکم پدری را دارد که بچه را که همان مثال از بنده است به سختی می اندازد به نیت امتحان کردن بچه،مثلا بچه را کتک میزند برای آزمایش.
اگر شما آن بچه بودید چه می کردید؟
در دین مسیحیت، خدا همان پدری مهربان است که بندگان را دوست دارد و حاضر به سعادتمند کردن و خوشی و خرمی آنها است.

در کشور ما از زمان ظهور انقلاب اسلامی تا حال شاهد تغییرات خوبی بوده اییم ولی اگر تفکراتمان را بعد از انقلاب تا حال اصلاح میکردیم تا حالا پیشرفتمان چند صد برابر میشد.
همه میدانیم که قدرت دست کشور های غربی است و بهترین فرهنگ و اقتصاد را دارند و توانمندی بالا تر از ما را صاحب اند پس چرا با فرهنگ غربی میجنگیم؟مگر فرهنگ بدی است؟
مگر روشن فکر بودن،مهربان بودن،دوست داشتن،محدود نبودن،راحت زندگی کردن،لذت بردن،رفاه داشتن بد است؟؟
درباره آن دوستم هم باید بگویم که دوران کتک خوردن و ظلم دیدن او از پدرش تمام شد ولی الان از حال او به تازگی آگاه شدم که رابطه بسیار سردی با اطرافیان و رابطه بدی با والدینش بویژه با پدرش دارد و دوچار مشکلات و کمبود های روانی است.
باید به پدرانی که این مدلی بچه را تربیت میکنند بگویم که خسته نباشید،شما در حال کندن چاهی هستید که خودتان و خانواده تان از جمله فرزندان با هر بار بیل زدن شما بیشتر پایین میروید و راه نجاتی وجود نخواهد داشت.
هر چقدر تا حالا این روش را ادامه دادید،دیگر قابل جبران نیست.

در انتهای این بحث باید بگویم
آدم نفهم باشد ولی مثل بعضی ها نباشد.

البته هدفم از این بحث آوردن مثال درباره دین و ت بود و تمرکز روی خانواده و پدر دوستم نبود ولی خواستم یک خاطره هم گفته باشم.
شمایی که این مطلب را میخوانید،باید در صفحات دیگر وبلاگ حتما خوانده باشید،هر کس یک اعتقادی دارد و نمی توان گفت این اعتقاد اشتباه است و آن درست پس اگر احساس میکنید که مطالبم در این صفحه نادرست است پیشنهاد می کنم دیگر به این وبلاگ نیایید.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


در طول روز شاید با افراد زیادی برخورد کنید و یا شاید روز هایی هم نه و احساس تنهایی یا بی کاری کنید، به هر حال  باید توجه کنید هر ادمی که  با  او روبرو  می شوید ،چه با روی خندان و چه با روی اندوهگین،دنبال نگریستن فقط به چهره او نباشید یا فقط به تیپ و ظاهر او توجه نکنید.

در گذشته نه چندان دور مثلا دهه 60، بیشتر به دلیل مدرک تحصیلی ازدواج صورت می گرفت یا عشق و عاشقی ظاهری بود به دلیل اینکه در ازدواج،مهریه یک نوع راه زورگویی ن به مردان محسوب میشد،الان هم عشق ها ظاهری اند ولی ظاهری داریم تا ظاهری.

امروز بیشتر عشق ها ظاهری و فقط یا بیشتر برای چهره شخص یا هیکل او و موارد این گونه است و مهریه هم همچنان کار خود را ادامه می دهد.

 

فراموش نکنید،باید لقمه اندازه دهانتان بردارید یعنی علاوه بر چهره و هیکل و تحصیلات،رفتار شخص و جو خانوادگی او را نیز در نظر بگیرید و این ها را باید با خود  مطابق دهید.

وما هر مرد دکتر یا مهندس و هر زن زیبا و خوش هیکل نمی تواند برای شما متناسب باشد،باید ورژن سازگارش را بیابید.

خیلی اوقات آن چیز که سرنوشت است به دلیل اصرار ما ها اتفاق نمیفتد و باعث پشیمانی و پژمردگی روحی ما می شود.

 

گفته اند هر نگاه یک فرصت است،به هر چیز که می نگرید نسبت به بی تفاوت  نباشید،آن چیز قصد صحبت کردن با شما را دارد و شاید آینده نزدیک را به شما نشان دهد.heartheart

 

امید

 

در ادامه این پست و مطلب،قصد دارم کمی از این حس و حال نامناسب در بیایید پس این را هم  ببینید.

دریافت
عنوان: معین عزیز
حجم: 8.24 مگابایت
توضیحات: مجنون برای عشق باش

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


اگر به افرادی که در جامعه مثل کوچه یا خیابان محله تان یا حتی افراد دیگر محله ها دقت کنید،مشاهده می کنید که شکل ظاهری،رفتار،فکر،طرز نگاه به زندگی در آنها با هم متفاوت است چرا؟؟

دلایل زیادی دارد،یکی از آنها را در یکی از صفحات همین وبلاگ گفتم،خانواده است.خانواده در حقیقت سازنده شخصیت روانی و بعد بقیه ابعاد شخصیت مثلا اجتماعی و رفتاری و . . . . است.

 

خود فرد هم در سازندگی خود نقش دارد مثلا بعضی افراد تنبل اند و این دست خانواده آنها نیست چون خود انگیزه ایی ندارند و حاضر به فعالیت نیستند.

بخش دیگر وابسته به جامعه است مثل مدرسه،کوچه و محله،مردمی که میان آنهاست و دوستان قدیمی و جدید اوکه چگونه با او رفتار می کنند،من خودم دوران دبیرستان خیلی سخت و تلخی داشتم و به قدری نا امید بودم که حاضر بودم خودم را دار بزنم.

 

روح و روان انسان تحت تاثیر جوی است که در آن قرار گرفته مثلا یک آدم در میان مردم شاد و آزاد قرار گیرد حتما آدم موفق و خوش رفتاری بار خواهد آمد ولی آن افرادی که در جا هایی با محدودیت ناشی از اعتقادات سیاه و غلط مردم آن جا قرار دارند،پژمرده تر و نا امید تر و حتی پرخاشگر تر اند.

 

بیایید از همین الان خودمان را اصلاح کنیم،نا امیدی را کنار بگذاریم و به سمت آینده حرکت کنیم،دست از اعتقادات غلط و محدودیت های ناشی از آن بر داریم و بجای سخت کردن راه در پیش،آن را ساده نگاه داریم.

دین مسیحیت یکی از ادیان زیبا و شریف یکتا پرستی است،این دین به دلیل مرز قائل بودنش در زندگی در همه زمینه ها وارد نشده و فقط بخش هایی را کامل می کند که انسان در آنها ناتوان است.

این یعنی عدم تندروی در دین که کار بسیار درستی است و مانع زدگی از دین می شود.

یکی از آیه های کتاب مقدس انجیل به آن موضوع که (هر کجا آزادی بیشتر است،گناه کمتر است) اشاره دارد که بسیار روشن و مشخص است.

 

آخرین مطلب فرهنگ سازی است،فرهنگ پرخاش و خشونت و افکار نادرست مثل اینکه دعوا بکن و هر کی خورد آن باید کنار بکشد،نوعی عقب ماندگی فرهنگی است که میزان پیشرفت یک کشور را کند می کند.

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


سام

تابستان و زمستان ها از سال های دبستان سام می گذرد و او در حال حاضر 10 ساله شده است.
والدین سام از بچگی تا حال با او رفتار بچگانه داشته اند و هنوز هم همچنان این روند را ادامه می دهند و خود او هم از این رفتار به شدت آزرده است.
یکی از علائم این رفتار والدینش این است که او دارای شب ادراری از سن 6 سالگی شده است و همچنان هم ادامه دارد و گاهی هم به بی اختیاری ادراری تبدیل می شود که در هنگام بیداری اش هم او را اذیت می کند.
به دلیل شب ادراری او و بی اختیاری ادراری اش حتی تا این سن هم او پوشک می شود،گاهی مادرش پوشکش می کند و گاهی هم خودش.

یکی از شب هایی که والدین سام تعداد زیادی مهمان دعوت کرده بودند تا یک شب زیبا دورهم داشته باشند،سام مثل همیشه پوشک پایش بود ولی شلوار نداشت تا بپوشد و خبر نداشت که مهمان ها آمده اند پس خیلی با احتیاط برای اینکه والدینش او را نبینند،از اتاقش بیرون آمد و در حالی که جفت دست هایش را جلوی پوشک گرفته بود،آرام آرام به سمت راه پله آمد و در آنجا را باز کرد.
مهمان ها که همه غریبه بودند و روی پله ها ولو شده بودند،با صدای در به آن خیره شدند و بعد از باز شدن در چشمشان به سام افتاد که آنها را نگاه می کرد و پوشک پایش بود.
همگی شروع کردند به خندیدن و بعضی هم گفتند(او پسر پوشکی است)
سام از این برخورد خیلی ناراحت شد و سریع برگشت و به سمت اتاق دوید،در اتاقش را باز کرد و بعد از تو رفتنش،در را کوبید و شروع کرد به گریه کردن.
به شدت گریه می کرد و دست هایش را دوباره روی جلوی پوشکش گذاشت و در حال گریه کردن به خودش گفت(این ها همه فکر بود،تصور بود . . . .)
در اینجا بود که چند بار جمله را تکرار کرد و همزمان احساس می کرد بدنش درون پوشک می سوزد،دستش را از روی پوشک برداشت و دید دوباره از ناراحتی شدید کلی توی پوشکش جیش کرده است و پوشکش زرد و آویزان شده است.
این بار گفت(اوه،نه!!) و نا امید تر شد و در حالی که به در اتاقش تکیه داده بود،سرش را پایین انداخت و همان جا جلوی در نشست و زانویش را بغل کرد و به فکر فرو رفت و خوابش برد.
چند دقیقه بعد بیدار شد و دید حتی پشت پوشکش هم خیس است،انگار تو دریا نشسته است.
بلند شد و دست گذاشت پشت پوشکش تا آویزان نشود و از اتاقش بیرون آمد و آرام آرام به سمت حمام که در همان راهرو قرار داشت رفت،به آهستگی در را باز کرد و دید برادر بزرگش در حال مسواک زدن است.
این دفعه او اقتدار را برای خود نگه داشت و دست به سینه شد و اخم کرد و با پوشک آویزانش به برادرش گفت(من باید برم حمام،زود باش برو بیرون)
برادرش با صدایی که گویی دهانش پر کف است گفت(دارم مسواک میزنم)بعد نگاه انداخت به پوشک سام که آویزان و زرد است و گفت(البته فکر کنم یک کار هایی کردی،درست است؟)و به او لبخندی زد.
سام عصبانی تر شد و گفت (برو بیرون، . . . .) و به داخل رفت و او را از آنجا بیرون انداخت تا حمام کند.

 

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


وقتی برای اولین بار همراه مادرم با کارنامه دبستانم به مدرسه راهنمایی یا دبیرستان دوره اول وارد شدم برایم خیلی مبهم و سخت به نظر می رسید.
مثل یک بچه تازه متولد، حسابی ترسیده و بودم و کلی فرضیه برای خودم ساخته بودم که اینجا این طوری است و یا شاید هم آن طوری است.
وقتی همراه مادرم وارد دفتر معاون مدرسه راهنمایی شدیم،او کارنامه دبستانم را روی میز معاون گذاشت و معاون با حساسیت تمام شروع کرد به دیدن ریز نمراتم.
همه 20 بود منهای کلاس پنجمم که یک 18 در کارنامه داشتم و معدلم باز هم شده بود حدودا نزدیک 20.
معاون با ذوق و خوش رویی گفتاین که شاگرد زرنگ است،آفرین به این نمراتی که داری،خوش آمدی،ما دنبال همچین کسانی هستیم» بعدش هم شروع کردن به بررسی کپی شناسنامه ام و نام نویسی. . . .
بعد از دو ماه و یک هفته،ماه شروع مدرسه رسید و تازه من کلاس هفتمی شده بودم.
آن زمان تنها تفکرم این بود که هر آدمی از بچگی تا 8 سالگی،دقیقا مثل خودم،پوشک یا لاستیکی می شود و بعدش هم تنها زندگی می کند و اگر هم ازدواج کند،اتفاق خاصی برایش نمی افتد. نمیدانستم که دوست داشتن چیست.

تقریبا روند کلاس هایمان ادامه پیدا کرد و به آبان رسیدیم. در مدرسه راهنمایی ام،رسم این بود کلاس برای ورود به کلاس بیشتر صف تشکیل شود تا چیز دیگر،بنابرین ما زیاد  توی صف قرار میگرفتیم و گاهی با هم صحبت می کردیم.

من در همان ماه اول،یک دوست مثل خودم آرام و حسابی پیدا کردم که با او کاملا راحت بودم ولی هنوز چیزی از عشق و دوست داشتن واقعی نمیفهمیدم تا اینکه یک روز در صف چشمم به پسری افتاد که انگار قبلا توی آن مدرسه نبود و تازه آمده بود، او هم عاشق تقلید از خواننده ها از جمله خواننده های قدیمی مثل فرهاد بود.
چهره اش من را به یک احساس عجیب و غریب فرو میبرد و من تمام مدت نگاهم به او بود تا اینکه او هم آرام آرام فهمید که توجه ام به اوست.
او سعی کرد بیشتر مرا جذب خودش کند پس یک روز در هنگام ورود به کلاس، روبروی من قرار گرفت و بخشی از اول آهنگ جمعه ها از فرهاد را خواند (فقط این بخش اش را*بوی عیدی بوی توپ،بوی کاغذ رنگی . . . .*) و بعد هم به کلاس خودش رفت.

من دیگر توان دوست نشدن با او را نداشتم و میخواستم هر طور که شده با او آشنا بشوم و سرآخر هم این اتفاق افتاد.
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و من تصمیم گرفتم به او بگویم داداش و به خودش هم گفتم و پذیرفت.

این جا بود که برای اولین بار در زندگی من،معنای عشق و عاشقی و دوستی واقعی شکفت و این شکوفه بعد ها به رشد تکاملی و خاص خودش رسید و مثل یک درخت استوار،پایه و بنای زندگی من را ساخت.

درباره دوران دبیرستان شما چیزی نمیدانم ولی وقتی آن سه سال شیرین راهنمایی ام تمام شد، بویژه کلاس هشتمم،دوران دبیرستانم شروع شد که با راهنمایی دقیقا 180 درجه فرق داشت.
برخلاف آن لذت ها و علایقی که در راهنمایی داشتم و آن ارتباط ها و دوستی ها و خرمی ها و آن بچه های با احساس و با معرفت راهنمایی،دبیرستان سرشار از بی رحمی و تنهایی و بی معرفتی از سوی بچه هایش بود.
آن همه رفیق نزدیک و دوست داشتنی که کلاس هفتم و هشتم پیدا کرده بودم، دیگر خبری از آنها در دبیرستان نبود.
خلاصه خیلی تنها و ناامید شدم و وضعیت روانی بدی پیدا کردم.

این را همه میدانند،یک فرد abdl مثل من،یک نوع بیماری از لحاظ جنسی دارد که به آن بیماری پوشک خواهی هم می گویند و این افراد نباید تحت شرایط بد و ناامید کننده قرار گیرند چون دیر امید خود را باز می یابند ولی من در این شرایط قرار گرفتم و به شدت اذیت شدم.

بعد سه سال دبیرستان و گذراندن کلاس های دهم و یازدهم و دوازدهم و درس خواندن کنکور و دادن امتحان کنکور که سرشار از استرس بود،تازه روز هایی برایم آغاز شد که به ناامیدی و تنهایی ام عادت کرده بودم و ناله هم میکردم.
گاهی به خودم می گفتم؛چرا؟؟!! من با آن همه احساسات و مسائلی که دارم باید در چنین وضعی قرار بگیرم ولی جواب این چرا جز پژواکی نیست که خودش هم می گوید چرا چرا چرا  چ . . . .

الان که دانشجو هستم ولی همچنان یادم می آید از آن شب مهمانی و پوشک و توپ بازی تا دوره دبستانم و اتفاقات این دوران و تا  لذت دوران راهنمایی و تلخی دبیرستان!!!!
لذت هایم غرق در سیاهی شد.

وقتی 13 ساله بودم و کلاس هفتم،خواهرم تازه به دنیا آمده بود و مادرم مثل بچگی خودم،بیشتر لاستیکی اش می کرد و گاهی هم پوشک.
من هم کنجکاو از احساس او دوست داشتم با او هم سن شوم و دوباره بچه بشوم ولی مادرم میگفت تو جای پدرش هستی . . . .»
ولی من اصرار داشتم و میگفتم که باید مثل خواهر کوچکم لاستیکی شوم و بعدش هم با او بازی کنم.

این اصرار من باعث شد که آخر سر خودم دست به کار شوم و یک روز که در خانه تنها بود،یکی از لاستیکی های خواهرم را بردارم و یک کهنه هم داخلش بگذارم و خودم را خیلی خوشگل و فانتزی پوشک کنم.

این خاطره به قدری برایم شیرین و لذت بخش است که یکی از بهترین اتفاقات دوران نوجوانی من است.

این خاطره ها حالا تنها چیزی است که آرامم می کند،فکر به این اتفاقات لذت بخش و تکرار نشدنی.
الان 18 ساله ام و خیلی تنها هستم،به قدری که حتی احساس می کنم خدایی هم ندارم تا با او درد و دل کنم، همه ی دوستانم را از دوره راهنمایی را از دست دادم و الان رویای من داشتن یک رفیق مثل خودم است،نمیدانم ممکن است یا نه ولی من باید یک دوست آن هم مثل خودم ABDL داشته باشم تا درکم کند.

شما که این نوشته ها را می خوانید،اگر این طور هستید، یعنی تنها هستید و درکم می کنید، هیچ اشکالی ندارد که با من آشنا شوید یا دوست!

من فقط جیمیلم اینجاست.

zooplay95@gmail.com

 

وبلاگم تو بلاگفاست و اگه دوست دارید برید و ببینید،این مطالب رو توی قالب بهتری نوشتم.

http://memories2.blogfa.com

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


 

 

هنوز هم وقتی در جامعه قرار میگیرم،با آن ناسازگاری مردم بد فرهنگ این کشور، باز هم دنبال یک چیز می گردم البته نه همیشه،گاهی.

مردم این کشور،فرهنگ قدیمی گذشته یعنی پرخاش را همچنان حفظ کرده اند و چیزی به نام زیبایی و دوست داشتن و لذت بردن نمی فهمند، این از جایی نمایان است که در رویارویی با حوادث و اتفاقات بجای کمک،به یکدیگر خیانت می کنند.

چند وقت پیش شنیدم که توی پوشک بچه،مواد شیمیایی عقیم سازی ریخته شده است که البته های ما آن را تقصیر امریکا انداختند و دوباره شعار مرگ بر امریکا سر دادن.

نمیدانم چه کسی مقصر واقعی است؟! و به من هم مربوط نیست ولی اگر بنا به احتمال امریکا این کار را نکرده باشد،حکم آنها چیست؟

 

 

شاید خیانتی دیگر از ملت عرب فرهنگ خاورمیانه ایی ها باشد! شاید هم نه خاور دور!!

 

هنوز هم وقتی بیرون از خانه قدم میگذارم،گاهی اوقات چشمم می رود به سمت اشکال برجسته و مستطیلی شکل که از زیر لباس بیرون،در کودکان آن هم روی باسن شان نمایان است.

وقتی چنین صحنه ایی را میبینم،اولین کاری که می کنم این است، به خودم می گویم،به قدش نگاه کن،چند ساله به نظر می رسد؟

 البته جدیدا دختر ها هم وقتی ساپورت می کنند و بیرون می روند،باسن شان به نظر مستطیلی و برجسته می رسد،نکند آنها هم پوشک می شوند؟؟

نمیدانم!!!!

 

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


کودکی خودم چگونه بود؟

 

شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.

 

وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.

آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاستیکی می کرد ولی گاهی هم پوشک میشدم مثلا مهمانی رفتنی یا شب قبل خواب و هر زمان خاص این طوری.

 

بعد چند وقت، مادرم تصمیم گرفت که دیگر مرا پوشک نکند پس صدایم کرد و من به اتاقش رفتم و به من گفت هر وقت جیش داشتی،قول میدهی که به توالت بروی، توالت کجاست؟» من هم به سمت در توالت که نزدیک در اتاق ما بود، اشاره کردم و گفتم آنجا است».

بعد این قول، مادرم شلوارم را پایین کشید و لاستیکی ام را که تمیز و خشک بود و تازه بسته بود را باز کرد و از بین پا هایم بیرون کشید و بعد هم شلوارم را بالا کشید.

ولی این پایان داستان پوشک شدن من در کودکی نیست.

 

مدتی بعد که تقریبا اواخر  5 سالگی ام بود و به مهمانی رفته بودیم و آن هم خانه ی عمه ام،من مشغول بازی کردن با پسر عمه ام بود که بازی ما طولانی شد و در آخر او با توپ به سر من زد و من هم داشتم از بازی کردن با او لذت می بردم،شروع کردم به خندیدن و این خندیدن چند دقیقه طول کشید.

در هنگام خندیدن،حس کردم کسی توی شلوارم دارد آب میریزد و شلوارم خیس می شود پس دست گذاشتم بر جلوی شلوارم و فهمیدم،بله،کسی نیست که آب بریزد،خودم هستم که دارم توی شلوارم جیش می کنم پس خنده ام را بریدم و جدی شدم.

خیره شدم به روبرویم و ساکت ساکت شدم، در اینجا پسر عمه ام بعد از چند لحظه با تعجب نگاه کردن من،گفتبینداز دیگر،چرا پس وایستادی؟؟» من هم به روی خودم نیاوردم و بازی را ادامه دادم.

چند دقیقه بعد،مادرم و عمه ام به اتاق آمدند تا با هم صحبت کنند،بعد از نشستن در یک گوشه،مادرم چشمش افتاد به جلوی شلوارم که خیس بود و گفتیک دقیقا صبر کن،. . . .» آمدم به طرفم و گفتاین چی است؟»

من کمی مکث کردم و به دروغ گفتمرفتم آب بخورم که ریخت روی شلوارم».

مادرم کاملا فهمیده بود که من جیش کرده ام پس به من نگاهی عمیق کرد و خودش از اتاق رفت بیرون و پسر عمه ام را نیز برد.

وقتی به اتاق بازگشت،دیدم یک چیز سفید و تا شده که کمی هم حجیم است و مستطیل شکل دستش است،آمدم طرفم و من را به آرامی هل داد تا بیفتم روی تخت اتاق و مرا بخواباند.

 

من تازه فهمیدم که می خواهد پوشکم کند پس شروع کردم به جیغ زدن و لگد انداختن ولی بی فایده بود.

شلوارم را کامل درآورد و با یک دست جفت پا هایم را بالا داد طوری که باسنم به طور کامل از تخت جدا شد ، در این حال حس کردم یک چیز به زیرم رفت و تا کمرم هم آمد.

بعد پا هایم را پایین آورد و احساس کردم چیز دیگری، باسنم را قلقلک می دهد، پا هایم را از زانو خم کرد تا باز شوند و جلوی پوشک را بالا آورد و گذاشت روی شکمم و خواست چسب های پوشک را ببندد.

با هر صدای خس چسب های پوشک به طرفی نگاه می کردم و همچنان مقاومت که بی فایده هم بود.

 

وقتی بعد از این مدت،دوباره پوشک شدم،اول دست هایم را گذاشتم روی جلوی پوشک و کمی گلایه کردم ولی کمی نگذشت که بلند شدم و خودم شلوارم را پوشیدم و رفتم سراغ ادامه بازی . . . .

 

توی راه بازگشت از مهمانی،فراموش کرده بودم که من پوشک هستم بنابرین توی راه کلی شادی کردم ولی وقتی خانه رسیدیم با اکتشاف مادرم کلی جیش کرده بودم توی پوشکم.

این داستان تا 8 سالگی من طول کشید و ادامه داشت.

 

الان من خیلی دوست دارم که دوباره پوشک بشوم ولی دورانش تمام شده است.

خاطرات کودکی من اینگونه است،شما چطور؟

 

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 


در این پست قصد این است که به شما بگوییم کدام مدرسه یا دبیرستان بهتر است و چرا؟؟

شاید بیشتر مردم این گونه فکر می کنند که مدارس نمونه خیلی با مدارس عادی تفاوت دارند و شاید هم در این جور مدرسه ها، معجزه انجام می شود؛
باید بگویم که اگر واقعا به فکر آینده و امید و آرزو های خود هستید، به هیچ بهانه نپذیرید که به مدرسه نمونه دولتی بروید چون جو آنجا و نوع رفتار مدیران و معاون های این جور مدارس به گونه‌ای است که باعث سخت گیری در آموزش و نمره دادن توسط معلمان به دانش آموزان می شود و شما با تلاش فراوان و دیدن نتیجه هیچ از تلاش‌های خود، به شدت نا امید می شوید.
ولی اگر همین تلاش ها را در مدرسه دولتی انجام دهید به احتمال بالا نتیجه اش را بدون هیچ تغییری مشاهده می کنید.

همچنین نحوه برخورد محصل های مدارس نمونه دولتی طوری است که شاید شما اصلا نپسندید و بد تان بیاید چون آنها به مراتب دانش آموزان فرصت طلب و خیانت کاری خواهند بود و برای افت شما در درس و همه ی زمینه های دیگر زندگی جهت پیشرفت خود، از هیچ کاری کوتاهی نمی کنند‌.
وما مدارس نمونه دولتی، جایگاه انسان های کند فکر و تاریک از لحاظ تفکر است چون در این مدارس هر گونه فرصت دیگر برای انجام کار های غیر درسی و پیشرفت در زمینه های مختلف از شما گرفته می شود و تنها تمرکز بر روی درس و آن هم سخت گیری بر روی درس است که نتیجه ی خوبی برای شما ندارد.

یکی دیگر از ویژگی های بد مدرسه نمونه دولتی، انجام کار های غیر ضروری و مسخره مثل اردو های مختلف به پادگان ها و اجرای مراسم هایی است که وقت درسی و کلاسی شما را می گیرد و شما ااما به شرکت در این مراسمات، مجبور می شوید.
یکی از مراسماتی که بی نتیجه و وقت گیر است، این است که در آنجا فقط شعار می دهند که ما باید به همه کار هایمان برسیم و در همه آنها پیشرفت کنیم ولی دقیقا برعکس است.

مهم ترین اثر بد مدرسه های نمونه دولتی این است که شاید به دلیل برخورد بد و رفتار خاص دانش آموزان آنجا دوچار آسیب روحی و روانی بشوید که این شما را از درس خواندن و تلاش کردن باز می دارد.
پس تا امکانش هست، از رفتن به مدارس نمونه دولتی بپرهیزید و جایگزین آن را مدارس دولتی و غیر دولتی انتخاب کنید چون معنی نمونه دولتی فقط برای پولی است که الکی و بدون هیچ مصرف از جیب شما می رود و شکم مدیران و معاونان مدرسه را پر می کند و تفاوت خاصی از لحاظ امکاناتی با مدرسه دولتی ندارد و از نظر جوی شاید هم بد تر است.
 یعنی در حقیقت شما زحمت می کشید تا در محیطی قرار گیرید که باز هم خود تحملش سخت و از لحاظ روحی دردناک است.

اگر نگران جو مدارس دولتی یا غیر دولتی هستید یا از دیگران مطالبی درباره جو بد مدارس دولتی شنیده اید، بخصوص از مدیران یا معلمان مدرسه فعلی خود، باید بدانید جو مدارس نمونه دولتی دقیقا شبیه جو مدارس دولتی است و تنها تفاوت کوچک آن این است که آنجا به شما هر گونه بی احترامی که ممکن باشد انجام می شود و خبری از مرام و معرفت دوستان نیست و با شما شبیه یک بچه دبستانی و مبتدی رفتار می شود و همان رفتار های زشت و افتضاح مدارس دولتی در دید همه انجام می شود.
مدارس دولتی آنقدر هم که فکر می کنید بد نیستند و مطمئنا از مدارس نمونه دولتی بهتر هستند چون در این مدارس افرادی ساده و شبیه شما برای همنشینی وجود دارد ولی در مدارس نمونه همه طوری هستند که انگار خیانت در خون آنها در جریان است.

هر جور فکر کنید، جو همه مدارس هم چیز های بدی دارد که مناسب هر شخص با سطح فکری منحصر به فرد نیست و هم چیز های خوب که همه دنبال آن هستند و در این مورد هیچ فرقی در بین نوع مدارس وجود ندارد ولی مدرسه نمونه دولتی یعنی؛
پول خرج کردن الکی و پیشرفت نکردن و در آخر فقط با حرف خود را قانع نگه داشتن.

من خودم در مدرسه نمونه دولتی درس خواندم، رتبه کنکوری ام در رشته ریاضی و کنکور شد 70 هزار ولی دوستان من در مدارس دولتی به ترتیب رتبه های 200 و 900 و بد ترین آنها 2000 شد.
البته آنها خیلی درس خوان تر از من بودند ولی مدرسه نمونه دولتی قبول نشدند.

اول آخر به میزان تلاش خودتان ربط دارد نه مدرسه نمونه دولتی.


 


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 45 ثانیه
خود تصویر این صفحه یکی از عکس های ما برای شماست و ادامه؛

 

چچ​​


دریافت
مدت زمان: 11 ثانیه
چمجچحجهخحلحمع

ه

 

عکس بیشتر می خواهید، بیایید اینستاگرام وبلاگ به آی دی diaper_abdl_pooshak تا هر عکسی که دوست دارید را ببینید.


داستان ABDL نوشته شده در سال 2019

 

دنیس پسری تنها و آشفته حال بود، او در کودکی به دلایل زیادی تا سن 6 سالگی ، توسط مادرش پوشک میشد و احساس بدی از این مورد داشت.

در سنین نوجوانی هم در جوی قرار گرفت که از لحاظ ارتباطی و معاشرتی خوب نبود و به شدت احساس تنهایی میکرد.
از آنجایی که در کشور های غربی رسم این است که پسران، دوست خود را معمولا دختر انتخاب می کنند، دنیس هم دختری را میشناخت و با هم در همان سن دوست بودند اما عجیب تر آنجا بود که دنیس هم علاقه داشت دوباره پوشک شود و هم دوست داشت، دوستانش پسر باشند تا دختر!
او به دنبال یک پسر ABDL مانند خود بود تا بتواند احساسات خود را به او بروز دهد.

سال ها بود که از دوستی دنیس با آنجلا می گذشت و آنها با هم خیلی راحت شده بودند و حتی به خانه هم میرفتند و همدیگر را در آغوش می کشیدند، ویژگی رفتاری دنیس و آنجلا با بقیه بچه های راهنمایی تفاوت داشت چون جفتشان بسیار آرام و مهربان بودند و از لحاظ روانی ، اهل لطافت بودند.

بعد از گذشت دو سال از آغاز دوستی دنیس و آنجلا، دنیس تصمیم گرفت علاقه خود به پوشک را به دوستش بگوید تا شاید آرام تر شود پس این تصمیم را عملی کرد و در روزی از روز های سال پایانی راهنمایی و آن هم در زنگ تفریح، در گوشه ایی از کلاس کنار هم نشستند و مشغول گفتگو شدند و دنیس این گونه بحث را شروع کرد؛
_بیا درباره خاطرات کودکی مان تعریف کنیم، تو در بچگی چه کار هایی کردی؟
آنجلا هم جواب داد ؛
_من وقتی کوچک بودم خیلی شلوغ بودم ولی وقتی بزرگ شدم، بسیار آرام و عاطفی از لحاظ رابطه شدم

ادامه بحث هم این چنین بود؛
_من دقیقا برعکس، از بچگی تا بزرگی ام هم چیز هایی را یاد گرفتم که شاید همسن هایم به آنها فکر نکنند
_مثلا چی؟؟
_همه چی، از بازی های بچگی تا نقشه کشیدنم برای بعضی ها چون میخواهم سر به سر شان بگذارم.
_من الان حوصله ی این کار ها را ندارم ترجیحا دوست دارم ساکت یک جا بنشینم و کاری با کار کسی نداشته باشم
_خاطره ایی نداری از بچگی ات؟؟
_چرا ولی کوتاه.
_بگو
_مثلا یک بار که خیلی پدر و مادرم را اذیت کردم و حسابی شلوغ کردم، مادرم من را برای تنبیه پوشک کرد، من هم نمیدانستم چطوری باید بجای دستشویی رفتن ، توی پوشک کارم را انجام دهم
_این که خوب است،من وقتی کوچک بودم خیلی خودم را خیس میکردم و مادرم از دست من عاجز شده بود تا اینکه کمی نگذشت بعد از گرفتنم از پوشک در 3 سالگی، دوباره پوشکم میکرد و تا 6 سالگی پوشک میشدم.
_خیلی بد است، من از پوشک خاطره خوبی ندارم
_ولی من هنوز هم پوشک شدن را دوست دارم
با این حرف دنیس، آنجلا خیلی تعجب کرد و به خود گفت من با کسی دوست شده ام که هنوز خود را بچه میداند پس تصمیم گرفت دوستی خود را با دنیس به شکل غیرمستقیم کمرنگ کند و دوست دیگری پیدا کند.
همین هم شد و دوستی دنیس و آنجلا به این دلیل از بین رفت.

برای دنیس، دوباره زمان تنهایی و خودخوری رسیده بود ، او فکر نمیکرد که با گفتن چنین حرفی دوستش را از دست بدهد، تقریبا دوستی او با آنجلا تبدیل به یک خاطره سیاه شده بود.
با گذشت زمان و آغاز دوره دبیرستان، دنیس در جو دیگری قرار گرفت، بچه های شاد و شوخ طبع و دقیقا دارای ویژگی رفتاری برعکس دوران راهنمایی.
بیشتر پسر ها با دختر ها، گروه تشکیل میدادند و صحبت میکردند و بلند میخندیدند اما تنها بودن و تنها ماندن دنیس را به شدت منزوی کرده بود طوری که او همچنان در گوشه ایی تنها می‌نشست و خیره میشد به بچه هایی که مشغول عشق و حال خودشان بودند . . .

در یکی از روز هایی که طبق معمول خیره به نقطه ایی نگاه می کرد چشمش به پسری افتاد که تازه به آن دبیرستان آمده بود و یک جور هایی دلش خواست تا با او ارتباط برقرار کند و دوست شود اما در دفعات اول، رویش نشد تا جلو برود.
بعد از یک هفته نگاه کردن از دور به او طوری که او نفهمد، بالاخره تصمیمش را قطعی کرد و در حالی که او هم تنها بود، جلو رفت.
آهسته به او نزدیک شد و میخواست مثل خودش با شوخ طبعی با او برخورد کند، دستش را باز کرد و کف دستش را کمی عقب برد و بعد از کمی مکث، از پشت به باسن او زد.
بعد این اتفاق، او برگشت و چهره به چهره شدند، دنیس چهره اش از خجالت سرخ شد و به او گفت؛ ببخشید ، نشناختم ات و با صدایی آرام تر این را باری دیگر تکرار کرد.
پسر به چشمان دنیس با خونسردی خیره شد و از چشمانش اتفاق های تلخ زندگی دنیس را دید و دلش به حال او سوخت، فهمید که میخواهد با او دوست شود پس بعد از چند ثانیه نگاه عمیق به او، در یک لحظه و به طور آنی او را بغل کرد.
دنیس تعجب کرد و او هم بعد چند ثانیه،پسر را بغل کرد و بعد دوباره به چهره هم نگاه کردند، دنیس گفت؛ دوستم داری؟؟
پسر گفت؛مگر می شود پسری خوشگل و نازی مثل تو را دوست نداشت!!

بعد هم به دنیس گفت؛ بیا برویم یکجایی، کارت 

دارم. دنیس سریع گفت؛کجا؟؟
پسر گفت: بیا تا بهت بگویم ولی دنیس دوباره پرسید و اصرار کرد تا بداند.
پسر گفت؛ میخواهم ببرمت خانه مان، پس اول بیا برویم توی یک کلاس خالی بنشینیم و با هم آشنا بشویم تا بعد از تمام شدن کلاس ها بیایی خانه ما.
اول دنیس مخالفت کرد و گفت من خانه کسی نمیروم ولی با اصرار پسر راضی شد.
به کلاس خالی رفتند و بیشتر با هم آشنا شدند، دنیس اسم پسر را پرسید و پسر خودش را معرفی کرد، انزو.

بعد صحبت های این دو دوست و تمام شدن کلاس ها بالاخره زمانش رسید که دنیس به خانه انزو برود و . .
وقتی به خانه رسیدند، انزو دست دنیس را گرفت و گفت بیا تا اتاقم را بهت نشان دهم و او را به اتاقش برد و جلوی دنیس ، کمی شلوارش را پایین آورد و پوشکش که کمی هم درونش ادرار کرده بود و زرد شده بود، معلوم شد و بعد به دنیس گفت؛  این را دیگر میدانی چیست!
دنیس با تعجب گفت؛ پوشک!! تو پوشک می شوی؟؟
_اره، تو هم دوست داری پوشک بپوشی؟
_من!؟ . . . . اخه! . . . . من نیاز به پوشک ندارم!
_حتی با اینکه دوستت از تو بخواهد؟؟
دنیس کمی مکث کرد و متقاعد شد تا پوشک شود.
انزو هم دنیس را پوشک کرد و در حالی که هنوز شلوار پایش نبود به او گفت؛ خیلی بهت می آید، خوشگل تر شدی!! از این به بعد همیشه بعد مدرسه بیا خانه ما تا اینجوری با هم حال کنیم.
دنیس در حالی که روی تخت خوابیده بود و دوباره به چهره انزو خیره شده بود، گفت باشد!!


 


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 21 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
دریافت


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 48 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 15 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه

دریافت


دریافت
مدت زمان: 32 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 45 ثانیه
خود تصویر این صفحه یکی از عکس های ما برای شماست و ادامه؛

 

چچ​​


دریافت
مدت زمان: 11 ثانیه
چمجچحجهخحلحمع

ه

 

عکس بیشتر می خواهید، بیایید اینستاگرام وبلاگ به آی دی diaper_abdl_pooshak تا هر عکسی که دوست دارید را ببینید.


فیلم های پایین متعلق به کانالی است که برای افراد پوشکی ایجاد شده و به تازگی شناخته شده است، لینک کانال را در کانال وبلاگ گذشته ایم، بیایید و در آن کانال هم عضو شوید.


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 21 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
دریافت


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 48 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 15 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه

دریافت


دریافت
مدت زمان: 32 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 45 ثانیه
خود تصویر این صفحه یکی از عکس های ما برای شماست و ادامه؛

 

چچ​​


دریافت
مدت زمان: 11 ثانیه
چمجچحجهخحلحمع

ه

 

عکس بیشتر می خواهید، بیایید اینستاگرام وبلاگ به آی دی diaper_abdl_pooshak تا هر عکسی که دوست دارید را ببینید.


در پست قبلی، خیلی مختصر درباره ویژگی شخصیت افراد abdl صحبت کردیم و در این پست قرار است بیشتر وارد جزییات بشویم.
اول از اینکه افراد پوشکی ، همگی abdl نیستند چون بعضی از آنها به دلیل مشکلات ناخواسته مجبور به پوشک پوشیدن هستند ولی بعضی ها خیلی به این کار علاقه دارند با اینکه مشکل هم دارند و بنظر میرسند از مشکلشان لذت میبرند چون آنها را به علاقه شان نزدیک کرده.
افراد دارای شخصیت abdl کسانی هستند که به پوشک شدن علاقه دارند و این علاقه همانطور که در پست های قبلی گفته شد، ریشه های مختلفی دارد از مهم ترین آنها رفتار پدر و مادر، جو رشد او و جامعه و کمی هم ژن.

نمی توان گفت افراد abdl با هم قابل مقایسه اند چون آنها دارای کیفیت های متفاوت شخصیتی و در هر کیفیت، دارای شدت مخصوص خود هستند مثلا برخی فقط از کهنه و مشمع بستن لذت میبرند ولی برخی فقط پوشک.
برخی فقط دوست دارند توسط کسی دیگر پوشک شوند ولی برخی خود ، خود را پوشک می کنند و برخی هم دوست دارند هم پوشک شوند و هم پوشک کنند.
هر آدم با این شخصیت، تقریبا در همه ی این کیفیت ها دارای شدتی خاص است مثلا عده ایی توسط مامی پوشک شدن را خیلی بیشتر از خودشان ، خود را پوشک کنند ، دوست دارند یعنی شدت در اولی مثلا 60 درصد و در دومی 40.

البته تعداد و انواع زیادی از کیفیت های شخصیت abdl وجود دارد که شدت ها باید در بین آنها تقسیم شود و خیلی اوقات تغییر هم می کنند، افرادی هستند که انگار چنین ویژگی هایی در آنها رشد می کند و با رشد اش، تغییراتی در کیفیت پیدا می شود.
برخی هم هستند که اصلا پوشکی و abdl نیستند چون ویژگی های مهم این شخصیت را ندارند ولی خود را این گونه جا میزنند که فقط از اهداف و لذایذ خود بهره ببرند.

همچنین شنیده شده که برخی می گویند این ویژگی خیلی بد و ناپسند است و باید افراد این گونه را دیوانه پنداشت، باید در جواب گفت امکان سرکوب علایق انسانی وجود ندارد  این یک علاقه است ، نه دیوانگی.
چطور شما بد میدانید اگر کسی به شما بگوید علاقه ی شما به فلان چیز، نشانه ی احمق بودنتان است ولی این علاقه را که شبیه همان علاقه شماست و انسانی است ، نشان دیوانگی میدانید؟؟

اینجور افراد معمولا چیزی از علایق و شخصیت واقعی انسان نمیدانند و چون این مورد برای خودشان هم ترسناک است،چنین حرف بی جایی را میزنند.
به هر حال، جامعه فعلی کشور و فرهنگ مردم کمی به همین سمت مایل است و نمی شود زیاد اعتراض کرد.

این را هم باید گفت، اشتباه ترین کار، سرکوب علاقه های انسان است و باعث آسیب روانی و افکار عجیب در رابطه با علاقه می شود، باید علایق را در واقعییت تجربه کنید یا به طریق درستی، مهار شوند.

 


داستان ABDL نوشته شده در سال 2019

 

دنیس پسری تنها و آشفته حال بود، او در کودکی به دلایل زیادی تا سن 6 سالگی ، توسط مادرش پوشک میشد و احساس بدی از این مورد داشت.

در سنین نوجوانی هم در جوی قرار گرفت که از لحاظ ارتباطی و معاشرتی خوب نبود و به شدت احساس تنهایی میکرد.
از آنجایی که در کشور های غربی رسم این است که پسران، دوست خود را معمولا دختر انتخاب می کنند، دنیس هم دختری را میشناخت و با هم در همان سن دوست بودند اما عجیب تر آنجا بود که دنیس هم علاقه داشت دوباره پوشک شود و هم دوست داشت، دوستانش پسر باشند تا دختر!
او به دنبال یک پسر ABDL مانند خود بود تا بتواند احساسات خود را به او بروز دهد.

سال ها بود که از دوستی دنیس با آنجلا می گذشت و آنها با هم خیلی راحت شده بودند و حتی به خانه هم میرفتند و همدیگر را در آغوش می کشیدند، ویژگی رفتاری دنیس و آنجلا با بقیه بچه های راهنمایی تفاوت داشت چون جفتشان بسیار آرام و مهربان بودند و از لحاظ روانی ، اهل لطافت بودند.

بعد از گذشت دو سال از آغاز دوستی دنیس و آنجلا، دنیس تصمیم گرفت علاقه خود به پوشک را به دوستش بگوید تا شاید آرام تر شود پس این تصمیم را عملی کرد و در روزی از روز های سال پایانی راهنمایی و آن هم در زنگ تفریح، در گوشه ایی از کلاس کنار هم نشستند و مشغول گفتگو شدند و دنیس این گونه بحث را شروع کرد؛
_بیا درباره خاطرات کودکی مان تعریف کنیم، تو در بچگی چه کار هایی کردی؟
آنجلا هم جواب داد ؛
_من وقتی کوچک بودم خیلی شلوغ بودم ولی وقتی بزرگ شدم، بسیار آرام و عاطفی از لحاظ رابطه شدم

ادامه بحث هم این چنین بود؛
_من دقیقا برعکس، از بچگی تا بزرگی ام هم چیز هایی را یاد گرفتم که شاید همسن هایم به آنها فکر نکنند
_مثلا چی؟؟
_همه چی، از بازی های بچگی تا نقشه کشیدنم برای بعضی ها چون میخواهم سر به سر شان بگذارم.
_من الان حوصله ی این کار ها را ندارم ترجیحا دوست دارم ساکت یک جا بنشینم و کاری با کار کسی نداشته باشم
_خاطره ایی نداری از بچگی ات؟؟
_چرا ولی کوتاه.
_بگو
_مثلا یک بار که خیلی پدر و مادرم را اذیت کردم و حسابی شلوغ کردم، مادرم من را برای تنبیه پوشک کرد، من هم نمیدانستم چطوری باید بجای دستشویی رفتن ، توی پوشک کارم را انجام دهم
_این که خوب است،من وقتی کوچک بودم خیلی خودم را خیس میکردم و مادرم از دست من عاجز شده بود تا اینکه کمی نگذشت بعد از گرفتنم از پوشک در 3 سالگی، دوباره پوشکم میکرد و تا 6 سالگی پوشک میشدم.
_خیلی بد است، من از پوشک خاطره خوبی ندارم
_ولی من هنوز هم پوشک شدن را دوست دارم
با این حرف دنیس، آنجلا خیلی تعجب کرد و به خود گفت من با کسی دوست شده ام که هنوز خود را بچه میداند پس تصمیم گرفت دوستی خود را با دنیس به شکل غیرمستقیم کمرنگ کند و دوست دیگری پیدا کند.
همین هم شد و دوستی دنیس و آنجلا به این دلیل از بین رفت.

برای دنیس، دوباره زمان تنهایی و خودخوری رسیده بود ، او فکر نمیکرد که با گفتن چنین حرفی دوستش را از دست بدهد، تقریبا دوستی او با آنجلا تبدیل به یک خاطره سیاه شده بود.
با گذشت زمان و آغاز دوره دبیرستان، دنیس در جو دیگری قرار گرفت، بچه های شاد و شوخ طبع و دقیقا دارای ویژگی رفتاری برعکس دوران راهنمایی.
بیشتر پسر ها با دختر ها، گروه تشکیل میدادند و صحبت میکردند و بلند میخندیدند اما تنها بودن و تنها ماندن دنیس را به شدت منزوی کرده بود طوری که او همچنان در گوشه ایی تنها می‌نشست و خیره میشد به بچه هایی که مشغول عشق و حال خودشان بودند . . .

در یکی از روز هایی که طبق معمول خیره به نقطه ایی نگاه می کرد چشمش به پسری افتاد که تازه به آن دبیرستان آمده بود و یک جور هایی دلش خواست تا با او ارتباط برقرار کند و دوست شود اما در دفعات اول، رویش نشد تا جلو برود.
بعد از یک هفته نگاه کردن از دور به او طوری که او نفهمد، بالاخره تصمیمش را قطعی کرد و در حالی که او هم تنها بود، جلو رفت.
آهسته به او نزدیک شد و میخواست مثل خودش با شوخ طبعی با او برخورد کند، دستش را باز کرد و کف دستش را کمی عقب برد و بعد از کمی مکث، از پشت به باسن او زد.
بعد این اتفاق، او برگشت و چهره به چهره شدند، دنیس چهره اش از خجالت سرخ شد و به او گفت؛ ببخشید ، نشناختم ات و با صدایی آرام تر این را باری دیگر تکرار کرد.
پسر به چشمان دنیس با خونسردی خیره شد و از چشمانش اتفاق های تلخ زندگی دنیس را دید و دلش به حال او سوخت، فهمید که میخواهد با او دوست شود پس بعد از چند ثانیه نگاه عمیق به او، در یک لحظه و به طور آنی او را بغل کرد.
دنیس تعجب کرد و او هم بعد چند ثانیه،پسر را بغل کرد و بعد دوباره به چهره هم نگاه کردند، دنیس گفت؛ دوستم داری؟؟
پسر گفت؛مگر می شود پسری خوشگل و نازی مثل تو را دوست نداشت!!

بعد هم به دنیس گفت؛ بیا برویم یکجایی، کارت 

دارم. دنیس سریع گفت؛کجا؟؟
پسر گفت: بیا تا بهت بگویم ولی دنیس دوباره پرسید و اصرار کرد تا بداند.
پسر گفت؛ میخواهم ببرمت خانه مان، پس اول بیا برویم توی یک کلاس خالی بنشینیم و با هم آشنا بشویم تا بعد از تمام شدن کلاس ها بیایی خانه ما.
اول دنیس مخالفت کرد و گفت من خانه کسی نمیروم ولی با اصرار پسر راضی شد.
به کلاس خالی رفتند و بیشتر با هم آشنا شدند، دنیس اسم پسر را پرسید و پسر خودش را معرفی کرد، انزو.

بعد صحبت های این دو دوست و تمام شدن کلاس ها بالاخره زمانش رسید که دنیس به خانه انزو برود و . .
وقتی به خانه رسیدند، انزو دست دنیس را گرفت و گفت بیا تا اتاقم را بهت نشان دهم و او را به اتاقش برد و جلوی دنیس ، کمی شلوارش را پایین آورد و پوشکش که کمی هم درونش ادرار کرده بود و زرد شده بود، معلوم شد و بعد به دنیس گفت؛  این را دیگر میدانی چیست!
دنیس با تعجب گفت؛ پوشک!! تو پوشک می شوی؟؟
_اره، تو هم دوست داری پوشک بپوشی؟
_من!؟ . . . . اخه! . . . . من نیاز به پوشک ندارم!
_حتی با اینکه دوستت از تو بخواهد؟؟
دنیس کمی مکث کرد و متقاعد شد تا پوشک شود.
انزو هم دنیس را پوشک کرد و در حالی که هنوز شلوار پایش نبود به او گفت؛ خیلی بهت می آید، خوشگل تر شدی!! از این به بعد همیشه بعد مدرسه بیا خانه ما تا اینجوری با هم حال کنیم.
دنیس در حالی که روی تخت خوابیده بود و دوباره به چهره انزو خیره شده بود، گفت باشد!!

 

maskale98@gmail.com


 


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 12 ثانیه
فیلم های پایین متعلق به کانالی است که برای افراد پوشکی ایجاد شده و به تازگی شناخته شده است، لینک کانال را در کانال وبلاگ گذشته ایم، بیایید و در آن کانال هم عضو شوید.


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 21 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
دریافت


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 48 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 15 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه

دریافت


دریافت
مدت زمان: 32 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 45 ثانیه
خود تصویر این صفحه یکی از عکس های ما برای شماست و ادامه؛

 

چچ​​


دریافت
مدت زمان: 11 ثانیه
چمجچحجهخحلحمع

ه

 

عکس بیشتر می خواهید، بیایید اینستاگرام وبلاگ به آی دی diaper_abdl_pooshak تا هر عکسی که دوست دارید را ببینید.

 

maskale98@gmail.com


در این پست قصد این است که به شما بگوییم کدام مدرسه یا دبیرستان بهتر است و چرا؟؟

شاید بیشتر مردم این گونه فکر می کنند که مدارس نمونه خیلی با مدارس عادی تفاوت دارند و شاید هم در این جور مدرسه ها، معجزه انجام می شود؛
باید بگویم که اگر واقعا به فکر آینده و امید و آرزو های خود هستید، به هیچ بهانه نپذیرید که به مدرسه نمونه دولتی بروید چون جو آنجا و نوع رفتار مدیران و معاون های این جور مدارس به گونه‌ای است که باعث سخت گیری در آموزش و نمره دادن توسط معلمان به دانش آموزان می شود و شما با تلاش فراوان و دیدن نتیجه هیچ از تلاش‌های خود، به شدت نا امید می شوید.
ولی اگر همین تلاش ها را در مدرسه دولتی انجام دهید به احتمال بالا نتیجه اش را بدون هیچ تغییری مشاهده می کنید.

همچنین نحوه برخورد محصل های مدارس نمونه دولتی طوری است که شاید شما اصلا نپسندید و بد تان بیاید چون آنها به مراتب دانش آموزان فرصت طلب و خیانت کاری خواهند بود و برای افت شما در درس و همه ی زمینه های دیگر زندگی جهت پیشرفت خود، از هیچ کاری کوتاهی نمی کنند‌.
وما مدارس نمونه دولتی، جایگاه انسان های کند فکر و تاریک از لحاظ تفکر است چون در این مدارس هر گونه فرصت دیگر برای انجام کار های غیر درسی و پیشرفت در زمینه های مختلف از شما گرفته می شود و تنها تمرکز بر روی درس و آن هم سخت گیری بر روی درس است که نتیجه ی خوبی برای شما ندارد.

یکی دیگر از ویژگی های بد مدرسه نمونه دولتی، انجام کار های غیر ضروری و مسخره مثل اردو های مختلف به پادگان ها و اجرای مراسم هایی است که وقت درسی و کلاسی شما را می گیرد و شما ااما به شرکت در این مراسمات، مجبور می شوید.
یکی از مراسماتی که بی نتیجه و وقت گیر است، این است که در آنجا فقط شعار می دهند که ما باید به همه کار هایمان برسیم و در همه آنها پیشرفت کنیم ولی دقیقا برعکس است.

مهم ترین اثر بد مدرسه های نمونه دولتی این است که شاید به دلیل برخورد بد و رفتار خاص دانش آموزان آنجا دوچار آسیب روحی و روانی بشوید که این شما را از درس خواندن و تلاش کردن باز می دارد.
پس تا امکانش هست، از رفتن به مدارس نمونه دولتی بپرهیزید و جایگزین آن را مدارس دولتی و غیر دولتی انتخاب کنید چون معنی نمونه دولتی فقط برای پولی است که الکی و بدون هیچ مصرف از جیب شما می رود و شکم مدیران و معاونان مدرسه را پر می کند و تفاوت خاصی از لحاظ امکاناتی با مدرسه دولتی ندارد و از نظر جوی شاید هم بد تر است.
 یعنی در حقیقت شما زحمت می کشید تا در محیطی قرار گیرید که باز هم خود تحملش سخت و از لحاظ روحی دردناک است.

اگر نگران جو مدارس دولتی یا غیر دولتی هستید یا از دیگران مطالبی درباره جو بد مدارس دولتی شنیده اید، بخصوص از مدیران یا معلمان مدرسه فعلی خود، باید بدانید جو مدارس نمونه دولتی دقیقا شبیه جو مدارس دولتی است و تنها تفاوت کوچک آن این است که آنجا به شما هر گونه بی احترامی که ممکن باشد انجام می شود و خبری از مرام و معرفت دوستان نیست و با شما شبیه یک بچه دبستانی و مبتدی رفتار می شود و همان رفتار های زشت و افتضاح مدارس دولتی در دید همه انجام می شود.
مدارس دولتی آنقدر هم که فکر می کنید بد نیستند و مطمئنا از مدارس نمونه دولتی بهتر هستند چون در این مدارس افرادی ساده و شبیه شما برای همنشینی وجود دارد ولی در مدارس نمونه همه طوری هستند که انگار خیانت در خون آنها در جریان است.

هر جور فکر کنید، جو همه مدارس هم چیز های بدی دارد که مناسب هر شخص با سطح فکری منحصر به فرد نیست و هم چیز های خوب که همه دنبال آن هستند و در این مورد هیچ فرقی در بین نوع مدارس وجود ندارد ولی مدرسه نمونه دولتی یعنی؛
پول خرج کردن الکی و پیشرفت نکردن و در آخر فقط با حرف خود را قانع نگه داشتن.

من خودم در مدرسه نمونه دولتی درس خواندم، رتبه کنکوری ام در رشته ریاضی و کنکور شد 70 هزار ولی دوستان من در مدارس دولتی به ترتیب رتبه های 200 و 900 و بد ترین آنها 2000 شد.
البته آنها خیلی درس خوان تر از من بودند ولی مدرسه نمونه دولتی قبول نشدند.

اول آخر به میزان تلاش خودتان ربط دارد نه مدرسه نمونه دولتی.

 

maskale98@gmail.com


این مطلب، توسط شما مخاطبان برای ما ارسال شده؛

 

من الان 18 سال دارم و خیلی زمان لازم نیست بگذرد تا من 19 ساله بشوم ولی باید درباره الان خودم بگویم تا بدانید که خیلی اوقات انسان زندگی می کند اما ناقص.
خیلی اوقات به فکر فرو می روم و یک سفر دور دراز به بچگی خودم می کنم و یادم می آید تمام روز هایی که من اصلا دوست شان ندارم و وقتی آن زمان به اطراف خودم نگاه می کنم، می بینم که انگار من بچه نیستم،انگار نه انگار. . . .
همیشه گفته اند که آدم باید هر کاری را در زمان تعیین شده خودش انجام دهد و اگر زمانش دیر شود و بگذرد، دیگر نمی تواند آن کاری که باید انجام میداد را انجام دهد و شاید هم همین کندی و غفلت باعث ایجاد مشکل شود ولی خودم خبر ندارم که بچگی ام را پشت سر گذاشته ام و الان یک جوان هستم در حالی که هیچ لذتی از آن نبردم و همه را در احساسی به نام احساس بزرگ بودن گذرانده ام.
الان است که حسرت آن هایی را می خورم که هنوز بچه اند و دارند بچگی می کنند و دلم می خواهد به آن ها بگویم تا می توانید استفاده کنید، فرصت را از دست ندهید.
به فکر فرو می روم، نمی توانم این را بپذیرم که من با این کودکی که بسیار بد سپری اش کردم، چگونه می توانم بزرگسالی خودم را با موفقیت بگذرانم؟؟
حسرت می خورم، چرا من باید کودکی ام این چنین باشد و آن کسی که روبرویم است ، فرقی ندارد مثلا همکار یا هم دانشگاهی، کودکی اش طوری دیگر؟
چرا پدر و مادر من این چنین فکر می کردند ولی پدر و مادر او طوری دیگر؟؟

نمی گویم همه اش به طرز تفکر و رفتار والدینم بازمیگردد ولی آن ها با این کار تا حدودی نقش داشته اند ولی خودم هم مؤثر بوده ام.
می دانید،من اعتقاد دارم بچه توی هر خانواده و از هر پدر و مادری متولد شود دقیقا ویژگی هایی را به ارث می برد که در همان کودکی مشخص هستند از رفتارش.

بگذارید اول کمی درباره پدر و مادر صحبت کنم، پدرم بچه روستا بوده است و اهل همدان است و خانواده روستایی هستند که به تهران مهاجرت کرده اند.
در بین فامیل های پدری ام،تقریبا همه همان آداب و رسوم نفرت برانگیز و مسخره روستایی را دارند ولی باز هم ریشه هایی از پیشرفت فکری و ایجاد تنوع در زندگی را دارند و این باز هم قابل تحمل است ولی پدر من بیشتر از همه پایبند به اصول روستایی است و سخت گیر تر و غیر قابل تحمل . .
همان طور که توی شهر آدم خوب و بد وجود دارد در همان مقیاس در روستا ها و شهرستان ها هم اقوامی عالی و اقوامی افتضاح وجود دارد که افتضاح ها معمولا ویژگی های عجیبی دارند و بعد ها نسل های گند و گه جامعه را می سازند و علاوه بر اینکه خودشان از همه لحاظ ، مشکل دارند، برای سلامتی روان اطرافیان مشکل سازند.
اما اقوام خوب شهرستان همواره نسلی توانمند را تربیت می کنند و با رفتار  افکار درست خود،فرزندانی کامل تحویل جامعه می دهند.
اقوام پدری من،از نوع اقوام شهرستانی افتضاح بودند.
درباره مادرم هم باید بگویم، طرز تفکر او بر پایه ارزش هایش است و ملاک اول میزان تحصیلات و پول طرف مقابل در ازدواج است، دقیقا از همینجا ضربه خورد و با خانواده ایی روستایی و افتضاح از همه لحاظ، زیر یک سقف رفت.
دیگر نمیدانم چطوری ساده لوح بودنش را توصیف کنم!
مادر مادرم، یک زن 100 درصد اهل دین از نوع اسلام بود و به قدری خاص توی این زمینه بود که اعتقاد داشت،بچه از یک سالگی به بعد نباید پوشک شود.
یعنی، حس مادری را به طرز ضعیف پیاده می کرد، فامیل مادری ام ،عده ایی حسود هستند و عده ایی بی عقل و بقیه مثل مادرم ساده لوح.
خاله ام دارم، چه خاله ایی،دوست ندارد من پیشرفت کنم و حسود من است.
عمه دارم،عمه ایی که دشمنی آشکار خودش را در قالب بدخواهی برایم و سود خواهی برای خواهر زاده هایش به من نشان می دهد.
یادم رفت، بابابزرگم غریبه ها را بر ما ترجیح می دهد،مثلا بعد از فوت ننه بزرگم،یک زن دیگر گرفت و به قدری پسر های او را دوست دارد که آنها را نوه واقعی خود میداند ولی من،نقش پهن را برایش بازی می کنم.
حالا درباره چیز مهم تری می خواهم صحبت کنم.
من از دوران کودکی ام تا همین حالا که 18 سال دارم و همین خرداد امسال که 19 ساله می شوم، چیزی جز ضرر از لحاظ روحی و روانی ندیده ام یعنی درست و آن گونه که باید و شاید تربیت نشده ام.
40 درصد اینکه از کودکی ام لذت نبردم و استفاده نکردم به موضوعی مربوط است که گفتم کودک ویژگی هایی را از والدین به ارث می برد و در همان کودکی برخی از آنها نمایان می شوند و 60 درصد هم به دلیل همین تربیت ناقص و بد است.
وقتی بچه تر بودم، پدرم میگفت که من بهترین نوع تربیت را ارائه میدهم و هر کسی هم به او پیشنهاد میداد که این روش اشتباه است و باید آن را اصلاح کند، او می گفت که میفهمد دارد چه می کند.
مدت ها از این کار ها و تربیت به قول خودش عالی گذشت و زندگی طوری برایش چرخید تا به او اثبات کند که همه ی کار هایش برخلاف ادعا هایش، اشتباه است و الان در اوج نا امیدی و ناکامی از ادامه ی این شرایط، می گوید من همه چیزم را از دست داده ام.
چه فایده که در حالی این اتفاق افتاد که من نویسنده این وبلاگ هم تربیت درست و کودکی شیرینم را از دست دادم.

اما دلم برای مادرم بد جور میسوزد، در جوانی اش، دختری دانشجو با هزار امید و علاقه،با هزار فکر نیمه، با هزار دل گرمی، با کسی ازدواج کرد که همه آنها با هم سوختند و الان دم نمیزند.
واقعا یک شیر زن می خواهد که با تحمل این همه درد و با از دست دادن تمام دل گرمی هایش،امروز ، این چنین به زندگی ادامه دهد، زندگی پر از فراز های ترسناک و نشیب های مرگ بار.
خودم را بگویم، وقتی کلاس نهم بودم، چه ذوقی داشتم که دبیرستان نمونه دولتی،چه مکان عجیبی است و با هزار علاقه درس میخواندم ولی بعد از قبولیم در چنین دبیرستانی، همه ی امید های زندگیم خرد شد و همه ی ذوق هایی که داشتم نابود شد.

فقط، تنها چیزی که یادم است،این جمله از یکی از همکلاسی هایم در دبیرستان؛

زندگی ، رسم خوشایندی است» و بعدش هم این آیه قرآن که می گوید ان مع العسر یسری . . . .

نمیدانم این یسری کی می آید؟؟ 18 سال توی عسر و سختی بودم ولی وعده ایی که خدا داده است کمی دیر شده است، امیدوارم جواب قانع کننده ایی برای تاخیرش داشته باشد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


در این پست قصدم این است که شما را با روش های صحیح رفتاری با اطرافیان و منافعی که از این رفتار دارید،  آشنا کنم.
در اول باید بگویم که از رفتار خام در جامعه امروزی به شدت بپرهیزید چون دیگر عصر این جور رفتار ها به پایان رسیده است.

سعی کنید انعطاف پذیر فکر کنید یعنی با شوخی دیگران ناراحت نشوید و بپذیرید که این شوخی ممکن است از هر نوعی باشد پس فیدبک یا عکس العمل مناسبی نشان دهید.
در عین حال باید با افرادی که اشتباه می کنند و متوجه اشتباهشان نمی شوند، کاملا جدی و قاطعانه برخورد کنید طوری که از شما حساب ببرند ولی اگر کسی مرتکب خطایی شد و میدانستید که واقعا پشیمان است، باید بخششی ویژه کنید تا همین یک اثر مثبت بر روی او باشد.

این را توی پست های قبلی گفته ام،سعی کنید دوست داشتنی باشید،امروز یکی از مهم ترین ملاک ها برای ارتباط، کشش به سمت کسی است که جذابیت داشته باشد و در غیر این صورت کمتر با شما، کسی صمیمی می شود.
دوست داشتنی بودن در حالی که به نکات ریزی اشاره می کند ولی آنقدر هم سخت نیست که نتوانید اینگونه باشید؛
اینکه شما لاغر و خوش اندام باشید،اینکه خوش تیپ باشید و اهل رسیدگی به خود باشید چه ظاهر و چه فیزیک خودتان و اینکه صحبت کردن شما به طریقی نوین و جذاب باشد و نه لوس و نفرت برانگیز و اینکه تحت تاثیر اخلاق دیگران نباشید ، همه در دوست داشتنی بودن شما موثرند.

متاسفانه در جامعه فعلی کشور ایران، به دلیل عقب ماندگی فرهنگی و نفوذ اعتقادات دینی و غیر دینی عرب، مردم در شرایط بدی قرار دارند و دولت یکی از موظفان برای رسیدگی به این وضع است ولی بجای این کار، چنین اعتقاداتی را تشدید می کند.
در نتیجه همین، شاید با آدم هایی بسیار تند خو و بد اخلاق و با برخورد بسیار نامناسب روبرو شوید ولی نباید از آنها الگو بگیرید و فقط با خود آنها مثل خود شان رفتار کنید.

امروز همه اگر مانند آیینه نباشند، ضرر می کنند چون تقریبا همه منتظر فرصتی هستند تا شما را سوار بشوند و این ممکن است در کمال خوش برخوردی و ظاهر مظلوم برخی افراد اتفاق بیفتد.

برخی در فکر مهاجرت اند، این فکر بسیار خوب و سازنده است بخصوص برای خانواده و فرزندان شما ولی توجه کنید که اگر الان نمی توانید این کار را انجام، عجله نکنید و تصمیم به پناهندگی نگیرید چون عواقب بدی را پیش رو خواهید داشت.

رفتار فقط باید برای شما تبدیل به یک عادت شود.

 

 

مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


بازی به یاد ماندنی

هلن یک دختر بازیگوش بود و بیشتر دوست داشت با وسایل بازی پسرانه و چیز هایی مثل خانه سازی و . . مشغول بازی کردن شود.
او به قدری در هنگام بازی کردن،حواسش به کارش بود که همه چیز را فراموش می کرد حتی دست شویی رفتن و به همین دلیل خیلی اتفاق میفتاد که هنگام بازی،خودش را خیس کند و این مورد باعث شده بود که مادرش،بعد از گرفتن هلن از پوشک در سن سه سالگی،دوباره بعد از یک و سال نیم،یعنی  در چهار سالگی هلن،او را پوشک کند.
هلن در خانواده ایی بود که خیلی اهل رفت و آمد و مهمانی بودند و اتفاقا بیشتر اعضای فامیل هم مثل خانواده آنها،بچه داشتند ولی با سن های مختلف.
بعضی بزرگ تر مثلا 14 ساله و بعضی کوچک تر و بعضی هم همسن هلن.

تقریبا هلن نزدیک به شش سال داشت که در روزی از روز های گرم تابستان به مهمانی دعوت شده بودند، مهمانی خانه پسر دایی هلن که دقیقا همسن هلن بود.
قبل حاضر شدن خانواده،مامان هلن او را به اتاق برد و مثل همیشه پوشکش کرد و ساق شلواریش را پایش کرد و یک پیراهن و یک دامن صورتی و زیبا تنش کرد و او را حاضر کرد تا در مهمانی هم خوب جلوه کند و هم مشکلی پیش نیاید.
خودش و پدرش هم از قبل حاضر شده بودند تا به مهمانی بروند.

در راه،هلن در ماشین، صندلی عقب نشسته بود و داشت با ماشین اسباب بازیی که خیلی دوستش داشت، بازی می کرد و مثل همیشه غرق در بازی کردن بود که ناگهان احساس کرد صندلی ماشین کمی گرم تر شده است.
دستش را روی صندلی گذاشت ولی دید که صندلی ماشین،انگار همان طور که قبلا بود،ثابت است،فقط آن جایی که خودش نشسته گرم شده است.
بالاخره با کمی فکر کردن،فهمید که باز هم در حین بازی کردن،درون پوشکش جیش کرده برای همین از ترس اینکه مامانش،او را جلوی دایی و زندایی اش عوض نکند،هیچ چیزی نگفت و به بازی کردن ادامه داد.
 
کمی نگذشت که بالاخره به مقصد رسیدند و از ماشین پیاده شدند تا زنگ در را بزنند و شروع مهمانی.
زنگ به صدا در آمد و اولین کسی که از خوشحالی به سمت آیفون دوید تا جواب دهد،پسر دایی هلن بود و بعد او پدر و مادرش.
بعد از اینکه هلن و پدر و مادرش وارد شدند،میزبان ها از آنها به گرمی استقبال کردند و به آنها اجازه دادند کمی بنشینند و از مهمان پذیرایی کنند.
آرین(پسر دایی هلن) با پدر و مادرش هم روبروی مهمان نشستند و مشغول صحبت کردن شدند.
در اینجا دوباره اتفاق دیگری درون پوشک هلن افتاد،بله،دوباره جیش کرد و پوشکش کمی حجیم تر شد.
خود هلن که همان اول فهمید جیش کرده، نگاهی عمیق به دایی اش انداخت و به او خیره شد.
دایی اش وقتی دید که هلن به او خیره شده،به او گفت: چیزی بخور عزیزم،چه قدر خوشگل و ناز شدی هلن؟
هلن با صدای نازکی که از روی شرم باشد گفت:مرسی

در این،آرین بلند شد و به اتاقش رفت و با یک توپ بزرگ بازگشت و به هلن گفت: می آیی به اتاقم تا با هم بازی کنیم؟؟
هلن پذیرفت و به اتاق رفتند تا بازی را شروع کنند و بعد شروع بازی هم خیلی زیاد غرق بازی کردن بودند.
صدای خنده بچه ها همراه صدای توپی که به در و دیوار کوبیده میشد،از اتاقشان شنیده میشد، هلن با شادی تمام توپ را به سمت آرین پرتاب می کرد و آرین هم به سمت هلن.
در یک لحظه که هلن بالا پرید تا توپ را بگیرد،اتفاق سوم هم درون پوشکش به واقعیت پیوست.
در اینجا بود که وقتی هلن بعد از پرش در حال خندیدن بود،دوباره خیره شد ولی این بار به چهره پسر دایی و خنده اش را کمتر و آرام تر کرد ولی قطع نکرد و همچنان لبخند روی لبش بود.
بعد از چند ثانیه،دوباره توپ را به سمت آرین پرت کرد و ادامه بازی.
دو ساعت از آمدن مهمان ها گذشته بود و والدین هلن مشغول گفت و گو با والدین آرین بودند و بچه ها هم با هم بازی می کردند،حتی نوع بازی آنها هم تغییر کرد،ماشین بازی و دنبال بازی و . . . .
اتفاق های پشت سر هم درون پوشک هلن باعث شده بود پوشکش به شدت حجیم شود و حتی تحمل آن همه جیش یک جا برای هلن سخت شده بود ولی از ترس به رویش نمی آورد و با آن شرایط دنبال آرین می دوید و آرین دنبالش
در یک لحظه،پایش به لبه فرش گیر کرد و به آهستگی با زانو زمین خورد ، طوری که دامنش کنار رفت و پوشک و برجستگی اش از روی ساق شلواری هلن معلوم شد و آرین آن را دید.
این باعث شد که آرین به فکر فرو رود و با خود بگوید: دختر شش ساله که نی نی نیست،پس آن چی بود که من دیدم؟ پوشک که حتما نبود!! . . . .
مامان هلن که مشغول گفت و گو با مامان آرین بود،از بیرون اتاق هلن و پسر دایی اش را تحت نظر داشت،وقتی دید هلن در هنگام بازی،تقریبا پا هایش را کمی از زانو به سمت همدیگر خم کرده،فهمید که وضعییت درون پوشک دخترش خراب است پس به مامان آرین گفت؛ببخشید،یک لحظه،من یک کاری دارم،الان می آیم و بلند شد و سریع به اتاق رفت و جلوی آرین ،دامن هلن را بالا زد و داخل پوشکش را نگاه کرد،این در حالی بود که آرین داشت می دید و در اینجا او مطمئن شد که درست دیده،برجستگی روی باسن هلن که از روی ساق شلواریش مشخص بود،پوشک است.

آرین خیلی عجیب نگاه می کرد،وقتی مامان هلن داخل پوشک هلن را دید،سریع او را بغل کرد و روی تخت اتاق آرین گذاشت و همانجا ساق را از پایش در آورد و چسب های پوشکش را باز کرد تا عوضش کند.
هلن هم نق میزد ولی مادرش با آوردن کیفش که درون آن دستمال مرطوب و پوشک هلن بود،کارش را آغاز کرد.

وقتی مادر هلن،جفت پاهایش را بالا داده بود تا پوشک را زیر هلن بگذارد و او را ببندد،هلن به آرین گفت:صبر کن،الان می آیم ادامه بازی،مثلا تو و من پلیس.
آرین که داشت همه چیز را زنده تماشا می کرد با حالتی گفت:باششه

کمی نگذشت که پوشک از لای پا های هلن عبور کرد و دور کمرش با چسب های آبی رنگ اش بسته شد و مامان هلن همان جا سریع ساق را پایش کرد و دامنش را پایین داد و به هلن گفت:ادامه بازی خوش!!

هلن بلند شد و دوباره بازی را شروع کردند،در هنگام بازی آرین با خود می گفت؛او دختر است،طبیعی است که پوشک می شود،من پسر هستم،نباید پسر ها پوشک شوند،ولی خبر نداشت چه در پیش رویش است.

مامان هلن دوباره روی مبل روبروی مامان آرین نشست و مامان آرین گفت:چی شده بود؟؟
مامان هلن:هیچ چی،پوشک هلن را عوض می کردم.
مامان آرین با تعجب گفت:پوشک هلن؟؟ مگه هلن را پوشک می کنی؟
مامان هلن؛اره،چون اگر پوشک نباشد،خودش را خیس می کند.
در این جا مامان آرین کمی به فکر فرو رفت و بعد چند ثانیه،چیزی را بهانه کرد و گفت:اتفاقا آرین هم چند بار شب در خواب خودش را خیس کرد،ولی من پوشکش نکردم.
مامان هلن:چرا؟ اشکالی ندارد! پوشکش کنی خیالت راحت تر است.
و ادامه صحبت . . . .
یعنی مامان آرین راضی شده بود که آرین را پوشک کند،مثل یک بیماری،واگیر دار بود،آرین هم قرار بود مثل هلن،پوشکی شود.

بعد از نیم ساعت گفت و گوی نه،مامان آرین بلند شد و گفت:ببخشید و رفت به اتاق بچه ها و در کمد وسایل آرین را باز کرد و یکی از پوشک های خود آرین که در زمان خردسالی،برایش خیلی بزرگ بود ولی آن موقع اندازه اش میشد را خیلی یواش طوری که  هیچ کس نفهمد،برداشت.
آرین و هلن با هم قایم موشک بازی می کردند و هلن پشت تخت طوری که آرین او را نبیند،قایم شده بود.
مامان آرین گفت:پسرم،یک دقیقه بیا،یک کاری باهات دارم!

آرین جلو آمد و گفت:بله مامان در اینجا مامانش شلوارش را پایین کشید،آرین متعجب شد و وقتی مامانش می خواست شرتش را هم در بیاورد،فهمید که او را می خواهد پوشک کند،پس داد زد: نه،نمی خوام.

مامانش،شرت آرین را کشید ولی او با دستش،ش را گرفته بود و همینکه آمد بدود و فرار کند،مامان با دست دیگر ش را گرفت و آرین زمین خورد و از پایش در آمد.
بدون بلند شد و شروع کرد دویدن و از اتاق خارج شد و جلوی مامان هلن از دست مامان خودش فرار می کرد.
مامان هلن هم می خندید.
بالاخره بعد از چند دقیقه فرار و مقاومت،مامان آرین،او را روی مبلی که مهمان ها روی آن مینشستند،انداخت و با گرفتن جفت پا هایش،راه فرار را بر او بست، آرین که دیگر نمی توانست کاری کند،شروع کرد به گریه کردن و داد زدن و تکان های شدید و در آخر هم پوشک شد.

هلن هم در اول این اتفاق،پشت تخت بود ولی بعد از شنیدن داد های آرین،جلو آمد و همه چیز را دید.

آرین با پیراهن کج و پوشک، بدون شلوار به سمت هلن رفت و اشک هایش را از صورتش پاک کرد و گفت: بیا ادامه بازی . . . .

ادامه کودکی آرین هم شبیه کودکی هلن شد،او هم پوشک میشد،همه جا،در مهمانی و خرید و حتی خانه و قبل خواب.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


این داستان،ترجمه شده به فارسی یک داستان خارجی در سال 2015 است؛

 

خیلی طولانی بود، اما او هرگز آن زمان را فراموش نکرد. مهم نیست که چه اتفاقی می افتد، همیشه در یک لحظه بر می گردد.

در آن زمان، طبق تقویم باستانی، او شش سال و پنج ماه داشت. مهم نیست که آنها تا کجا سفر کرده اند یا به کجا اقامت گشته اند، مردم آن سنت های قدیمی را حفظ کرده بودند. آرندا همیشه این موضوع را جالب می دانست که \"ماه ها\" طعنه آمیز بودند، با توجه به اینکه در آن کجا بودند، اما با این وجود همچنان به عنوان نقاط عطف مفید باقی مانده اند.

اقوام بسیاری از خانواده وی برای اجتماع معمول جمع شده بودند، که بیشتر شامل وعده های غذایی بزرگ، صداهای بلند و نوشیدنی فراوان بود. بعد از جشن اصلی بود که دریافت که دیگر نمی تواند در برابر وسوسه وسوسه کردن خودش در راز خود مقاومت کند. بقیه پسرعموهایش در حیاط پشتی بیرون بودند و در بازیهای کودکانه جهش می کردند. بزرگترها به بهانه های محجبه ای که بچه ها نیاز به تماشای آنها داشتند از آنها پیروی کرده بودند. همانطور که معلوم شد - هرچند که تعجب بزرگی برای کسی نبود.

آرندا به اتاق خوابش یده بود. او به خاطر راحتی آرام اتاق و صدای بلند صدای صدای دور را به خاطر آورد. متأسفانه، او به طریقی تقریباً سعادت خالص آن چند دقیقه را فراموش کرده بود، هرچند که اتفاق ناگوار که در پی آن رخ داد احتمالاً مقصر بود. نمی توانست بیش از ده دقیقه بعد باشد که خواهر بزرگترش وارد اتاق شد. Hindsight فاش کرد که دلسرد کردن علاقه به تابو او در اتاق خواب مشترکشان، ایده وحشتناک بوده است. او هنوز هم می تواند تصویر کند

خواهرش در درگاه ایستاده بود، نگاهی از شوک و انزجار در چهره اش. آرندا برای ترسیدن از گفتن چیزی یا حتی حرکت دادن عضله ترسیده بود. او گرفتار شده بود

با تمام وجود چهار پا، او هیچ کاری برای پنهان کردن آنچه انجام می داد نمی تواند انجام دهد، زیرا لباس هایی که می پوشید فقط شامل یک پیراهن کوچک، یک جفت فازی جوراب زانو و یک پوشک کاملاً آلود است. در آن لحظه ترسناک، پوشک او حتی مرطوب تر شده بود، اما این بزرگترین نگرانی او نبود. او فوراً آن ساعت را شناخته بود.

او بلافاصله می دانست که خواهرش به او می گوید چون این کاری است که همیشه با همه چیز انجام می داد، اما چنین نکرد. در عوض، او بی سر و صدا در را بست و از راه دور رفت. آرندا در آن زمان فکر کرده بود که به زودی و پدرشان دوباره ظاهر می شود، اما او چنین نکرده است. هیچ کس هرگز چیزی نگفت، بنابراین ظاهراً او هرگز به آنها نگفته بود. آرندا خیلی ترسیده بود حتی طوری که نمی توانست از خواهرش سؤال کند،بنابراین موضوع در سکوت کامل افتاد. راز او امن بود.

راز او در امان ماند، فقط به دلیل جرات نکردن ،به کس دیگری چیزی نمی گفت. او هرگز احساس نمی کرد که می تواند به کسی اعتماد کند که بتواند چنین علاقه تابو را به اشتراک بگذارد. پاییز همیشه زمان خاصی از سال بود، حتی اگر آنها مدتها از ریشه اصلی آن را فراموش کرده بودند. زمان تغییر بود. زمانی برای ریختن کینه های قدیمی و آشکار کردن شادی های جدید.
امسال، در حین تغییر سالانه برگها - یکی دیگر از سنت های ماندگار - آرنتا امیدوار بود که بالاخره شجاعت کافی را برای آشکار کردن راز خود برای دوست پسر خود ایجاد کند. او احساس کرد که مستحق دانستن است، فارغ از اینکه آیا دانش صرفاً پذیرفته شود، یا با خشونت روبرو شود.

هوم دور عمیق، ملودیک و قوی. لرزش آشنا، اگر تنها برای چند لحظه، توجه همه را جلب کند، مثل همیشه و همیشه. بومیان و جهانیان خارج از کشور نیز نتوانستند حسی را که در میان آنها لمس کرده است نادیده بگیرند. بیشتر سرها به سمت او چرخیده بودند. نسیم به زودی می رسد کسانی که با وقوع ساعتی آشنا هستند، شاد و نگران می شوند.
اما بدون در نظر گرفتن، در اندکی بیش از یک دقیقه، هوا با حرکت چرخه های نیمکره تحت فشار قرار می گیرد.

کودکان و بزرگسالان به طور یکسان، بادبادک ها و سایر بازی های خود را در پارک های سراسر جهان آماده می کنند. قدم ها سبک تر می شود زیرا همه راه را فقط با خوشحالی رقصیدند و از روی چشم انداز ،شادی می کردند.

بالا سر آنها ، چیزی بخش اعظم آسمان را پوشانده است. الگوی پیچیده آن از نوارهای قرمز و سفید بی پایان که در فاصله اطرافش می چرخد تشکیل شده.

آرندا دراز کشید. فرش او را با هر حرکتی که انجام می داد ماساژ می داد. در اطراف او صداهای آرامش و هیجان قرار داشت. همانطور که انتظار می رفت ، مثل همیشه ، نسیم گرم ، هوای خنک را دور می کرد.
او با حیرت به آن چیز در آسمان بالای سرش خیره شد و با تعجب از اینکه چگونه هرگز تهدید به سقوط او نکرده بود ، شگفت زده شد. اگرچه در حقیقت ، بیشتر احتمال داشت که او را به هرج و مرج چرخان خود بکشاند. طوفان های شدید و وزش باد همیشه برای او جذابیت داشت.
او غالباً تعجب می کرد که چگونه چنین چیزی کشنده می تواند منشأ آسایش همه آنها باشد. او مدتها پیش در مدرسه آموخته بود که مشتری تقریباً به طور کامل بنزین است. لایه ای از لایه های ابر و طوفان. در مقابل ، دنیای آنها هیچ یک از اینها نبود.
آراندا از وزش باد لرزید و باد بر پوست صاف او زد. همیشه ترجیح می داد منتظر بماند ، تا اینکه دیر برسد. البته این باعث می شود اوقات کمی برای استراحت و لذت بردن از تعطیلات آخر هفته به خودش اختصاص دهد. بعد از چند ثانیه، نفس می کشد. بلافاصله ، اثر او را گرفت و او کمی استراحت کرد.
او دست آزاد خود را در میان الیاف مخملی گذاشت و انگشتانش را بین آن ها کرد یک سر و صدا توجه او را جلب کرد و او نشست. در نزدیکی ، یک کودک خردسال گریه می کرد. . پس از چند لحظه فکر کردن،علتش را فهمید، یک پسر بچه - شاید پنج یا شش ساله - افتاده بود. با قضاوت از صحنه ، به نظر می رسید که وی با برخی از کودکان دیگر مسابقه داده است.
او اکنون روی زمین نشسته بود و چند کودک دیگر نیز در اطراف او جمع بودند. یک زن میانسال - احتمالاً مادرش - به سمت او هجوم می آورد و یکی از بچه ها را هل داد،وقتی نزدیک تر شد، به سمت پسر بچه روی زمین رفت و با حرکاتی ، او پسر را بالا کشید و او را بر روی شانه خود گذاشت ، و در تلاش برای آرام کردن او به آرامی چیز هایی می گفت.

بچه های دیگر بی سر و صدا دور شدند. دیری نگذشت که آنها همبازی افتاده خود را فراموش کرده بودند و به زودی بازی های زنجیره ای را انجام می دادند. حتی آرندا تحت تأثیر قرار گرفت زیرا جهش های هماهنگ آنها چهار بچه را در یک زمان را زیر نظر داشت. هیچکدام از آنها با هم برخورد نمی کردند
ظاهراً کودک خفته هم در آغوش آن زن میانسال  بیدار شده بود ، زیرا در آن لحظه آرنا شروع به شنیدن صدای کوچک دیگری کرد که گریه آرام داشت. این زن که هنوز پسر را در یک بازو نگه داشته بود ، به امید قدم زدن کودک ، به کار خود بازگشت تا از بچه کوچک نگهداری کند، گریه فروکش کرد. دختر کوچک در قدم زدن شروع به لرزیدن کرد. او در تلاش بود تا بنشیند ، او بیشتر از همه تلاش کرد ، سعی کرد خودش را بزرگ نشان دهد.

آرندا ایستاد، آه بلند کشید. هربار که آن را می دید ، فقط حسادت و شرم را احساس می کرد. سرزنش شخصی او را آزار میداد، اوه ، چقدر آرزو داشت تمیز شود ، و آشکارا آرزوی درونی خود را نشان داد. یک روز ، او می دانست که باید به کسی بگوید ، اما او نمی تواند شجاعت پیدا کند. او واقعاً می خواست به لوی ، دوست پسرش بگوید ، زیرا او احتمالاً می فهمید ، اما او می ترسید که اگر این کار را انجام دهد چه اتفاقی عجیبی بیفتد. آنها تفاهم خوبی داشتند و او نمی خواست آن را با گفتن یک راز به او خراب کند.
گرما بین پاهای او پخش می شود و شبیه به آب گرم قبل از جذب شدن به پوستش هجوم می آورد. او احساس کرد که بند کمربند لباسش سفت شده است ، و هنگام واکنش به حجم رطوبت ،ساق پا هایش را صاف می کنند. با نگاهی به اطراف ، مطمئن شد که هیچ کس به دنبالش نیست، او نیز موفق شده است که کاملا پوشک خودش را خیس کند.

وقتی روی صندلی پارک مینشیند،احساس می کند که بادکنکی پر از آب گرم در بین پاهایش،اجازه خوب بستن آن ها را به او نمی دهد.
بعد از نیم ساعت انتظار کشیدن،بالاخره دوست پسرش لوی می رسد و با او سلام می کند گرم صحبت کردن می شود و این گفت و گو دو ساعت طول می کشد.
هر دقیقه ایی که میگذرد،آرندا احساس می کند شرایط سخت می شود و پوشکش بیشتر حجم دار می شود تا اینکه در اواخر گفت و گوی خود،صورتش کمی سرخ می شود و اشک هایش آرام آرام از گوشه چشمانش جاری می شود.
او باید عوض شود،اما چگونه؟

 

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


سام با خوشحالی در حال حاضر شدن بود و در حالی که داشت پیراهن زیبایش را به تن می کرد،مادرش به اتاق آمد و به او گفت: بیا پوشکت را هم ببندم تا رفیقت نیامده.
سام خوابید روی تخت تا مادرش پوشکش کند.
بعد اینکه مادرش کارش را انجام داد و چسب های پوشک را زد، به سام گفت بیا،این شلوارک را بپوش. و شلوارک را به سام داد تا بپوشد.
چندی نگذشت که زنگ خانه به صدا در آمد و خود سام که کمی بخاطر موضوع پوشک شدنش خجالت می کشید،در اتاقش همان جا روی تخت نشست و مثل همیشه،مادرش در را باز کرد و به رفیقش خوشامد گویی کرد.

رفیق سام به اتاقش وارد شد و به او سلام کرد و همینجا در هنگامی که سام به او جواب سلام داد و حالش را پرسید،چشمش به برجستگی کوچک پشت باسن سام که سفید بود و از شلوارکش کمی بیرون زده بود،افتاد و به او گفت: چی پوشیدی؟
سام که فهمید او پوشکش را دیده،گفت:هیچی،بیا بنشین ایکس باکس بزنیم.

رفیقش در ادامه سعی کرد تا با همین موضوع سر به سر سام بگذارد پس کاری کرد که خودش و سام به جنب و جوش و شلوغ کردن پرداختند و این سر و صدا به شدت برای مادر سام آزار دهنده بود پس مادرش به اتاق بازگشت و به جفت آنها گفت:پسر ها لطفا ساکت باشید.
ولی آنها بار دیگر این کار را تکرار کردند و این دفعه رفیق سام از فرصت سوء استفاده کرد و یواشکی در حالی که سام حواسش نبود،دست انداخت و شلوارکش را درآورد و پوشکش معلوم شد.

در این هنگام،سام شروع کرد به داد زدن سر رفیقش که چرا این کار را کردی و مادرش در آشپزخانه از صدای شلوغ کردنشان آزرده شده بود که صدای پسرش را شنید و سریع به اتاقش رفت.
اول گفت:مگه نمی گویم شلوغ نکنید!، چرا لجبازی می کنید؟
بعد این حرفش،نگاهش به سام افتاد که در گوشه ایی بدون شلوار و با پوشکش در حالی که زانویش را مثل همیشه بغل کرده،نشسته و گریه می کند.
در این هنگام مادر سام،عصبانی تر شد و جلو رفت تا دست رفیق سام را بگیرد و بعدش هم او را به اتاق دیگر خانه برد و هلش داد تا روی تخت بیفتد.

سریع رفت و کشویی که درونش پوشک های سام بود را باز کرد و یکی از آنها را برداشت و به سوی رفیقش رفت.
او مقاومت می کرد و فریاد میزد ولی مادر سام جفت پا هایش را بلند کرد و او را در یک دقیقه پوشک کرد.
وقتی رفیق سام هم پوشک شد،سریع سرش را بلند کرد و به مادر سام گفت: تو نباید این کار را بکنی.
رفیق سام بلند شد و نگاهی به خود انداخت که پوشک شده است و گفت:اوه،خدای من،من که پوشکی نیستم،چرا پوشک شدم؟
در همین حال که مادر سام پشت رفیق سام ایستاده بود،با دستش محکم به باسن رفیق سام و پشت پوشکش زد و گفت:حالا تو هم مثل سام  ، پوشک هستی،شاید درکش کنی،درست است؟؟

رفیق سام با عصبانیت و کمی خجالت و با چهره سرخ به مادر سام نگاه کرد.

این داستان واقعی است و اگر دوست دارید کلی از این داستان ها بخوانید،بیایید کانال تلگرامی ما

@diaper_abdl_pooshak

 

این تصاویر شبیه اتفاقات داستان بالا هستند ولی اسم اشخاص داخل تصویر را پیدا نکردیم.

لالاییییسس

 

maskale98@gmail.com

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


این مطلب متعلق به مجله طب سنتی است و نوشته های زیر توسط یک مشاور و روانشناس ثبت شده است.

 

بار ها برای خود من پیش آمده که والدینی با فرزندشان رفتار تند و خشنی دارند یا خیال می کنند که برای تربیت فرزند باید حتما به او پرخاش کنند یا او را تنبیه فیزیکی کنند.
باید این را بگویم که خود من هم کنجکاو شدم تا ببینم آینده این فرزندان چگونه می شود و چه شخصیتی پیدا خواهند کرد پس از نمونه همین مورد در فامیل برای تجربه و آزمایش های روانشناسی استفاده کردم.

پسری را در فامیل داشتیم که تقریبا نسبت دور با ما داشت ولی بار دیده بودم در کودکی با او رفتار بسیار بدی از سوی والدینش صورت می گرفت از نوع تنبیه فیزیکی و پرخاش.
حتی بار ها که تنها بود و من پیش او رفتم با همان زبان کودکانه خود به من میگفت که این پدر و مادر رفتار بسیار تندی با من دارند و من به شدت اذیت می شوم.
حتی چندین بار به صورت غیر مستقیم به من اعلام کرد که تا حالا هیچ لذتی از کودکی و خردسالی نبرده به دلیل رفتار والدینش.

اتفاقا این خانواده که اشاره می کنم از لحاظ وضعییت مالی و رفاه،بسیار مرفه و خوب بود طوری که هیچ کمبودی در زمینه توان مالی در آن ها نمیدیدم.
بعد از 10 سال ، دوباره قرار شد به درخواست خود پسرک ، همدیگر را ملاقات کنیم که او برای من نامه ایی در زمینه ارائه مشکلات آن زمان خود بنویسد و به من بدهد.

وقتی بعد از این همه مدت او را دیدم،خیلی تغییر کرده بود،یک جوان با ریخت آشفته و لباس های خیلی ساده که به شدت خجالتی و منزوی به نظر می رسید.

به او سلام کردم و ازش خواستم تا نامه ایی که نوشته است را به من بدهد،او گفت که نامه را می دهد به آن شرط که جوابش یعنی راهنمایی های من هم به شکل نامه و نوشته باشد.
من پذیرفتم و نامه را گرفتم و شروع کردم به خواندن،چه نوشته بود.

خلاصه این نامه اش را بگویم،می گفت کودکی نکرده و در حال حاضر خیلی دوست دارد دوباره آن را از اول شروع کند،لذت کودکی و عواطفش نابود شده و پی در پی شکست خورده است،می گفت اعتماد به نفس ندارد که حتی یک رفیق برای خود داشته باشد،حتی از دوران دبیرستانش هم می گفت به اصرار والدینش به مدرسه ایی رفته که در آنجا اول در تحصیل افت کرده و بعد هم در زمینه های دیگر،حتی نوشته بود تمرکز خوبی ندارد و این را اثبات کرده بود از آنجایی که قبل امتحان به شدت مطالعه می کرده ولی نمره خوبی کسب نمی کرده.
از زندگی اش اصلا راضی نبود،حتی از خدایش هم گلایه داشت،به والدینش کم توجهی می کرد و رفتار مناسبی با آنها نداشت مثلا سر میز غذا با آنها یک جا نمی نشست و همیشه در اتاقش تنها بود.
خودش نوشته بود که قید همه چیز را زده است،دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست و حوصله هیچ کاری را ندارد.

البته من کمی از سر و وضعش تشخیص دادم  چه حالی دارد ولی یک سری چیز ها را خیلی برایم عجیب بود که در نامه اش خواندم.

شما والدینی که حرف بقیه را قبول ندارید و خیال دارید روش فعلی خودتان که شبیه این چیزی که گفتم، درست و کامل است باید بدانید که آثار روش اشتباهتان حتی تا همین حالا،غیر قابل جبران است و بهتر است ادامه ندهید چون بخشی از آسیب هایی که به فرزندتان می زنید به خودتان می رسد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


تا حالا با دیگر صفات شخصیت و ارتباط انسانی در دیگر صفحات وبلاگ آشنا شده ایم.
در این پست قصد دارم ویژگی دیگر شخصیتی انسان را معرفی کنم و این ویژگی بسیار زیبا و نامحدود است.
دوست داشتن نیاز همه ی انسان ها است و بدون آن امکان زندگی کردن و لذت بردن وجود ندارد.
خیلی از انسان ها در حال زندگی کردن بدون دوست داشتن هستند و حتما از چنین زندگی ایی رضایت ندارند،البته باید باور کنید بعضی انسان ها عاطفه و احساس و وجدان ندارند و این دلایل مختلفی دارد.
مهم ترین دلیل این مدل،شاید ژن باشد،نمیدانم،فقط این را میدانم که این آدم ها معمولا حسود و بدخواه دیگران اند و ظلم و بدی کردن به دیگران برایشان عادی است و همیشه حق را با خود میبینند.
برخی دیگر از آدم ها هم دقیقا در خانواده هایی که چنین آدم های بی وجدانی در آنها وجود دارد،بزرگ شده اند و تحت تاثیر ظلم آنها شاید منزوی یا بد رفتار شده باشند،پس باید دقت کنید هر انسان با خوی تند نمیتواند در لیست سیاه شما در رابطه قرار گیرد،چه بسا آدم هایی که بی تقصیر این چنین شده اند.

به نظر من این انسان های بی وجدان حق زندگی کردن ندارند و باید همیشه از زبانشان آویزان باشند و در آتش قرار گیرند و بسوزند تا اثری از آنها نماند.
این را میتوان گفت،کودکانی که در خانواده با اقتدار در تربیت به خصوص درباره والدین ،بزرگ شده اند تا درصد بالا در آینده دارای رفتار متعادل هستند و انسان سالمی خواهند شد.
البته همیشه این گونه نیست،گاهی کار هایی که در دوران کودکانی انجام می شود،آینده را تغییر می دهد حتی اگر والدین هم مقتدر در تربیت باشند.
بر عکس همین مورد،بیشتر کودکانی که توسط والدین سخت گیر و ناتوان در تربیت رشد می کنند،در آینده انسانی آسیب دیده بار می آیند،گاهی هم همت خود فرد به او کمک می کند.

خلاصه مطلب این است که والدین سخت گیر،آنهایی که رفتار بچگانه در سنین نوجوانی با فرزندشان دارند و والدینی که فرزندشان را تنبیه بدنی می کنند،روش بسیار غلطی را در تربیت در پیش گرفته اند.

این را هم بگویم که بعضی والدین اعتقاد دارند خودشان بهتر میدانند چه کنند در تربیت فرزند و ادعای خود را با هیچ چیز تغییر نمی دهند،بد نیست کمی از این ادعا فاصله بگیرید و روش خود را با روش دیگران مقایسه کنید،شاید روش تان اشتباه باشد.

دوست داشتنی بودن یک هنر است و یک هنر ارزشمند و زیبا است،ای کاش همه آدم های نقطه نقطه جهان،این هنر را داشتند.
اگر همه این چنین بودند،هیچ تاریکی باقی نمیماند و همه ی ملت ها در خرمی به سر می بردند.
این عامل فرهنگ سازی و پیشرفت هم می تواند باشد،عامل مهمی هم هست.

در دین شریف مسیحیت،این هنر یک الگو است.

 

شرمنده،عکس برای این پست نداشتیم،همان عکسی که قبلا گذاشته بودیم را دوباره این جا هم گذاشتیم.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


در این پست درباره فرهنگ و مقایسه فرهنگ ها به شکل خیلی ساده بحث می کنیم.
در صفحات دیگر وبلاگ درباره عوامل موثر بر رشد یک ملت و یک کشور صحبت کردیم و در اینجا درباره یکی دیگر از آن عوامل بحث می کنیم.
یکی از موارد مهم در پیشرفت یک کشور،فرهنگ آن کشور است که اول باعث ایجاد ساختار ارتباطی آن کشور با دنیا می شود چون مردم هر نقطه از جهان،متاثر از فرهنگی که دارند با دیگر مردم ارتباط برقرار می کنند و رابطه تجاری و ی خود را با این ارتباط شکل می دهند که در آینده این روابط شرایط مردم را در آنجا مشخص می کند.
کشور هایی با فرهنگ های گوناگون وجود دارد مثلا کشور های غربی مثل اروپا و آمریکا،فرهنگ غربی را که همه با آن آشنا هستیم،به عنوان فرهنگ کشور خود پذیرفته اند.
این فرهنگ شامل مجموعه ایی از رفتار ها و بازخورد های درست و سنجیده است و تعادل را در همه زمینه ها حفظ کرده اند،اینکه رفاه در این کشور ها برقرار است و پیشرفت زیادی کرده اند نشانه درست بودن و متعادل  بودن فرهنگ آنها است.
این فرهنگ از مدت ها پیش در این کشور ها شکل گرفته و حال آن را به عنوان سبک زندگی خود میدانند و قبل تر از آن که این فرهنگ شکل بگیرد،اروپایی ها مثل روستایی های ما زندگی می کردند.
کشور ما ایران،دارای فرهنگ دینی و اسلامی است و این مورد یک سری نقص هایی را برای مردم کشور ایجاد می کند مثلا در قدیم فارس ها و ایرانیان،اعراب را مردمی نادان و جاهل میپنداشتند و خود، آیین زرتشت را قبول کرده بودند که تمامی دستورات دین اسلام را به نحوی در خود گنجانده بود.
در عصری که اعراب دختران را زنده به گور می کردند و رابطه خویشاوندی را قطع می کردند و یکدیگر را میکشتند و گوشت سوسمار غذایشان بود،مردم فارس با آیینی همانند اسلام،بسیار پاکیزه و درست زندگی میکردند و فرهنگ زیبا و غنی داشتند.
حال سوال اینجا است،ما اسلام را داشتیم پس چرا دوباره آن را از اعراب پذیرفتیم؟؟
تنها تغییری که با پذیرفتن دین اسلام از اعراب در ایران میان مردم فارسی شکل گرفت،تغییر فرهنگ کهن ایرانی بود،فرهنگی زیبا و غنی به فرهنگی عربی تغییر ماهیت داد.
امروز هم مشاهده میکنید که مردم نسبت به گذشته بی وجدان تر هستند و خیانت می کنند و بسیار تند خو هستند و به دلیل محدودیت های فراوان، بسیار شکست پذیر از لحاظ فکری اند و بر عکس گناه و فساد در کشور ما بیداد می کند به دلیل پذیرفتن دین اسلام از سوی اعراب است.
مگر آیین زرتشت که علاوه بر داشتن دستورات پاکیزگی همانند اسلام و عدم تندروی و دخالت در زمینه هایی که ممکن است مشکل ساز در ت یک کشور شود،چه ایرادی داشت که مردم فرهنگ عربی را پذیرفتند؟؟
سوال دیگر من این جاست،ما می گوییم زبان و فرهنگ انگلیسی و آمریکایی و غربی که جزو زبان و فرهنگ های خارجی است،بیگانه محسوب می شوند و مردم باید زبان و فرهنگ فارسی را پاس دارند ولی زبان عربی را در مدارس تدریس می کنند و مردم را به آن دعوت می کنند،چرا؟؟؟؟
مگر زبان عربی و فرهنگ آنها بیگانه نیست؟
مگر عرب هستیم؟؟

دین اسلام دین یکتا پرستی است که خداوند آن را در عربستان ظاهر کرد تا کمکی باشد به مردم آنجا و بعد به مردم دیگر نقاطی که مانند مردم عربستان اند و هر جور حساب کنیم، اگر چه دین اسلام بزرگ است ولی فرهنگ اسلامی یک فرهنگی عربی است و فرهنگ عربی یک فرهنگ ناسازگار با ما  است،می توانید آن را در زندگی و رفتار معتقدان سر سخت اسلام ببینید.

نکته آخر این است که فرهنگ امروز مردم غرب در حقیقت این گونه نبوده پس نشان میدهد که آنها دوچار تغییر فرهنگ شده اند،چیزی که بیشتر ملت ها با آن روبرو شده اند و هر فرهنگی که در آینده شکل گرفته حتما  کامل تر و پیشرفته تر از فرهنگ های قبلی است پس فرهنگ غربی  نوعی فرهنگ نوین است،چه اشکالی دارد فرهنگ یک کشور  نوین باشد؟

درباره کشور های شرقی مثل چین باید گفت برخی از آنها مراحل متعددی از تکامل فرهنگی سیر کرده اند و در هر مرحله هم اصلاحاتی صورت گرفته،مثلا بعد از اعلام  رسمی جمهوری خلق چین از  سوی رهبر اش یعنی مائو اقداماتی برای شناسایی مخالفان خود انجام داد،چندی بعد به دلیل برخورد سخت مائو با شهردار پکن که جزو  مخالفان بود و چند اقدام دیگر،اعتراضات مردمی شدت گرفت و یکی از مسئولانی که توسط  رهبر انتخاب شده بود، با نوشتن یک کتابچه با جلد سرخ تصمیم به انتقال سخنان رهبر به مردم داشت ولی هیچ تاثیری  در کاهش معترضان نداشت.
سرانجام چینی که قبلا تحت نفوذ غرب بود با مشاهده ناکامی آمریکا در جنگ ویتنام در برابر کمونیست ها،به طور  سری و پنهان با او توافق کرد.

راستی هنوز هم جواب سوالات خودم را جویا هستم،چه کسی میداند؟؟

 

 

مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.
مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.
سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.
سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
بعد صبحانه،سام تصمیم گرفت که جلوی تلوزیون بنشیند و فیلم سینمایی تماشا کند پس مثل عادت همیشگی اش،طوری که دو زانو خود را بغل کند روی مبل نشست و کف یکی از پا هایش را گذاشت روی پای دیگر.
کنترل را برداشت و مشغول دیدن تلوزیون شد تا اینکه مادرش با یک شلوار کوچک آمد و به سام نشانش داد و گفت:اگر گفتی وقت چی است؟
سام سریع از جایش بلند شد و به سمت مادرش دوید تا شلوار کوچک را بگیرد و گفت: یک دقیقه صبر کن،آن چیست؟ وقتی شلوار را گرفت گفت: یعنی باید آن را بپوشم و خرید بروم؟؟
ولی آن مال بچگی های من است!! اندازه ام نمی شود بعد نگاهی به پوشکش انداخت که کمی هم باد کرده بود و گفت: به خصوص با این پوشک که پایم است.
مادرش لبخند زد و گفت:پس بیا لباس دخترانه بپوش.
سام دوباره اخم کرد و گفت:چرا دخترانه؟
مادرش گفت: بیا پس امتحان کنیم و سام را به اتاق خودش برد و یک لباس دخترانه زرد را به او نشان داد ولی سام گفت: من هیکلم شبیه دختر ها نیست!!نمی خواهم!!
مادرش هم عصبانی شد و گفت:باید بپوشی،فعلا لباس نداری.
سام گفت:باشد،بعدا به خرید می روم،فعلا خسته ام!!
مادرش از رفتار سام خیلی ناراحت شد،او فکر اش درباره رفتار بچگانه با سام اشتباه است.

 

 

این ها،تصاویر کارتونی شبیه به داستان است:

 

 

تصاویر این داستان کامل نیست.!        اتناسیب

maskale98@gmail.com

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak


من تنها هستم یعنی نه اینکه هیچ برادر یا خواهری نداشته باشم،نه بلکه یک خواهر دارم و الان تقریبا 9 ساله است و کلاس دوم دبستان.
وقتی 13 ساله بودم فکر میکردم چه خوب میشد من یک داداش داشتم و دقیقا مثل هم بودیم و همدیگر را دوست داشتیم مثلا وقتی به دنیا آمد، من هم مثل او که پوشک است،پوشک شوم و بعدش هم دقیقا یک لباس بپوشیم و یک جور راه برویم و یک جور غذا بخوریم ولی همه چی طبق فکر های من پیش نرفت و خواهر دار شدم.
البته الان کامل کامل تنها نیستم بلکه یک داداش خیالی توی ذهنم دارم که فقط شب ها با او خوابم می برد طوری که بغلش کرده ام.
او هم مثل من 18 ساله است،من و این داداش خیالی یک مامان هم داریم ولی باز هم از نوع خیالی اش که جفت مان را دوست دارد و به ما میرسد و پوشکمان میکند و ما هم حسابی دوستش داریم.
این مامان خیالی گاهی هم بدون خواست ما می آید و نگاهی به داخل پوشک هایمان می اندازد که خراب کاری کرده ایم یا نه و اگر جوابش بله باشد،باز هم بدون خواست ما،ما را به اتاق می برد تا عوض مان کند و ما هم کلی در این هنگام گریه می کنیم و میگوییم نه،داریم بازی میکنیم.
البته همیشه چنین نیست،گاهی هم با خنده به اتاق می رویم و با خنده باز می شویم و عوض می شویم.
گاهی خودم تنها یا داداشم تنها به بیرون از خانه می رود مثلا برای خرید که وقتی بازمیگردم یا او بازمیگردد دلمان برای هم خیلی تنگ میشود و اول رسیدنمان همدیگر را بغل میکنیم.
حتی خیلی اوقات لب های هم را می بوسیم یا می خوریم و خیلی اوقات که مامان سرش شلوغ است،به یکی از ما داداش ها می گوید که ببین داداشت توی پوشکش چیکار کرده؟،اگر خرابکاری کرده خودت ببر تو اتاق و عوضش کن.
بعضی هفته ها مامان به ما دو تا میگوید فردا میخواهم پوشکتان نکنم و فقط یک روز باز هستید، ما هم می گوییم هورا، فردا پوشک نمیشویم!!
او بهترین داداش دنیاست،اگر دنیا شبیه قلب من باشد، نصف اش برای داداشی است و وقتی داداشی را در آغوش میگیرم این قلب کامل می شود.
راستی این را یادم رفت بگویم،چه مامانی داریم ما دو تا!! بله،او هم بهترین مامان دنیا است و جفت ما را گاهی بغل می کند.
این ها همه خیالی است و متاسفانه واقعی نیست،چه اشکالی دارد گاهی با خیالات خود بر زندگی سخت غلبه کنیم و از فرض و خیال به موفقیت در واقعیت برسیم؟؟
به نظر جالب می آید . . . .نه!!
یادم نمیرود در آن شبی که ابر ها گریه میکردند و من و تو روی ماه نشسته بودیم،من فقط بخشی از شب را توانستم تکیه به تو بدهم و بیدار بمانم و بالاخره خوابم برد ولی تو تا صبح بیدار ماندی و من تکیه داده بودم به تو،تو چه میکردی!!،با قلبی خسته در آن شب داشتی دنبال قلبی دیگر برای من می گشتی تا آن را بدهی به من،عزیزم،وقتی از سختی های زندگی خسته شدم و خوابم برد،بر تو تکیه می کنم و تو تکیه گاه خستگی های من هستی،در ادامه ی این عذاب ها به خوابی عمیق فرو می روم و تو بیدار هستی و تا آخر این شب دنبال قلب شکسته می گردی.
اما من چه خواب میبینم!!
خواب تو را که همچنان بیدار هستی.
ناگهان در آن شب ماه لبخند زد و گفت: دنبال قلب نگرد،من می شوم قلب شکسته ات!!

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


این نوشته توسط مالک این وبلاگ ثبت شده و قصد دارد در این پست به شما بگوید این وبلاگ است یا وب سایت!!

چندین سایت وبلاگ نویسی در شبکه اینترنت از جمله خارجی و داخلی وجود دارد ولی آنها با هدفی مشخص ایجاد شده اند و هر کدام ویژگی هایی دارند که با هم متفاوت است.
بعضی وبلاگر ها توانایی ساخت وبلاگ هایی شبیه وب سایت را به مخاطب می دهد یعنی این سایت وبلاگ ساز توانایی تشکیل وب سایت زیر مجموعه خود یا آندر سایت را دارد ولی برخی هم نه و فقط وبلاگ را پست می کنند و تمام.
سایت وبلاگ سازی بیان که خودم هم سایتم را رایگان در آن ایجاد کردم توانایی ایجاد آندر سایت را برای مخاطبان ایجاد کرده و بسیار قدرتمند در این زمینه پیشرو است یعنی شما سایت خود را درست می کنید و کلی مطلب و موضوع در آن آپلود می کنید.
آدرس سایت شما به شکل https://نام کاربری.blog.ir در آن به نمایش در می آید.
سایت وبلاگر بلاگفا،تمامی موضوعات را پشت سر هم در پارت هایی مجزا برایتان پست می کند و مدیر وبلاگ آن ها را مشاهده خواهد کرد.
کسانی که وبلاگ را به گوگل معرفی کنند،دیگر مخاطبان هر بخش یا پارت را جدا گانه و به تنهایی مشاهده می کنند مثلا من مخاطب وقتی موضوعی را در یک وبلاگ بلاگفا سرچ کنم،هر بخش توسط گوگل به تنهایی و در یک پیشنهاد نمایش داده می شود که نام پیشنهاد عناوین و هد های وبلاگ است.
البته کار با بلاگفا و تغییر قالب وبلاگ و معرفی به موتور های جست و جو گر در آن کار ساده ایی است نسبت به بقیه وبلاگ ها.
این را هم بگویم که وبلاگ در سایت وبلاگر بیان نیاز به معرفی به موتور جست و جو گر ندارد و چون وبلاگ شبیه سایت عمل می کند،گوگل خودکار آن را شناسایی می کند و اول تر از همه در پیشنهاد هایش به مخاطبان نمایش می دهد.
قدرت کد های وبلاگر بیان از همه وبلاگر ها برتر است.
بیایید ، زود تر خودتان را در آنها معرفی کنید و به زودی دوست پیدا کنید.
باید از راه های ارتباطی خود و نوشتن آنها در وبلاگ خود غافل نشوید چون در دوست یابی مهم است،منظورم این است که راه ارتباطی باید دقیق و کارآمد باشد مثلا به جای چیز خصوصی مثل شماره تلفن،ایدی اینستا یا تلگرامتان را بگذارید یا وبلاگ دیگر را لینک کنید.

 

مطمئن باشید می توانید همه جور نوشته از انواع مختلفی مثل درد و دل و حتی علایق شخصی خود را در آن بنویسید.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

 

ممنون از توجه تان

 

maskale98@gmail.com


امروزه شاید بعضی خانواده ها خیلی پر جمعیت نباشند یا کار زیادی نداشته باشند،بعضی خانواده ها هم اصلا با بچه و دوست داشتن و این موضوعات مخالف اند که همان هایی اند که در اعتقادات سیاه غرق شده اند.
اما آنهایی که بچه دارند یا بزرگسال پوشکی دارند بدانند دیگر پوشک خریدن کار سختی نیست چون به راحتی با مراجعه به سایت دیجی کالا می توانید تمامی لوازم آرایشی و بهداشتی به خصوص آنهایی که خصوصی اند را تهیه کنید.
راه بهتر هم اینست که برنامه فروشگاه اینترنتی دیجی کالا را روی اندروید یا ایوس نصب کنید و براحتی هر چی دوست داشتید سفارش بدهید و مبلغ را با کارت بانکی یا به روش اینترنتی یا پرداخت در محل با کارت بانکی بپردازید.
پیک دیجی کالا مرسوله را درب منازل تحویل می دهد و درب موسسات یا ساختمان های غیر مسی و اداری امکان تحویل ندارد.
کالا سفارش داده شده بسته بندی می شود و وابسته به نوع تحویل بسته بندی اش متفاوت است مثلا کالایی که در گوشه نماد و تصویرش در سایت عکس کامیون سبز باشد، ارسال سریع است که قبل ساعات تعیین شده در سفارشتان،در پاکت پلاستیکی تحویل داده می شود و آنهایی که آی کامیون قرمز است همان ارسال عادی است، کالاهایی که مربوط به فروشگاه های دیگر بجز دیجی کالا است با قیمت پایین تر ولی در بازه زمانی تعیین شده توسط شما در هنگام سفارش درون بسته بندی جعبه دیجی کالا تحویل شما می دهند.
پیک دیجی کالا را اکسپرس می نامند و شامل پست نیست و این پیک 9500 تومان هزینه ارسال به همراه هزینه کالا سفارشی را در بر دارد.
لازم به ذکر است برای سفارش از دیجی کالا باید در سایتش حساب کاربری داشته باشید و مشخصات حسابتان مطابق شناسنامه باشد چون بعضی مامورین تحویل مرسوله هنگام دادن سفارشتان،از شما شناسنامه یا کپی شناسنامه و یا کارت شناسایی می خواهند.
البته نگران نباشید چون در این باره سخت گیری وجود ندارد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


کلاس ششم ابتدایی که بودم فقط با یک نفر از همکلاسی هایم در حد خاطره گویی معاشرت می کردم و خاطرات زیبایی از زبان او شنیده ام که یکی را می خواهم تعریف کنم.
او درباره بچگی خودش برایم تعریف کرد و گفت: وقتی بچه تر بودم مادرم بهم میگفت تو باید ریاضی دان شوی و زندگی خوبی را برای خودت بسازی و من هم فکرم این بود که اگر ریاضی بفهمم دیگر زندگی ام بهشت می شود.
تمام وقتم را صرف فهم ریاضی میکردم و هدفم همین بود،البته پدرم یکی اهل دین بود و همه اش در حال نماز بود و خیلی هم تندخو و بد اخلاق بود.
او فکر اش عجیب بود و دیدگاه اشتباهی درباره زندگی و خانواده داشت مثلا میگفت بچه نباید کاری را خودش انجام دهد چون سنش کم است یا باید تنبیه بدنی شود باز هم بخاطر سن اش و بچگی اش.
مادرم هم او را تایید میکرد.
آنقدر پیش ریاضی رفتم و به علاقه ریاضی کاوش کردم تا سر از کتاب های برنامه نویسی مادرم در دوران دبیرستان درآوردم و به برنامه نویسی علاقه مند شدم.
با نمایش علاقه ام به پدر و مادرم،آنها بویژه پدرم به من بیشتر بی مهری کردند و پدرم دائما در حال کتک زدن من بود یا سرم فریاد میکشید و بهم ناسزا می گفت که البته از بچگی با چنین رفتاری از او روبرو بودم ولی آن روز ها بد تر شده بود.
او معتقد بود بچه سن اش کم است و حق ندارد نخبه برنامه نویس شود ولی مادر کمی تشویقم می کرد آن هم در غیاب پدرم.
چند بار کد های ساده از برنامه نویسی که برایم قابل فهم بود را به پدرم با خوشحالی نشان دادم و گفتم ببین بابا،این ها را من یاد گرفته ام ولی او به من تندی کرد آن هم از ایراد های جزئی مثلا چرا این گوشه از ورقه را خالی گذاشتی؟؟
هر بار هم من بدون دانستن دلیل پرخاش آنها به گریه و نا امیدی می افتادم.
او می گفتم پدرم مرا از اول به دلیل اعتقاد اشتباه اش که میگفت بچه که نفهمید و
لجبازی کرد باید کتک بخورد،از بچگی دو سالگی ام تا همین حال در مواقعی مرا کتک میزند و به این دلیل من احساس می کنم بچگی نکرده ام.
خیلی دلم به حالش سوخت،پدرش عجب آدمی بود،مگر بچه زدن دارد!!
آن لحظه بود که به خودم گفتم اگر من جای خدا بود،به عده ایی سرطان میدادم،به عده ایی نا توانی و عده ایی هم مرگ.
این است نتیجه نفوذ دین به بخش های دیگر زندگی که باعث از هم گسستگی آن می شود.
حال حکایت دین اسلام هم این چنین است،در این دین خدا بنده را امتحان میکند و او را در سختی قرار میدهد و در طول زندگی فرد این عمل تکرار میشود،میتوان گفت آن دیگر زندگی نیست و عذابی بیش نیست.
وقتی اسلام با دستور جنگ و مخالفت با دشمنان وارد ت شود،می گوید ت باید ضد دشمنان و غیر اسلامی ها باشد چون آنها کافر اند ولی نمی گوید اگر قدرت دست آنها بود چه؟
اگر با مخالفت با آنها،مردم یک کشور به فقر و بیچارگی بیفتند چه؟
این است دلیل جدایی دین از ت چون ت وابسته به دین حتما جایی می لنگد و ناقص می ماند.
در حقیقت خدا در این دین حکم پدری را دارد که بچه را که همان مثال از بنده است به سختی می اندازد به نیت امتحان کردن بچه،مثلا بچه را کتک میزند برای آزمایش.
اگر شما آن بچه بودید چه می کردید؟
در دین مسیحیت، خدا همان پدری مهربان است که بندگان را دوست دارد و حاضر به سعادتمند کردن و خوشی و خرمی آنها است.

در کشور ما از زمان ظهور انقلاب اسلامی تا حال شاهد تغییرات خوبی بوده اییم ولی اگر تفکراتمان را بعد از انقلاب تا حال اصلاح میکردیم تا حالا پیشرفتمان چند صد برابر میشد.
همه میدانیم که قدرت دست کشور های غربی است و بهترین فرهنگ و اقتصاد را دارند و توانمندی بالا تر از ما را صاحب اند پس چرا با فرهنگ غربی میجنگیم؟مگر فرهنگ بدی است؟
مگر روشن فکر بودن،مهربان بودن،دوست داشتن،محدود نبودن،راحت زندگی کردن،لذت بردن،رفاه داشتن بد است؟؟
درباره آن دوستم هم باید بگویم که دوران کتک خوردن و ظلم دیدن او از پدرش تمام شد ولی الان از حال او به تازگی آگاه شدم که رابطه بسیار سردی با اطرافیان و رابطه بدی با والدینش بویژه با پدرش دارد و دوچار مشکلات و کمبود های روانی است.
باید به پدرانی که این مدلی بچه را تربیت میکنند بگویم که خسته نباشید،شما در حال کندن چاهی هستید که خودتان و خانواده تان از جمله فرزندان با هر بار بیل زدن شما بیشتر پایین میروید و راه نجاتی وجود نخواهد داشت.
هر چقدر تا حالا این روش را ادامه دادید،دیگر قابل جبران نیست.

در انتهای این بحث باید بگویم
آدم نفهم باشد ولی مثل بعضی ها نباشد.

البته هدفم از این بحث آوردن مثال درباره دین و ت بود و تمرکز روی خانواده و پدر دوستم نبود ولی خواستم یک خاطره هم گفته باشم.
شمایی که این مطلب را میخوانید،باید در صفحات دیگر وبلاگ حتما خوانده باشید،هر کس یک اعتقادی دارد و نمی توان گفت این اعتقاد اشتباه است و آن درست پس اگر احساس میکنید که مطالبم در این صفحه نادرست است پیشنهاد می کنم دیگر به این وبلاگ نیایید.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


در طول روز شاید با افراد زیادی برخورد کنید و یا شاید روز هایی هم نه و احساس تنهایی یا بی کاری کنید، به هر حال  باید توجه کنید هر ادمی که  با  او روبرو  می شوید ،چه با روی خندان و چه با روی اندوهگین،دنبال نگریستن فقط به چهره او نباشید یا فقط به تیپ و ظاهر او توجه نکنید.

در گذشته نه چندان دور مثلا دهه 60، بیشتر به دلیل مدرک تحصیلی ازدواج صورت می گرفت یا عشق و عاشقی ظاهری بود به دلیل اینکه در ازدواج،مهریه یک نوع راه زورگویی ن به مردان محسوب میشد،الان هم عشق ها ظاهری اند ولی ظاهری داریم تا ظاهری.

امروز بیشتر عشق ها ظاهری و یا بیشتر برای چهره شخص یا هیکل او و موارد این گونه است و مهریه هم همچنان کار خود را ادامه می دهد.

 

فراموش نکنید،باید لقمه اندازه دهانتان بردارید یعنی علاوه بر چهره و هیکل و تحصیلات،رفتار شخص و جو خانوادگی او را نیز در نظر بگیرید و این ها را باید با خود  مطابقت دهید.

وما هر مرد دکتر یا مهندس و هر زن زیبا و خوش هیکل نمی تواند برای شما متناسب باشد،باید ورژن سازگارش را بیابید.

خیلی اوقات آن چیز که سرنوشت است به دلیل اصرار ما ها اتفاق نمیفتد و باعث پشیمانی و پژمردگی روحی ما می شود.

 

گفته اند هر نگاه یک فرصت است،به هر چیز که می نگرید نسبت به آن بی تفاوت  نباشید،آن چیز قصد صحبت کردن با شما را دارد و شاید آینده نزدیک را به شما نشان دهد.heartheart

 

امید

 

در ادامه این پست و مطلب،قصد دارم کمی از این حس و حال نامناسب در بیایید پس این را هم  ببینید.

دریافت
عنوان: معین عزیز
حجم: 8.24 مگابایت
توضیحات: مجنون برای عشق باش

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


اگر به افرادی که در جامعه مثل کوچه یا خیابان محله تان یا حتی افراد دیگر محله ها دقت کنید،مشاهده می کنید که شکل ظاهری،رفتار،فکر،طرز نگاه به زندگی در آنها با هم متفاوت است چرا؟؟

دلایل زیادی دارد،یکی از آنها را در یکی از صفحات همین وبلاگ گفتم،خانواده است.خانواده در حقیقت سازنده شخصیت روانی و بعد بقیه ابعاد شخصیت مثلا اجتماعی و رفتاری و . . . . است.

 

خود فرد هم در سازندگی خود نقش دارد مثلا بعضی افراد تنبل اند و این دست خانواده آنها نیست چون خود انگیزه ایی ندارند و حاضر به فعالیت نیستند.

بخش دیگر وابسته به جامعه است مثل مدرسه،کوچه و محله،مردمی که میان آنهاست و دوستان قدیمی و جدید اوکه چگونه با او رفتار می کنند،من خودم دوران دبیرستان خیلی سخت و تلخی داشتم و به قدری نا امید بودم که حاضر بودم خودم را دار بزنم.

 

روح و روان انسان تحت تاثیر جوی است که در آن قرار گرفته مثلا یک آدم در میان مردم شاد و آزاد قرار گیرد حتما آدم موفق و خوش رفتاری بار خواهد آمد ولی آن افرادی که در جا هایی با محدودیت ناشی از اعتقادات سیاه و غلط مردم آن جا قرار دارند،پژمرده تر و نا امید تر و حتی پرخاشگر تر اند.

 

بیایید از همین الان خودمان را اصلاح کنیم،نا امیدی را کنار بگذاریم و به سمت آینده حرکت کنیم،دست از اعتقادات غلط و محدودیت های ناشی از آن بر داریم و بجای سخت کردن راه در پیش،آن را ساده نگاه داریم.

دین مسیحیت یکی از ادیان زیبا و شریف یکتا پرستی است،این دین به دلیل مرز قائل بودنش در زندگی در همه زمینه ها وارد نشده و فقط بخش هایی را کامل می کند که انسان در آنها ناتوان است.

این یعنی عدم تندروی در دین که کار بسیار درستی است و مانع زدگی از دین می شود.

یکی از آیه های کتاب مقدس انجیل به آن موضوع که (هر کجا آزادی بیشتر است،گناه کمتر است) اشاره دارد که بسیار روشن و مشخص است.

 

آخرین مطلب فرهنگ سازی است،فرهنگ پرخاش و خشونت و افکار نادرست مثل اینکه دعوا بکن و هر کی خورد آن باید کنار بکشد،نوعی عقب ماندگی فرهنگی است که میزان پیشرفت یک کشور را کند می کند.

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


این موضوع، به تازگی ایجاد شده است، اگر خاطره ایی از پوشک شدن خودتان دارید برای ما بفرستید تا در همین صفحه آن را بگذاریم راه ارتباطی هم این است maskale98@gmail.com

 

این خاطره، توسط مخاطبان برای ما ارسال شده، ممکن است برای همه مناسب نباشدmail

 

من و کودکی از درون

وقتی 14 ساله بودم، برادرم به دنیا آمد و پدر و مادرم حسابی سرشان شلوغ شد تا بتوانند به این بچه تازه متولد رسیدگی کنند.
من خیلی برادرم را دوست داشتم و از تولدش حسابی ذوق کرده بودم ولی با مرور زمان ، سعی کردم بجای ذوق کردن،بیشتر با او بازی کنم و در کنار او باشم.
آن قدر رابطه من با این پسر کوچک نزدیک شده بود که از صبح بعد از بلند شدن از رخت خوابم تا شب قبل خواب دوباره با او بازی می کردم و حسابی می خندیدیم، البته گاهی هم یا گریه ی او در می آمد یا من از کاری که این پسر کوچک ناخواسته انجام میداد، ناراحت می شدم.
خیلی وقت ها میشد که در حین بازی با داداش کوچکم، مادرم می آمد و جلوی من پوشکش را عوض می کرد و من هم فقط نگاه می کردم و منتظر می ماندم تا پوشک جدیدش را ببندد و ادامه بازی . . . .
آن قدر به هم نزدیک شدیم تا اینکه من به پوشک شدن او حسودی می کردم ولی با این حال دوست نداشتم پوشک پایم باشد، فقط بخاطر ناز هایی که او می کرد و آن هم هنگام عوض شدن پوشکش و قربان صدقه هایی که مادرم در همین زمان برای او می رفت.
مدتی نگذشت که حتی رفتار ها و اخلاق های بچگانه داداش کوچکم را هم تقلید کردم و آن ها را جزوی از اخلاق خودم در نظر گرفتم طوری که در حضور پدر و مادرم، الکی گریه می کردم و یا نق می زدم، آن ها هم در اوایل تعجب می کردند ولی با گذشت زمان، برایشان عادی شد و فقط با نگاهی مهربان و عاطفی و همان گونه که به داداشم می نگریستند به من هم توجه می کردند.
داستان بازگشت من به دوران طفولیت محض از همین جا شروع می شود.

یک روز صبح از خواب بلند شدم و در حالی که همچنان رفتار بچگانه خودم را داشتم، به اتاق مادر و پدرم رفتم و صدایشان کردم تا بیدار شوند چون دوست داشتم، صبح را با هم آغاز کنیم ولی مادرم در پاسخ به اصرار من گفت عزیزم، برو بخواب،فعلا زود است!
من هم طبق عادتم،الکی گریه کردم و نق زدم تا دلشان بسوزد و به حرفم توجه کنند ولی بی فایده بود.
وقتی دیدم که کارم بی فایده است، اتاق آن ها را ترک کردم و به اتاق خودم برگشتم و روی تخت خودم دراز کشیدم و حالت خواب و بیداری داشتم.
چند دقیقه در همین حالت بودم که ناگهان چشمم به یک نقطه آبی رنگ و کوچک افتاد که از لا به لای در کمد وسایلم بیرون زده بود.
چند لحظه به آن خیره شدم و بعد هم چشمانم را بستم ولی در همینجا یک حسی به من گفت بنظرت آن چی بود که تو دیدی؟؟
سریعا دوباره چشمانم را باز کردم و دوباره خیره شدم و بیشتر دقت کردم،باز هم همان نقطه کوچک را دیدم، این دفعه بیشتر کنجکاو شدم و بلند شدم از تخت.
به سمت در کمد رفتم و درش را باز کردم. . .
یک بسته آبی و سفید که عکس یک زن است و مردی را از پشت بغل کرده و دست دور گردنش انداخته، از خودم پرسیدم این چی است؟؟ بسته اسباب بازی است یا بسته لباس و یا چیز دیگر؟؟؟؟ . . . .
سعی کردم نوشته های بسته را بخوانم، اولین کلمه ایی که خواندم و برایم جدید بود، کلمه کانفی بود.
بعدش هم گفتم به خودم کانفی؟؟ کانفی چیست؟؟
بیشتر توجه کردم تا رسید به یک نوشته دیگر در بالایش، پوشک کانفی(حتی کلمه بزرگسالش را هم خوب دقت نکردم و نخواندم)
همین که دیدم نوشته پوشک کانفی گفتم به خودم، فهمیدم،این پوشک داداش نازم است و بعدش هم بی خیالش شدم و رفتم سراغ تخت و ادامه خواب.

دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه مادرم بیدارم کرد و گفت بلند شو عزیزم،صبح شد بالاخره و من هم بلند شدم و با خوش حالی به سمت پدرم و داداش کوچکم دویدم و به آن ها صبح بخیر گفتم.

مثل همیشه، ادامه روز را سپری کردیم و شب شد، فردا صبحش یعنی شنبه صبح که طبق معمول قرار بود پدرم به سرکارش برود و من هم در تعطیلات تابستان و آن هم توی خانه م و داداش کوچکم.
شب همان روز، مادرم به من گفت فردا مهمان به خانه ما می آید و من هم پرسیدم کی؟؟ مادرم گفت اگر گفتی؟؟ من فهمیدم که مادرم دوباره خاله فرشته ام را دعوت کرده است پس گفتم خاله فرشته!! مادرم گفت از کجا فهمیدی وروجک؟؟ من هم گفتم چند بار دعوتش کردی، من هم دوست دارم بیاید چون خیلی ناز و مهربان است.

صبح روز شنبه رسید، دوباره من اولین کسی بودم که از خواب بلند شدم و نگاهم افتاد به همان کمد اتاق خودم ولی این دفعه دیگر نقطه آبی را ندیدم انگار بسته پوشک از داخلش برداشته شده است.
از تخت بلند شدم و به اتاق مادرم رفتم و او را بیدار کردم و گفتم مگر نگفتی خاله فرشته را دعوت کردی؟؟ پس زود تر بلند شو ، الان می آید.
مادرم گفت باشد عزیزم و بعد هم بلند شد و شروع به حاضر کردن خانه کرد و عوض کردن پوشک داداشم و غذا درست کردن و از اینجور کار ها . . . .
تقریبا نزدیک ظهر بود که زنگ خانه به صدا در آمد و خاله فرشته به خانه ما آمد و همان اول رسیدنش،من به سمت او دویدم و پریدم توی آغوشش و گفتم خاله . . .
(من وقتی 14 ساله بودم ، خیلی درشت نبودم،پسر تقریبا ریزه با قد متوسط بودم)

خاله فرشته هم مرا در آغوش گرفت و سلام کرد و ادامه روز را فرشته سپری کردیم.

من و داداشم اول خیلی به خاله فرشته نگاه می کردیم و به صحبتش م دقت می کردیم ولی وقتی خسته شدیم و حوصله ما سر رفت، مشغول بازی های خود شدیم.
بعد از چند ساعت بازی،مادرم دوباره آمد تا پوشک داداشم را عوض کند و از من خواست فعلا صبر کنم تا کارش را انجام دهد و من هم کنار رفتم تا کارش را انجام داد دوباره بیایم و ادامه بازی را از سر بگیریم.
بالاخره کارش تمام شد و من با ذوق بسیار نزدیک داداشم آمدم برای ادامه بازیگوشی و خنده و دوباره رفتار های بچگانه.
بعد از تقریبا یک ساعت،مادرم صدایم زد و خواست که بیایم، رفتم و به او گفتم بله، مادرم به من و خاله فرشته گفت بیایید اینجا، می خواهم یک کاری کنم که همگی خوش حال شوید و سورپرایز و بعد من و خاله ام را به اتاق برد و خودش هم رفت تا داداشم تنها نماند،او را هم بغل کرد و به اتاقی که ما آن جا بودیم آورد.
داداشم را روی تشک کوچکی خواباند و به او اسباب بازی اش را داد تا سرگرم شود.
بعدش هم به کنار من آمد و روی تخت کنار من نشست.
کمی نگاهم کرد و گفت امروز یک سورپرایز جدید و ناز برای پسر خوشگلم دارم، خاله فرشته اگر گفتی چی است؟؟
خاله فرشته که در سمت دیگر من نشسته بود گفت چی است؟؟ نمیدانم؟؟
مادرم گفت الان می گویم، اول باید بدانم پسر نازم، دوست دارد این اسباب بازی را به او هدیه بدهم؟؟! بعد هم یک شیشه شیر پر شیر در آورد و به من نشان داد.
من کمی تعجب کردم و خیلی آهسته گفتم بله،دوست دارم،چطور؟؟
مادرم گفت فقط برای اینکه دوستت دارم عزیزم.
من گفتم مرسی مادرم گفت خواهش می کنم ولی همین یکی نیست،یک هدیه دیگر هم برایت دارم. من گفتم چیست؟؟ مادرم گفت یک جور اسباب بازی ولی خیلی قشنگ و دوست داشتنی، اول باید دراز بکشی روی تخت تا نشانش دهم.
من دراز کشیدم و گفتم حالا نشان بده،می خواهم ببینم!
مادرم خیلی آرام به سمت پا های من آمد و روی تخت کامل نشست و گفت فقط قول بده که حرف گوش کنی، باشد؟؟ من گفتم باشد.
به آرامی کمرم را بلند کرد و شلوارم را پایین آورد، من گفتم چی کار می کنی؟؟، مگر اسباب بازی نمی خواهی به من نشان بدهی. مادرم گفت چرا! صبر کن.
شلوارم را جلوی خاله ام کامل درآورد و رفت سراغ م، انگشت هایش را زیر کش م انداخت که من گفتم نکن، زشت است،خاله فرشته می بیند، مادرم گفت خاله فرشته که غریبه نیست، من پا هایم را جم کردم و گفتم دوست ندارم م را در بیاوری، مادرم گفت قول دادی حرف گوش کنی بعد هم بیشتر م را پایین آورد ولی هنوز چیزم معلوم نشده بود.
من دوباره و محکم تر پا هایم را جم کردم و گفتم نه، نکن، نمی خواهم. مادرم از خاله فرشته کمک خواست و خاله فرشته با دستانش پا هایم را باز کرد و بالاخره مادرم ، م را از پایم در آورد و چیزم هم معلوم شد.
از خجالت سرخ شده بودم، گفتم این چه اسباب بازی است؟؟ مادرم همان بسته ایی که تو کمدم دیدم را بالا آورد و نشانم داد، این را می گفتم،خیلی دوست داشتنی است نه؟؟
اولش فکر کردم می خواهد پوشک داداشم را به من ببندد و به خودم گفتم اینکه برایم کوچک است ولی اینجا بود که مادرم بسته را باز کرد و یکی از پوشک ها را در آورد تا ببندد پایم من هم پاهایم را جم کرده بودم و با دستم جلوی چیزم را گرفته بودم تا معلوم نشود.
مادرم پوشک را باز کرد و من هم دیدم، انگار پوشک بزرگ تر شده بود، انگار اندازه ام میشد، پس بیشتر ترسیدم.
خاله فرشته دستم را گرفت و از جلوی آنجای بدنم کنار برد و مادرم سریعا جلوی پوشک را روی چیزم گذاشت و کمی پا هایم را باز کرد و پوشک را از لای پا هایم رد کرد و بعد کمرم را بلند کرد و پشت پوشک را روی باسنم انداخت. بعد هم یک دستش را گذاشتم روی جلوی پوشک که دقیقا روی شکمم بود و با دست دیگر، چسب های اطرافش را از پشت،باز کرد و به جلوی پوشک زد.
عجیب بود،پوشک ها انگار بزرگ تر شده بودند.
من در آن دقایق، خیره به مادرم و خاله فرشته نگاه میکردم و تکان میخوردم و صدای خش خش پوشک که بر بدنم بسته می شد را می شنیدم و کمی هم سرخ شده بودم.
بعد تمام شدن این کار مادرم، او به من گفت این هم از دومین اسباب بازی پسر دوست داشتنی ام، چطور است؟؟ دوست اش داری؟؟
خاله فرشته گفت معلوم است که دوست دارد،خیلی بهش می آید.
من دوباره رنگ چهره ام کامل سرخ شد و گفتم من بزرگ شده ام، 14 سالم است، با داداشم خیلی فرق دارم،چرا باید پوشک بشوم؟؟
مادرم گفت ولی تو هنوز پسر کوچک مامان هستی و بعدش هم داداشم را آورد کنارم روی تخت خواباند.
پایم را تکان دادم و صدا خش خش دوباره پوشکم را شنیدم و کمی از لحاظ جنسی تحریکم کرد، چیزم بزرگ تر شد ولی آن زمان نوجوان بودم و زیاد تحریک نمی شدم.

 

انتهای خاطره

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 


دریافت
مدت زمان: 25 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه


دریافت
مدت زمان: 25 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 23 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 13 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 6 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 20 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 59 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 12 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 28 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 19 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 9 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 8 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 5 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 12 ثانیه
فیلم های پایین متعلق به کانالی است که برای افراد پوشکی ایجاد شده و به تازگی شناخته شده است، لینک کانال را در کانال وبلاگ گذشته ایم، بیایید و در آن کانال هم عضو شوید.


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 21 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
دریافت


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 48 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 15 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه

دریافت


دریافت
مدت زمان: 32 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 45 ثانیه
خود تصویر این صفحه یکی از عکس های ما برای شماست و ادامه؛

 

چچ​​


دریافت
مدت زمان: 11 ثانیه
چمجچحجهخحلحمع

ه

 

عکس بیشتر می خواهید، بیایید اینستاگرام وبلاگ به آی دی diaper_abdl_pooshak تا هر عکسی که دوست دارید را ببینید.

 

maskale98@gmail.com


در طول روز شاید با افراد زیادی برخورد کنید و یا شاید روز هایی هم نه و احساس تنهایی یا بی کاری کنید، به هر حال  باید توجه کنید هر ادمی که  با  او روبرو  می شوید ،چه با روی خندان و چه با روی اندوهگین،دنبال نگریستن فقط به چهره او نباشید یا فقط به تیپ و ظاهر او توجه نکنید.

در گذشته نه چندان دور مثلا دهه 60، بیشتر به دلیل مدرک تحصیلی ازدواج صورت می گرفت یا عشق و عاشقی ظاهری بود به دلیل اینکه در ازدواج،مهریه یک نوع راه زورگویی ن به مردان محسوب میشد،الان هم هنوز عشق ها ظاهری اند ولی ظاهری داریم تا ظاهری.

امروز بیشتر عشق ها ظاهری و یا بیشتر برای چهره شخص یا هیکل او و موارد این گونه است ولی خب مهریه هم همچنان کار خود را ادامه می دهد.

 

فراموش نکنید،باید لقمه اندازه دهانتان بردارید یعنی علاوه بر چهره و هیکل و تحصیلات،رفتار شخص و جو خانوادگی او را نیز در نظر بگیرید و این ها را باید با خود  مطابقت دهید.

وما هر مرد دکتر یا مهندس و هر زن زیبا و خوش هیکل نمی تواند برای شما متناسب باشد،باید ورژن سازگارش را بیابید.

خیلی اوقات آن چیز که سرنوشت است به دلیل اصرار ما ها اتفاق نمیفتد و باعث پشیمانی و پژمردگی روحی ما می شود.

 

گفته اند هر نگاه یک فرصت است،به هر چیز که می نگرید نسبت به آن بی تفاوت  نباشید،آن چیز قصد صحبت کردن با شما را دارد و شاید آینده نزدیک را به شما نشان دهد.heartheart

 

امید

 

در ادامه این پست و مطلب،قصد دارم کمی از این حس و حال نامناسب در بیایید پس این را هم  ببینید.

دریافت
عنوان: معین عزیز
حجم: 8.24 مگابایت
توضیحات: مجنون برای عشق باش

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


در چند پست که توی همین وبلاگ گذاشتم، تا حدودی درباره خودم که مدیر وبلاگ هستم صحبت کردم و اینجا می خواهم یک جور عجیب و غریب به خودم اشاره کنم.

گفتم من جزو آن دسته آدم هایی هستم که به دلیل پرخاش والدین و بد رفتاری آنها در دوران کودکی خودم، به نوعی کودکی نکرده ام و این سال ها برایم تاریک گذشته است و تلف شده است، بار ها شده این حرف را به مادرم زده‌ام و او به من گفته مگر قرار بود چه کار کنیم؟؟ چرا از همه چیز طلب داری؟؟
این جمله نشانه ی چیست؟ نشانه ی این است که درکم نمی کنند.
باید در پاسخ بگویم، چه کار باید نمی کردید؟!
از پرخاش های بی جا تا خیره نگریستن ها آن هم برای کودکی که هنوز توان فهم معنی پرخاش را ندارد و همه را با تمام بد بودنشان دوست دارد.
چیزی که از کودکی تا همین امروز خیلی خوب آن را آموختم ، نماز خواندن و روزه گرفتن است و چیزی که به خاطر دارم، پرخاش هایی است که فقط برای هدایت زوری من به دین عجیب مان انجام شده، البته برای من اسمش هدایت نیست، اسمش رفتن به خرابه است.


هر وقت در دوران نوجوانی ،دم از بد بختی های زندگیم می زدم یا کمبود هایم را به زبان می آوردم، آن هم نزد مشاور یا کسی که راهنمایی ام می کند، او فقط به من می گفت با بازگشت به دین، مشکلت حل می شود یا هر آنی که قرآن را به نیت استخاره باز می کردم فقط یک عبارت به چشمم می خورد و آن، عبارت یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و اطیعوا امره بود !
من هم میگفتم شاید چیزی در این دین عجیب وجود دارد که این همه اصرار دارد تا ما طبق آن زندگی کنیم.
نمیفهمیدم که چون هیچ جذابیتی ندارد مجبور به اصرار انسان ها شده و راه های دیگر را بر روی آن ها، بسته است.
چرا می گویم هیچ جذابیتی ندارد؟؟ چون خیلی ها شاید شنیده باشند که دین می گوید خدا گاهی دعای شما را برآورده نمی کند و جایش در موقعیتی دیگر این دعا را با شما تسویه می کند! در اینجا دیگر ارزش این دعا نابود می شود و پس از مرگ سهراب ، نوش دارو دقیقا حکم این دعاست.
یا گاهی می گوید چیز های را دوست دارد ولی برایتان خوب نیست و چیز هایی را نمی خواهید ولی برایتان مفید است، باید گفت ، این چیزی که داخل بدن ما وجود دارد، دل است، چیزی هم نمی فهمد، چیزی را بخواهد یعنی خواسته است و چیزی را دوست نداشته باشد برایش معنی عذاب است، چرا باید دلی اذیت بشوم تا خدا از من راضی باشد، مگر زنده نیستم؟؟ مگر جز زندگی، فرصت دیگری هم هست؟؟ مگر دل من از جنس سنگ یا آهن است؟؟
چرا باید به زور به دینی دعوت شویم که زندگی الان مان را محدود کند؟؟ اگر نخواهیم باید کی را ببینیم؟؟
یعنی بنظر شما، کسی که مشکلی دارد مثلا خنگ است یا عصبی می شود یا مثل بعضی ها به پوشک علاقه دارد، با رجوع به دین و روزه و نماز ، مشکلش حل می شود؟؟
جواب این سوالات را از سنین نوجوانی تا همین حالا که جوان هستم، پیدا نکرده ام.

با وجود شرایط بد اجتماعی، به نظرم این مشکلات تشدید هم خواهد شد، مردم کشورم، همان هایی اند که ترجیح دادند سرپرست کشور، یک انسان دینی باشد تا یک فرد کار بلد و به فکر، طبیعی است که جای گله و شکایت نیست،یک معلم دین کارش تدریس دین و احکام است و در نتیجه کارش دستمزد، کار او ساختن کشور و به فکر مردم بودن نیست.
لطفا نگویید چرا ها با نماز خواندنشان در مساجد مختلف، پول می گیرند چون جوابش همین بالاست.

احکام ما جوانان نیازمند و دارای کمبود روانی،احکام دینی نیست،احکامی است که پاسخ کاملی به این کمبود ها بدهد، ای کاش مردم سال های گذشته، چنین چیزی را می دانستند بلکه شاید از نتیجه ظلمانی کار شان در حق ما جوانان می کاستند و حق را به حق دار می سپردند.


این تصویر فقط با این لینک قابل نمایش است
حجم: 57.1 کیلوبایت
توضیحات: به لینک بروید تا مشاهده کنید!!

 

 

 

 

این عکس ها تا اینجا

آخر عاقبت جیش کردن، این است

 


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه

 

 

آهنگ خیلی آرامش بخش و زیبا

 

 


دریافت

 

 

این عکس ها، همان افراد مشمایی خارجی هستند، خارجی ها هم دوره ایی را کهنه و مشما می شدند؛

 

 


دریافت
مدت زمان: 15 ثانیه

 

 

 

 

 

 

 

 


 


دریافت
مدت زمان: 25 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه


دریافت
مدت زمان: 25 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 23 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 13 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 6 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 20 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 59 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 12 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 28 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 19 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 9 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 8 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 5 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 12 ثانیه
فیلم های پایین متعلق به کانالی است که برای افراد پوشکی ایجاد شده و به تازگی شناخته شده است، لینک کانال را در کانال وبلاگ گذشته ایم، بیایید و در آن کانال هم عضو شوید.


دریافت
مدت زمان: 10 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 21 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 14 ثانیه
دریافت


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 48 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 15 ثانیه

 

 


دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه

دریافت


دریافت
مدت زمان: 32 ثانیه


دریافت
مدت زمان: 22 ثانیه
 


دریافت
مدت زمان: 45 ثانیه
خود تصویر این صفحه یکی از عکس های ما برای شماست و ادامه؛

 

چچ​​


دریافت
مدت زمان: 11 ثانیه
چمجچحجهخحلحمع

ه

 

عکس بیشتر می خواهید، بیایید اینستاگرام وبلاگ به آی دی diaper_abdl_pooshak تا هر عکسی که دوست دارید را ببینید.

 

امکان آپلود در این صفحه نیست چون خیلی عکس اینجا برای شما گذاشته ایم، سری سوم عکس های وبلاگ را در همین موضوع دنبال کنید

 

maskale98@gmail.com


این مطلب متعلق به مجله طب سنتی است و نوشته های زیر توسط یک مشاور و روانشناس ثبت شده است.

 

بار ها برای خود من پیش آمده که والدینی با فرزندشان رفتار تند و خشنی دارند یا خیال می کنند که برای تربیت فرزند باید حتما به او پرخاش کنند یا او را تنبیه فیزیکی کنند.
باید این را بگویم که خود من هم کنجکاو شدم تا ببینم آینده این فرزندان چگونه می شود و چه شخصیتی پیدا خواهند کرد پس از نمونه همین مورد در فامیل برای تجربه و آزمایش های روانشناسی استفاده کردم.

پسری را در فامیل داشتیم که تقریبا نسبت دور با ما داشت ولی بار ها دیده بودم در کودکی با او رفتار بسیار بدی از سوی والدینش صورت می گرفت از نوع تنبیه فیزیکی و پرخاش.
حتی بار ها که تنها بود و من پیش او رفتم با همان زبان کودکانه خود به من میگفت که این پدر و مادر رفتار بسیار تندی با من دارند و من به شدت اذیت می شوم.
حتی چندین بار به صورت غیر مستقیم به من اعلام کرد که تا حالا هیچ لذتی از کودکی و خردسالی نبرده به دلیل رفتار والدینش.

اتفاقا این خانواده که اشاره می کنم از لحاظ وضعییت مالی و رفاه،بسیار مرفه و خوب بود طوری که هیچ کمبودی در زمینه توان مالی در آن ها نمیدیدم.
بعد از 10 سال ، دوباره قرار شد به درخواست خود پسرک ، همدیگر را ملاقات کنیم که او برای من نامه ایی در زمینه ارائه مشکلات آن زمان خود بنویسد و به من بدهد.

وقتی بعد از این همه مدت او را دیدم،خیلی تغییر کرده بود،یک جوان با ریخت آشفته و لباس های خیلی ساده که به شدت خجالتی و منزوی به نظر می رسید.

به او سلام کردم و ازش خواستم تا نامه ایی که نوشته است را به من بدهد،او گفت که نامه را می دهد به آن شرط که جوابش یعنی راهنمایی های من هم به شکل نامه و نوشته باشد.
من پذیرفتم و نامه را گرفتم و شروع کردم به خواندن،چه نوشته بود.

خلاصه این نامه اش را بگویم،می گفت کودکی نکرده و در حال حاضر خیلی دوست دارد دوباره آن را از اول شروع کند،لذت کودکی و عواطفش نابود شده و پی در پی شکست خورده است،می گفت اعتماد به نفس ندارد که حتی یک رفیق برای خود داشته باشد،حتی از دوران دبیرستانش هم می گفت به اصرار والدینش به مدرسه ایی رفته که در آنجا اول در تحصیل افت کرده و بعد هم در زمینه های دیگر،حتی نوشته بود تمرکز خوبی ندارد و این را اثبات کرده بود از آنجایی که قبل امتحان به شدت مطالعه می کرده ولی نمره خوبی کسب نمی کرده.
از زندگی اش اصلا راضی نبود،حتی از خدایش هم گلایه داشت،به والدینش کم توجهی می کرد و رفتار مناسبی با آنها نداشت مثلا سر میز غذا با آنها یک جا نمی نشست و همیشه در اتاقش تنها بود.
خودش نوشته بود که قید همه چیز را زده است،دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست و حوصله هیچ کاری را ندارد.

البته من کمی از سر و وضعش تشخیص دادم  چه حالی دارد ولی یک سری چیز ها را خیلی برایم عجیب بود که در نامه اش خواندم.

شما والدینی که حرف بقیه را قبول ندارید و خیال دارید روش فعلی خودتان که شبیه این چیزی که گفتم، درست و کامل است باید بدانید که آثار روش اشتباهتان حتی تا همین حالا،غیر قابل جبران است و بهتر است ادامه ندهید چون بخشی از آسیب هایی که به فرزندتان می زنید به خودتان می رسد.

 

 

متاسفانه کانالی که برای افراد ABDL توی تلگرام زدیم، دیگر قابل نمایش با جستجو نیست، ما هم مطالب کانال را از تلگرام به اینستاگرام منتقل کردیم ولی هنوز کامل نیست.
پس آی دی حساب وبلاگ در اینستاگرام
diaper_abdl_pooshak

 

maskale98@gmail.com


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها